CQACAgQAAx0CWrubNQACBK5k7_vnF4TKQqsQPfaawU0CYks5hQACJgkAArYa8FCkvp82xMmUuTAE.mp3
8.42M
تو تنهایی گوش کن
اشکت جاری شد دعام کن 😭
🍃 امام رضا دوای دردهای بی شماره
🍃هر کسی داره حاجت پیش شما میاره
واحد احساسی
🎙 جواد_مقدم
1_10619147573_10-01-25_04-47-14-295.mp3
2.02M
با اشک هام بهت پناه آوردم...
4_5983059137485866634.mp3
3.13M
#میلاد_امام_جواد (ع)
اگر مشکل دارید به امام جواد(ع) توسل کنید...
سخنرانی بسیار شنیدنی
استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بر در باب الجوادش روضه اکبر بخوانیم
پیش سقاخانهی از علی اصغر بخوانیم
همه دلدادهایم به مشهد از قدیم
مگر ما بی رضا(ع) حسینی میشدیم... ❤️🩹
💚✨💚✨💚✨💚✨💚
" شـــــهادت " ، نوعے " مدیریت " است
آدمهاے معمولے
خیلے هم ڪه موفق باشند ،
زندگے خود را مدیریت مے ڪنند !
اما " شـــهـــــدا " ،
مـــــرگـــــ خود را نیز ، مدیریت میڪنند ...
" شـــــهـــــادت " ، یعنے:
زندگے مان را ڪجا ، خرج ڪنیم
ڪه زندگے دیگران معــنـے پیدا
ڪند !
Ali Faani - Be Taha Be Yasin (128).mp3
5.3M
📣 به طاها به یاسین
🎙 علی فانی
🍃🌺بهترینزیباییهایخلقت🌺🍃
زیباترینکلام💬: بـسـم الله...
زیباترینتکیه گاه🔲: خــدا
زیباتریندین📜: اسـلام
زیباترینخانه🏠: کـعـبـه
زیباترینبانگ🔊: تـکبـیـر
زیباترینآواز🎙: اذان
زیباترینستون🏛: نـمـاز
زیباترینمعجزه🪄: قـࢪآن
زیباترینسوره📖: حـمـد
زیباترینقلب💖: یـاسـیـن
زیباترینعروس💍: الـࢪحـمـن
زیباترینمحافظ🛡: آیـةالـکـرسـی
زیباترینعمل🛐: عـبـادٺ
زیباترینزیارت🕌: خـانـہ خـدا
زیباترینمنزل🏡: بھـشـٺ
زیباترینمهاجر🧕: ھـاجر
زیباترینصابر⏸: ایـوب(؏)
زیباترینمعمار🧱: ابـراهیم(؏)
زیباترینقربانی🔪: اسماعیل(؏)
زیباترینمولود🌠: عیسی(؏)
زیباترینجوان🧑🏻: یوسف(؏)
زیباترینانسان👤: پیامبراسلام
زیباترینپارسا🩷:امام علے(؏)
زیباترینمادر❤️: حضرت زهرا(س)
زیباترینمظلوم🧡:امام حسن مجتبی(؏)
زیباترینشهید💛:امام حسین(؏)
زیباترینساجد💚:امام سجاد(؏)
زیباترینعالم🩵:امام محمدباقر(؏)
زیباتریناستاد💙:امام صادق(؏)
زیباترینزندانی💜:امام کاظم(؏)
زیباترینغریب🤎:امام رضا(؏)
زیباترینفرزند🖤:امام جواد(؏)
زیباترینراهنما🩶:امام هادے(؏)
زیباتریناسیر🤍:امام حسن عسڪرے(؏)
زیباترینمنتقم♥️:امام زمان(عج)
زیباترینعمو🌷:حضرت عباس(؏)
زیباترینعمہ🌼:حضرت زینب(س)
زیباترینسرباز🪖:علے اڪبر(؏)
زیباترینغنچہ🌱:علے اصغر(؏)
زیباترینشبسال🎆: شــب قـدࢪ
زیباترینسفر🚀: حــج
زیباترینمحل تولد🏨: ڪـعـبـہ
زیباترینلباس👔: احـࢪام
زیباترینندا📣: فـطـࢪت
زیباترینسرانجام🔚:شــھـادٺ
زیباترینجنگ⚔: نـفـس عـمـاࢪه
زیباتریننالہ🕯: نـیـایـش
زیباتریناشڪ💧 : اشـک از تـوبـہ
زیباترینحرف🗣: حــق
زیباترینحق👍🏻: گـذشـت
زیباترینرحمت🫴🏻:بــاࢪان
زیباترینسرمایہ💰:زمـــان
زیباترینلحظہ⏱:پـیـروز؎
زیباترینڪلمہ🔤: مـحـبـٺ
زیباترینیادگارے💎: نیڪۍ
زیباترینعہد🫱🏻🫲🏻: وفـــا
زیباتریندوست🫂: ڪـتـاب
زیباترینڪتاب📚: قـࢪآن
زیباترینروزهفتہ🗓:جـمـعـہ
زیباترینخاڪ⛰: تـربـت ڪـࢪبلا
زیباترینروزسال🏞: مـبـعـث
زیباترینبیابان🏜: عـࢪفـات
زیباترینمزار🎍: شـش گـوشـہ
زیباترینشعار📼: صـلوات
زیباترینقبرستان🪦: بـقـیـع
زیباترینزمین🌏: کـــــربــلا
زیباترینآرزو💫:فـࢪج حـضـرت مـھـدے(؏)
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊