eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
456 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
13.6هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
CQACAgQAAx0CWrubNQACBK5k7_vnF4TKQqsQPfaawU0CYks5hQACJgkAArYa8FCkvp82xMmUuTAE.mp3
8.42M
تو تنهایی گوش کن اشکت جاری شد دعام کن 😭 🍃 امام رضا دوای دردهای بی شماره 🍃هر کسی داره حاجت پیش شما میاره واحد احساسی 🎙 جواد_مقدم
پروفایل همگانی همتون بزارید لطفا تا کور بشه چشم دشمنان مولا :))
1_10619147573_10-01-25_04-47-14-295.mp3
2.02M
با اشک هام بهت پناه آوردم...
ولادت امام محمد تقی(ع)💖 حضرت جواد الائمه(ع)💚 جوانترین و نهمین💖 ستاره آسمون امامت و ولایت💚 مظهر جود و سخاوت💖 رو به تموم شیعیان 🌸 تبریك و شاد باش میگــم🍃🌸🍃
4_5983059137485866634.mp3
3.13M
(ع) اگر مشکل دارید به امام جواد(ع) توسل کنید... سخنرانی بسیار شنیدنی استاد عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بر در باب الجوادش روضه اکبر بخوانیم پیش سقاخانه‌ی از علی اصغر بخوانیم همه دل‌داده‌ایم به مشهد از قدیم مگر ما بی رضا(ع) حسینی میشدیم... ❤️‍🩹 💚✨💚✨💚✨💚✨💚
معامله پر سودے است شهادت رامیگویم فانے میدهے وباقے میگیرے جسم میدهے وجان میگیرے جان میدهے وجانان میگیرے چه لذتے دارد شهیدمدافع‌حرم‌رضاعباسی سرآسیاب سالروزشهادت🕊🕊🌹🌹
" شـــــهادت " ، نوعے ‌" مدیریت " است آدمهاے معمولے خیلے هم ڪه  موفق  باشند ، زندگے خود را مدیریت مے ڪنند ! اما " شـــهـــــدا " ، مـــــرگـــــ  خود را نیز ، مدیریت میڪنند ... " شـــــهـــــادت " ، یعنے: زندگے مان  را ڪجا ، خرج ڪنیم ڪه زندگے دیگران معــنـے پیدا ڪند !
Ali Faani - Be Taha Be Yasin (128).mp3
5.3M
📣 به طاها به یاسین 🎙 علی فانی
🍃🌺بهترین‌زیبایی‌های‌خلقت🌺🍃 زیباترین‌کلام💬: بـسـم الله... زیباترین‌تکیه گاه🔲: خــدا زیباترین‌دین📜: اسـلام زیباترین‌خانه🏠: کـعـبـه زیباترین‌بانگ🔊: تـکبـیـر زیباترین‌آواز🎙: اذان زیباترین‌ستون🏛: نـمـاز زیباترین‌معجزه🪄: قـࢪ‌آن زیباترین‌سوره📖: حـمـد زیباترین‌قلب💖: یـاسـیـن زیباترین‌عروس💍: الـࢪ‌حـمـن زیباترین‌محافظ🛡: آیـةالـکـرسـی زیباترین‌عمل🛐: عـبـادٺ زیباترین‌زیارت🕌: خـانـہ خـدا زیباترین‌منزل🏡: بھ‌ـشـٺ زیباترین‌مهاجر🧕: ھ‌ـاجر زیباترین‌صابر⏸: ایـوب(؏) زیباترین‌معمار🧱: ابـراهیم(؏) زیباترین‌قربانی🔪: اسماعیل(؏) زیباترین‌مولود🌠: عیسی(؏) زیباترین‌جوان🧑🏻: یوسف(؏) زیباترین‌انسان👤: پیامبراسلام زیباترین‌پارسا🩷:امام علے(؏) زیباترین‌مادر❤️: حضرت زهرا(س) زیباترین‌مظلوم🧡:امام حسن مجتبی(؏) زیباترین‌شهید💛:امام حسین(؏) زیباترین‌ساجد💚:امام سجاد(؏) زیباترین‌عالم🩵:امام محمدباقر(؏) زیباترین‌استاد💙:امام صادق(؏) زیباترین‌زندانی💜:امام کاظم(؏) زیباترین‌غریب🤎:امام رضا(؏) زیباترین‌فرزند🖤:امام جواد(؏) زیباترین‌راهنما🩶:امام هادے(؏) زیباترین‌اسیر🤍:امام حسن عسڪرے(؏) زیباترین‌منتقم♥️:امام زمان(عج) زیباترین‌عمو🌷:حضرت عباس(؏) زیباترین‌عمہ🌼:حضرت زینب(س) زیباترین‌سرباز🪖:علے اڪبر(؏) زیباترین‌غنچہ🌱:علے اصغر(؏) زیباترین‌شب‌سال🎆: شــب قـدࢪ‌ زیباترین‌سفر🚀: حــج زیباترین‌محل تولد🏨: ڪـعـبـہ زیباترین‌لباس👔: احـࢪ‌ام زیباترین‌ندا📣: فـطـࢪ‌ت زیباترین‌سرانجام🔚:شــھ‌ـادٺ زیباترین‌جنگ⚔: نـفـس عـمـاࢪ‌ه زیباترین‌نالہ🕯: نـیـایـش زیباترین‌اشڪ💧 :‌ اشـک از تـوبـہ‌ زیباترین‌حرف🗣: حــق زیباترین‌حق👍🏻: گـذشـت زیباترین‌رحمت🫴🏻:بــاࢪ‌ان زیباترین‌سرمایہ💰:زمـــان زیباترین‌لحظہ⏱:پـیـروز؎ زیباترین‌ڪلمہ🔤: مـحـبـٺ زیباترین‌یادگارے💎: نیڪۍ زیباترین‌عہد🫱🏻‍🫲🏻: وفـــا زیباترین‌دوست🫂: ڪـتـاب زیباترین‌ڪتاب📚: قـࢪ‌آن زیباترین‌روزهفتہ🗓:جـمـعـہ زیباترین‌خاڪ⛰: تـربـت ڪـࢪ‌بلا زیباترین‌روزسال🏞: مـبـعـث زیباترین‌بیابان🏜: عـࢪ‌فـات زیباترین‌مزار🎍: شـش گـوشـہ زیباترین‌شعار📼: صـلوات زیباترین‌قبرستان🪦: بـقـیـع زیباترین‌زمین🌏: کـــــربــلا زیباترین‌آرزو💫:فـࢪ‌ج حـضـرت مـھ‌ـدے(؏)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... 🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد ╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮ 🌻🕊