آدم ها
جدا از عطری که،
به خودشون می زنن
عطر دیگه ای هم دارن
که تاثیر گذارتره
عطر نگاهشون
عطرحرفاشون
عطری که فقط و فقط
مختصّ شخصیت اون هاست
و در هیچ مغازه ی عطر فروشی
پیدا نمیشه...
بله، #شهدا عطر خاصی دارند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما را روی سر
شما را روی چشم باید گذاشت
که یادمان نرود،
آرامشِ این شبهایمان
ثمرهی خون شماست...💔🥺
#شهدا
#شهدای_امنیت
[دنبالشهادتنروکهبهشنمیرسییهکاریکن..شهادتدنبالتوباشه..🤍🕊️]
#شُهدا
شھادت
آغازخوشبختےاست
خوشبَختےاۍکھپایٰاننَدارَد
شھیدکھبشوے
خوشبَختِاَبَدۍمیشَوۍ:)♥
#شُهدا
مالکـیتآسمـانرا
بہنـامِکـسانینوشتــهاند
كبـهزمیـندلنبستــهاند🙂✋🏻
#شُهدا
از همهی خواهران عزیزم و از همهی زنان امت رسولالله میخواهم روز به روز حجاب خود را تقویت کنید، مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را به خود جلب کند؛ مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلبتوجه شود؛ مبادا چادر را کنار بگذارید...همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهلبیت قرار دهید !
#شهیدحججے
#حجاب
#شهدا
⊰✾﷽✾⊱
✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک کنیم.
🌹 به نیابت از " #شهدا "
☀️| السلامعلیڪیارسولالله
☀️| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
☀️| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
☀️| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
☀️| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
☀️| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
☀️| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
☀️| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
☀️| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
☀️| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
☀️| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
☀️| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
☀️| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
☀️| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
☀️| السلامعلیڪیازینبڪبری
☀️| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
☀️| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
┄┅┅❅✨🌺 ❁ 🌺✨❅┅┅┄
حدیث_جهاد_و #شهادت
✨حضرت_محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
بهترین مردم کسی است که خود را وقف در راه خدا کند، با دشمنان خدا جهاد نماید و خواهان مرگ و شهادت در صحنههای نبرد است. ✨
التماس_دعا_برای_ظهور #امام_زمان عجلالله
اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
# سلام علی آل یاسین 🌹
# اللهم لین قلبی لولی امرک 💔
🌿چه خوبه آخرش شهادت باشه ❤️
🕊زیارت نامه ے #شهــــــدا🕊
• بسم رب الشهید •
✨🎀✨
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
🔻شهید مدافع وطن میلاد بیرانوند متولد سال 1376 شهرستان خرم آباد، مورخ 1401/8/29 در مأموریت طرح مهار دستگیری سارقین در بروجرود براثر برخورد عمدی خودرو سارقین به شهادت رسید.
🌷شادی روح شهید والامقام صلوات
⊰✾﷽✾⊱
✨روزمان را با سلام به ساحت مقدس چهارده معصوم علیهم السلام منور و متبرک کنیم.
✨به نیابت از " #شهدا "
☀️| السلامعلیڪیارسولالله
☀️| السلامعلیڪیاامیـرالمؤمنین
☀️| السلامعلیڪیافاطمهالزهـرا
☀️| السلامعلیڪیاحسـنِبنعلے
☀️| السلامعلیڪیاحسـینِبنعلے
☀️| السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
☀️| السلامعلیڪیامحمدبنعلے
☀️| السلامعلیڪیاجعـفربنمحمـد
☀️| السلامعلیڪیاموسےبنجعـفر
☀️| السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضاالمرتضے
☀️| السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجـواد
☀️| السلامعلیڪیاعلےبنمحمـدالهادی
☀️| السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسـڪری
☀️| السلامعلیڪیابقیهالله،یاصـاحبالزمان
☀️| السلامعلیڪیازینبڪبری
☀️| السلامعلیڪیاابوالفضلالعبـاس
☀️| السلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
''السلامعلیڪمورحمهاللهِوبرڪاته''
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
یا_فاطمهالزهرا_سلام الله علیها
انبیا هر یڪ گروهے را شفاعٺ مےڪنند
انبیا را یڪ بہ یڪ زهرا شفاعٺ مےڪند
نور زهرا ابتدائا خلق عالم ڪرده اسٺ
عاقبٺ هم نور او روزے قیامٺ مےڪند
#فاطمیه #حضرت_زهرا
صلیاللهعلیکیافاطمهالزهرا
اللّٰهُمَّعَجِّللِوَلیِّڪالفَرَج
# سلام علی آل یاسین 🌹
# اللهم لین قلبی لولی امرک 💔
دیگِهسِفـٰارِشنَکنمها!
+ازبَرشُدممامـٰانجـٰان!
- بازبگودِلمآرومشِـه..!
+ سَعۍکنمتیرنَخورم
- دیگِه؟!
+اگهخوردمشَھیدنَشم
- دیگِه؟
+اگهشُدم،پلاکَمروگـُمنکنم
- خُب؟
+اگهگُمکَردم،زیرآفتـٰابنَمونم((:
.
#مادر_شهید #شهدا #شهادت
کیمیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✍ #شهدا مثل آینهاند، شهدا پاکند.
شهدا زشتی ها و پلشتی های درونت رو درست میکنند.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
پـروردگـارـا وـاژه شهـیـد چیست..؟!
ڪہ روے هر جـوانے میگذاری
این چنین زیـبا مےشود..🥹؛))🥺🌿
#شهدا
#محشورشدنباشهدا
🍃🌷وقتى از پيامبر اکرم سؤال شد :
آيا كسى با #شهدا محشور مى شود؟
🌹🌱فرمود:
آرى، كسى كه شبانه روز بيست مرتبه مرگ را ياد كند.
حينما سُئلَ : هل يُحشَرُ مَع الشُّهَداءِ أحَدٌ ؟ ـ : نَعَم ، مَن يَذكُرُ المَوتَ في اليَومِ و اللّيلَةِ عِشرينَ مَرّةً .
رفاقت ؛
مثلِ ساختن آدم برفی است
ساختنش آسان امّا
نگه داشتنش سخت است..!
#شهدا📿
#روزتونشهداییـ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بدترین نوع خیانت از زبان شهید #سردار_سلیمانی
🖤⃟🚦¦⇢ #شهدا•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥📡من لاک رو ناخن داشتم مذهبی نبودم
🥀 فکر کردم یک سفر معمولیه اما۔۔۔۔۔
#شهدا
#راهیان_نور
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
avini1.mp3
1.84M
🏴به مناسبت شهادت سید حسن نصرالله 😭
🎙ما از مرگ نمی ترسیم ...
👤سید مرتضی آوینی
#شهدا
#سید_حسن_نصرالله
🍃🖤🍃🇱🇧🍃😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر خانم هایی که عکس هاشون رو توی فضای مجازی منتشر می کنن ...
#شهدا
#حجاب
#هفته_دفاع_مقدس
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
#شهدا ;
نیروهاے جاماندہ در خاڪریز دنیا، از نفس افتادہ اند...!
عن قریب است ڪـہ گرفتار شویم...
بعد از ڪربلاے شما ، قرار بود ما زینبے باشیم...!
صدایم را میشنوید؟!
سربندها و سنگرهایمان را گم ڪردہ ایم!
#چراغراه۱۱
شهید محمود فرهادی:
🍃 از خواهرانم و همسرم میخواهم که حجاب خود را کامل رعایت کنند، چون سیاهی حجاب شما دشمنان را بیشتر از سرخی خون من شکست میدهد.
#حجاب | #چادر | #شهدا
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت1
💭دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت
بی ریا،مخلص،با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام اما #سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت: روزهای بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدادست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره. حسش،فکرش،آرزوهاش و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ...
اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است.
مدام به اون جمله فکر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره مادرم می گفت:عزت نفس داره
غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم
- ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم
- من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم
- دوست شهید داشتید؟
_ شهیدی رو می شناختید؟
_ شهدا چطور بودن؟
یه دفتر شد پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد
خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم
#شهدا،خودم،اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ...
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊@
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۲
💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار #شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که
- چی شده؟
_ یعنی من کار اشتباهی کردم؟
_مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
- سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من
- مهران برو توی اتاقت 😒
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم
لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
- مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮
- گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند هیچ وقت، کسی نمی دید
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد
من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻