eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
462 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
132 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌼🌼🌼🕊🌹 2⃣ 2⃣- نکته ی دوم، راجع به تفسیر این دعا می گوید؛ به درستی که ما داشتن این دعا را از فضل خدا می دانیم، که ما را به آن ممتاز ساخته است. 👌 یک موقع می گویند شما اینقدر شخصیتت مهم است که باید این لباس را بپوشی، یعنی لباسهای ساده نپوشی، باید این لباسهای مهم را بپوشی. یعنی ارزش شما اینقدر بالاست. ☝️یک موقع می گویند این لباس اینقدر ارزشش بالاست، که هر کسی لایق پوشیدنش نیست! 👈اینجا هم سیدبن طاووس می گوید: این دعا ارزشش بالاست، هر کسی لایق خواندن و لایق انتساب به این دعا نیست. و بعد می گوید پس به این دعا اعتماد کن. 3⃣- نکته ی بعدی، این دعا از طریق عثمان بن سعید نائب اول امام زمان (عج) "از حضرت نقل شده" و از طریق ایشان به دست ما رسیده است. دعای سمات و افتتاح هم همچنین است چون از از زبان امام زمان (عج) نقل شده، از طریق نایبان ایشان به دست ما رسیده است. 4⃣- نکته دیگر، چه نام هایی برای این دعا ذکر شده!؟ "دعایی که در زمان غیبت باید خواند" در مفاتیح هم اصولا، چند تا مفاتیح دیدم همین را نوشته، و اسم آنچنان خاصی ندارد، اسم بعدی معروف است به "دعای اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ" اسم بعدی "دعای معرفت". ⚠️ خیلی مضامین این دعا مهم است، حتما عصر جمعه بخوانید، البته این را هم بگوییم اینکه می گویند عصر جمعه، نه اینکه شما در زمان های دیگر دعا را بخوانید هیچ فایده ای ندارد! نه، منظور این است که فایده ی اصلی اش عصر جمعه است. وگرنه این دعا را می شود در ایام دیگر هم خواند و از برکاتش استفاده کرد. اوج اثر این دعا عصر جمعه است، در ایام دیگر هم یقینا این دعا فایده ی خودش را خواهد داشت. ⁉️اما کدام کتابهای حدیثی 📚 شیعه این دعا را آورده اند!؟ کتاب «کمال الدین، شیخ صدوق» که از کتب سه گانه ی معتبر مهدویت است. کتاب «مصباح المتهجد، شیخ طوسی»- «جمال الاسبوع، سید بن طاووس»- «بحارالانوار، علامه مجلسی»- «مفاتیح، حاج شیخ عباس قمی» و «صحیفه مهدیه، آقای مجتهدی سیستانی» این کتابها، این دعای پر از معرفت را آورده اند. 📔 آیت الله صافی کتاب "منتخب الاثر" که سه جلدی است را نوشته اند، منتخبی از احادیث ناب مهدویت را ایشان جمع کرده اند و این دعا را هم در کتابشان آورده اند. 💽 برگرفته از فایل شماره (۱) 📖 شرح و تفسیر دعای عصر غیبت 🎤 استاد احسان عبادی ۲ ... 🕊🌼 أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیڪْ ألْفَرَج 🌼🕊 🍂@khoodayaaa
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#قلبم_برای_تو (قسمت اخر) -روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آ
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پهنان📖 اول😇 خانمی هستم متولددهه شصت ازشهرستان قوچان که ازسال91باشهیدمحمدرضاشفیعی آشناشدم این آشناشدن من باایشون درحدی بودکه من فقط ایشون رابظاهرودربیداری درورودی طلائیه درسفرراهیان نوردیدم که به عنوان خادم درورودی طلائیه ایستاده بودن وبه زائرهاخوش آمدگویی میگفتن ومن وقتی واردورودی طلائیه شدم ایشان هم به من سلام دادن وباروی خیلی بازگفتن خوش آمدیدخواهرمن خوشحالیم ازاینکه پادرکربلای ایران گذاشته اید منت برسرماگذاشته ایدبفرمائید ومن به ادب کفشایم رادرآورده بودم وبعدازخوش آمدگویی محمدرضا.خواستم کفشهایم راکنارکفشهای دیگربگذارم وچادرم رامرتب کنم این کارم دوثانیه ای بود.بعدکه برگشتم تابه محمدرضابگم التماس دعاوواردطلائیه بشم دیگراوراندیدم واردکه شدم اطراف رانگاه کردم بازهم ندیدمش.خیلی برام عجیب بودکه کجارفت. چطوررفت که من دردوثانیه گمش کردم ویهویی کلی فکروخیال به سرم آمدکه نکندروح شهیدبوده وخنده ام گرفت گفتم من آن هم روح شهیدومهمتراینکه توبیداری.نه اصلاباورم نمیشد چون من تقریبا9ماهی میشدکه بخاطرمشکلات سخت زندگی که کمرم راخوردکرده بودوروحیه ام داغون بودوتصمیم گرفته بودم بشم یک آدم بد.وچادرراهم کناربزارم که9ماه بعداین تصمیمم وهنوزشروع نکرده بودم کنارگذاشتن چادررا واینکه بشم یک آدم بد.به خواست خداوشهدایهویی سفرراهیان نوربعداین تصمیماتم برایم درسال 91/1/6 رقم خورد الشهدانوشت❤️ دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پهنان📖 #قسمت اول😇 #من خانمی هستم متولددهه شصت ازشهرستان
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 دوم😇 وآن روزکه محمدرضارادرطلائیه دیدم روزاول بازدیدماازمنطقه های جنگی بود سه روز مادراهواز اردوگاه حمیدیه بودیم وهرروزصبح برای بازدیدمیرفتیم وشب هابرمیگشتیم به اردوگاه که درعرض اون سه روزماهرجاکه رفتیم چشم من به دنبال محمدرضامیگشت که البته هنوزنمیدونستم اون شخص محمدرضابوده ما به جز طلائیه اروندرود،شلمچه.دهلاویه.هویزه.معراج شهدا.دوکوهه.وفکه رفتیم وبازهم اثری ازمحمدرضانبودتا شهیدی رامیدیدم خوب نگاه میکردم که شایدهمان شخص درطلائیه باشد روزآخرفرارسیدوماداشتیم برمیگشتیم سمت شوش دانیال نبی،ودرکل درطی آن چندروزمن هیچ نام ونشانی ازمحمدرضادیگرندیدم که ندیدم وسفرماتمام شدوبرگشتیم یکسال طول کشیدومن درآن یکسال خداروشکرباآن سفرم ونگاه محمدرضادیگربیخیال تصمیم هایم شدم که گرفته بودم یعنی تصمیم برآدم بدشدن وبی حجاب دراین یکسال تمام سال91بعدسفرم هرجاکه شهیدی میدیدم درتلویزیون.ویاعکسش راجایی بادقت نگاه میکردم تاشایدآن شخص درطلائیه راپیداکنم که این شناخت هیچ وقت محیانشد.تاآخرهای همان سال91بازهم ثبت نام راهیان شروع شد واینبارسفرطوری بودکه برای سال تحویل برنامه ریزی شده بودتادراهوازباشیم.وسال تحویل درشلمچه ومن بخاطراینکه شایددوباره آن شخص راببینم هرطوربودهزینه راهیان راجورکردم وثبت نام کردم وخداراشاکربودم که بازهم شهدامن راطلبیدن ازاول سفرم مدام باخداوشهدادردودل میکردم شهیدی مدنظرم نبود چون هنوز باشهید خاصی رفیق نشده بودم باکل شهدادرودل میکردم که تواین سفرحتماحتماجواب من رابدن وازاین سردرگمی بیرون بیایم.وبفهمم اون شخص چه کسی بوده رسیدیم به اهوازوبازهم اردوگاه حمیدیه ووااای که من چقدررخوشحال بودم ازاین سفردوباره وخداروشکرمیکردم اونهایی که این سفررارفتن الان حال من رامیفهمن که چی میگم. ازصبح آن شب بازدیدهاوبرنامه هاشروع شد روزاول وروزدوم هم تمام شدومن هنوزنشانه ای ازآن شخص پیدانکرده بودم شب آن شبی که شب آخربود.دراردوگاه بودیم.وبابچه هاتصمیم گرفتیم به نحو احسنت ازشب آخراستفاده کنیم وبیداربمانیم وهرکسی به نحوی دعامیخوند.قرآن میخواندونماز اخرشب هم دورهم جمع شدیم.ازشهداگفتیم.خانم مسئول ماکه معلم هم بودن وهمسرمسئول اصلی سفرراهیان ازسپاه هم بودن.کلی حرفهای خوب برایمان گفتن وبرگه هایی ازشب اول که خادمهابه ما داده بودند تااگردرودلی خاطره ای ویاخوابی ازشهدادیده ایم رابنویسیم.وبرگه من هنوزسفیدبود وبعداین مسئولمون پرسیدچراچیزی ننوشته ای.گفتم نمیدونم چی بنویسم چون چیزخاصی ندارم که همون لحظه دوستم که ازماجرای پارسال من خبرداشت گفت ایشون انگاریک شهیدراهم پارسال دیده بود وچون هنوزنمیدونه چه کسی هست شک داره ومسئولمون گفتن هرچی دیدی رابنویس ومطمئن باش اون شهیدبوده که یهویی ناپدیدشده.ومن ازخودبیخودشدم گفتم دعاکنیدتافرداحداقل به جواب سوال یکساله ام برسم که بدجورمن رادرگیرکرده.وتانفهمم اسیراین سفرمیشم وهرسال میام تاخودش خسته بشه خودشونشون بده وروزسوم که روزآخربود.ورفتیم فکه جایی که120تاشهیدرادست وپابسته زنده به گورکرده بودن وآنجارانامیده اندقتلگاه وقتی رسیدیم ورودی فکه یک پسرنوجوانی در ورودی فکه ایستاده بودوکارتهای خیلی کوچکی رابین زائرهاپخش میکردکه واقعاقسمت هرکسی نمیشدوانگاربه انتخاب خودشهداآن کارتهاتقسیم میشد دراتوبوس ماکه 45نفربودیم وفقط قسمت من دوستم شد روی کارت که به رنگ سفیدبود و روی آن فقط دوکلمه نوشته شده بودبارنگ قرمزودرشت(سلام رفیق) و وقتی رسیدیم قتلگاه فکه وسخنرانی وبرنامه بودمن آن کارت رامیخواستم داخل ماسه های فکه دفن کنم ولی انگارکه کسی به من گفت این کار را انجام نده ازاینجاهرچی ببری تبرکه حتی خاک وحتی یک تیکه کاغذ ومن آن راداخل کیفم گذاشتم وبعدتمام شدن برنامه هامن هم باچشمان خیس وناامیدانه که چرابازم خبری یانشانه ای ازآن شخص ندیدم ونشنیدم وحالاهم بایدبعدناهارحرکت کنیم وبریم به سمت شهرخودمان درراه خروجی فکه بودم که اصلارمقی به پاهام نبود وکشش نمیداد چون باورم نمیشدکه روزآخرسفرمان هست ومن بازهم دست خالی دارم برمیگردم که یهویی خودموآخرخروجی فکه دیدم وبازهم همان نوجوان که یک جعبه چندطبقه کنارش بودوداخل طبقه هاکارتهایی تقریبامثل کارت عروسی داخل طبقه هامرتب چیده شده بودندوباروبان آبی گره خورده بودند.که آن نوجوان اعلام میکرد.آنهایی که درورودی فکه کارتهای سلام رفیق به دست شون رسیده آن کارتهارابیارن به من تحویل بدن وباانتخاب خودشون ازاین کارتهای داخل جعبه چوبی یکی بردارند ومن هم که خداروشکرکارتم رادورننداخته بودم رابه نوجوان دادم.وبه انتخاب خودم یک کارت برداشتم وبه راه افتادیم باهمسفربغل دستی داخل اتوبوسم بودیم وبعدبه شوخی گفتم زهراجان انگارشهداماراعروسی دعوت کردن کو تا من رمان رابازکنم وببینم داخل کارتهاچه خبره وتاگره رمان آبی رابازکردم و لای کارت را دیدم کلاخشکم زد داخل کارت عکس همان شخص
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 #قسمت دوم😇 وآن روزکه محمدرضارادرطلائیه دیدم روزاول ب
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 سوم😇 بعداز اینکه لای کارت رابازکردم ومتوجه شدم که آن شخص پارسال درطلائیه محمدرضابود وواقعاشهید وآن هم چه شهیدشاخصی،ودرکارت به تاریخ تولد،شهر،اسارت،شهادت،وحتی بعداز16سال پیکرپاکش سالم سالم به ایران بازگشته اشاره شده بودودرعملیات کربلا4ولی اسمی ازمنطقه نبودفقط عملیات 4اشاره شده بودکه محمدرضادرآن عملیات ازناحیه شکم مجروح میشه واسیرمیشه ازخودبیخودشدم چنان گریه میکردم مثل ابربهاری هم سفریم که خبرنداشت چه خبره همش بهم میگفت یهویی چت شدمگه این شهیدکیه ومن نمی تونستم جوابش رو بدم توراه تابه اتوبوسهابرسیم هر راوی راکه میدیدم میرفتم وباهمان حالت گریه ازشون سوال میکردم که عملیات کربلا4کجابودوچون راویهاجوان وتازه کاربودن دقیق خبرنداشتن رسیدیم داخل اتوبوس تادوستم من راباآن حال دید پرسیدچی شده نشستم روصندلی زارزدم وگفتم اون اون واقعاشهیدبوده لیلاشهیدبوده چشاش چهارتاشد گفت مگه دیدیش باز گفتم خودش رانه ولی این کارت راببین این بودوخانم مسئول اتوبوس مان متوجه حال من شداون هم منقلب شد وخیلی خوشحال شدکه بعدیکسااال تلاش بالاخره به جوابم رسیدم توراه برگشت من بودم وکلی فکروخیال وچشم توچشم محمدرضاروکارت وبهش میگفتم من کجاوشماکجا من قوچانی وشماقمی واین همه راه دور،باورم نمیشد،مهمتراینکه وقتی چشمم به متن صفحه بعدی افتادبیشترمنقلب شدم باورم نمیشد متنش درست درموردچیزی باشه که من برایش تصمیم گرفته بودم کنارش بزارم وآن هم چادرمادرم فاطمه زهرا (ع)بود متن نوشته شده روی کارت این بود خواهرم هیچ وقت چادروحجابت رابه زرق وبرقهای دنیانفروش وهربارتصمیم ویااینطوربگم تصمیمهای مسخره خودم یادم می آمدحالم ازخودم بهم میخوردوشرمنده شهدامیشدم صفحه آخرکارت خالی بودکه متن اولش این بود،عهدباخون عهدباشهدا بعدیهویی حرف آن نوجوان یادم آمددرخروجی فکه،که گفت دست هرکسی اسم هرشهیدی افتادوباآن رفیق شدوباهاش عهدبست آن هم عهدهای خوب وترک گناه وپای عهدهایش ماندتاآخرباآن شهید،درآخرت آن شهیدمیادوشفاعتش رامیکنه باخودم گفتم عهدباشهیداونم من باهمچین شهیدی عهدببندم واقعالیاقت وببخشدبیشترعرضه میخواد مادرم بامن تماس گرفت تاصدای مادرم راشنیدم دوباره زدم زیرگریه تعجب کردپرسید چی شده گفتم مامان مامان فهمیدم اون کی بودفهمیدم‌گفت واقعاگفتم اره وتندتندازمحمدرضاگفتم که چه شهیدی هست وازکجا"بعدمامان گفت من یکبارفقط مادراین شهیدرادرتلویزیون دیدم وواقعیت داره چیزایی راکه درموردش فهمیدی،واین سفردوم من به راهیان نورهم درسال92تمام شد،وخیلی خوب وشیرین ووقتی رسیدم منزل ازشب اول هرشب موقع خواب کارت رامروری میکردم وبه خیلی چیزهافکرمیکردم واینکه خدایاقسمت من درچیه آیالیاقت دارم عهدببندم بااین شهیدعزیزکه بتونم هم پاش بمونم.وهربارناامیدانه میگفتم نه بابااونم تواین شرایط سخت که همه جوره داغونم بعدچطوربیام پای عهدهام بمونم یاتلاش کنم که بشم آدم خیلی خوب،نه اصلانمیشه نمیتونم حسش اصلانیست نمازحتی بخونم به سختی میخونم بعدچطورپای عهدهام بمونم.وکارهایی راهم که محمدرضاانجام میدادراانجام بدم.که اینم بگم داخل کارت عهدباشهید به پنج تاازخصوصیات خوب ودائمی محمدرضاهم اشاره شده بود مثل نمازاول وقت،نمازشب،بعدازهرنماززیارت عاشورامیخوندوحتی هروقت که وقتش آزادبود،وهربارواسه امام حسین گریه میکرداشکهایش رابادستمال یاچفیه پاک نمیکردبه دستاش می مالیدوبعدهم به بدنش.غسل جمعه حتی اگربانخوردن آب جیره بندی جبهه‌ سه ماه گذشت بعدسفرم وکم کم انگاربخاطراینکه اینقدررباخودمحمدرضاصحبت کرده بودم وعکسش راسه ماه تمام شب هانگاه میکردم یک جورایی مهرش به دلم نشسته بودودوست داشتم بشم یکی مثل خودش.ویاتلاش کنم تاراهش رابرم،واهمیت بدم به آن پنج خصوصیت خوب محمدرضا،تایک روزتماس گرفتم بادوستم لیلا که آن هم یک کارت شهیدنصیبش شده بود بهش گفتم لیلاشماچه کارکردی بخاطرعهدباشهید.بااینکه کارمندحوزه بود باخنده وشوخی گفت اووو کی میره این همه راه راگفتم لیلاتوچرادیگه گفت به دل نگیرشوخی کردم،فقط عزیزم واقعاخیلی دل وجرات میخوادبیای وبایک شهیداونم توکارت خودشهیدکه دعوتت کرده عهدببندی وپاش هم واقعی بمونی من یکی نمیتونم چون باهربارلغزیدن نفسانیت هام کلی اذیت میشم ونمیتونم راحت زندگی کنم پرسیدیعنی میخوای عهدببندی باهاش میدونی چقدرسختت میشه تواین موقعیت سختی که داری،گفتم آره منم سختمه ولی نمیتونم راحت ازکنارش ردبشم وحسم همش میگه این اتفاقها بی حکمت نیست مخصوصادیدن محمدرضااونم درطلائیه وبیداری لیلاشایداون اومده نزاره تامن غرق بشم واقعا گفت آره اینم هست که بعدازیکسال بازبری راهیان وپیدایش کنی‌ واینهاهمش کارخودش که به دلت بندازه بری دنبالش وخواسته ببینه اصلاتوبه همچین قضیه مهمی که یکی رادیدی وبعدناپدیدشده اهمیت میدی یانه وبرام آرزوکردتابخاطرتصمیمی که گرفته بودم موفق بشم وبعدازتمام شدن صحبت هامون،که عصریکشنبه یا
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان حقایق پنهان📖 نهم9⃣ وقتی که من واردزندگی آن اشخاص میشدم همینطورکه گفتم من آنهارانمی شناختم وآنهاهم من را نمیشناختن ولی وقتی که خودم رامعرفی میکردم ومیگفتم ازکدام شهرهستم واینکه میفهمیدن آنجا چقدر دورازشهرخودشان بود وازمشکلات یا راز زندگی شان میگفتم وآن هم دقیق وبجادیگرجایی برای باورنکردن حرفهای من نمی ماند.واکثراباوروقبول می کردن.که خیلی هم خوشحال می شدندوافتخارمیکردند که حداقل کمی لیاقت این راداشتن که یک شهیدبزرگواری برای آنهاپیغام داده وحتی راهی جلوی پایشان گذاشته تابهتروبجاپیش بروند.نه بازهم به مشکل یامشکلاتی.ویابه بی آبرویی درخانواده یافامیل مواجه شوند.وخداراشکربیشتراین خانواده هاخودشان هم همکاری میکردن برای حل مشکلاتشان وواقعاهم به نتیجه میرسیدندوکلی هم شکرگذاربودند.ولی آنهایی که قبول نمیکردندیااصلادوست نداشتندقبول کنن وفکرمیکردندخوار و یا کوچک میشوند ته همه تلاشهای من برای آنهاوهمکاری نکردن خودآنها به مشکلات سختری برخوردمیکردن وته برنامه یااون کارشان واقعابامشکلات سختترازقبل هم مواجه میشدند وبعدپشیمان که دیگرسودی نداشت.درطی آن روزهای سال93خداراشکرمن روزبه روزحالم بهتروبهترمیشدوایمانم قویترازهمه لحاظ وباورهایم به شهداوآقاامام زمان بیشتروبیشترمیشد.طوریکه رقص هرازگاهی را باگوش دادن آهنگ راهم تاچهارسال کلااززندگیم حذف کردم نمازخواندن هایم سروقت وبه موقع شده بود.طوریکه ازقبل هم نمازقضاهم داشتم راجبران میکردم؛نمازشب میخواندم؛صبح هازودبیدارمیشدم وباخداوامام زمان دوساعت رازونیازمیکردم؛نمازامام زمان میخواندم؛غسل جمعه هایم رامثل محمدرضاهمیشه انجام میدادم؛زیارت عاشورااگربعدازهرنمازم ودائمی هم نبودولی بازهم درروزحتماوحتمایکبارمیخواندم .وکل انجام این کارهابه غیرازاینکه حالم راروزبه روزبهترمیکردباشرایط سخت زندگی که داشتم صبروحوصله ام هم بیشترمیشد.وبازهم خداراشکرکه باتلاش وکوشش وهمت خودم بخاطرخودسازی درونی وباطنی وگذشتن ازنفسانیت های دنیوی درهمه مسائل زندگی ودنیا انگارمحمدرضاهم وقتی تلاشهای من رامیدیدروزبه روزبه عنوان یک برادربیشتروبیشترعاشقم میشدوهردوهفته وشبهای خاصی مثل شبهای شهادت؛تولدومیلادهای ائمه هم تشریف فرمامی شدندبه جزپیغام اززندگی بقیه برای کمک وراهنمایی که درسال یکی دوخانواده رامعرفی میکردند.بیشترخودش هم برای خودسازی من ورسیدن به معنویات ودرک خیلی ازچیزهاواقعاهمراه وکمکم بودمثل برادربزرگترم وخواب هام طوری واضح وشفاف بودکه درست عین واقعیت دربیداری بودبرایم.ووقتی که خواب میدیدم در خواب اصلامتوجه نمیشدم که دارم خواب میبینم تاسفارش خانواده خودم راحداقل به محمدرضابگم وجواب بگیرم.وهمیشه به خانواده ام می گفتم من متوجه نمی شوم خواب میبینم تاسفارش های شمارابه محمدرضا برسانم.ولی همیشه دربیداری بامحمدرضاصحبت میکردم تااگرشدشبی درخواب جواب خانواده ام رابدهد بخاطرمشکلات ویاچیزهای دیگری که نیت میکردند.مخصوصاجواب برادرم راکه هشت سال ازخودم کوچکتربودوآن هم تلاش میکردتاواقعی امام زمانی وشهدایی شود که خداراشکر بعدتقریبادوسال که خواب محمدرضارامیدیدم.یک شب که حدودا دوماهی ازدرخواست های مکرربرادرم میگذشت برای اینکه نیت هایی کرده بودتامحمدرضاجوابش رابدهد بالاخره محمدرضابه خوابم آمدو جواب برادرم رادادو... الشهدانوشت❤️ دارد....
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍🏻داستان حقایق پنهان📖 #قسمت‌یازدهم1⃣1⃣ این بارپای پنج شهیدگمنام هم وس
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستانِ حقایق پنهان📖 دوازدهم2⃣1⃣ تاخودم خواستم ازش سوال کنم شمااین هارامیشناسید؟خودش شروع کردبه صحبت وگفت این پنج تاقبرمتعلق به من ودوستامه که اینجابه خاک سپرده شدیم وغریب هستیم.وشایدهم آشناباشیم ولی فعلاازنظرهمه یک شهیدگمنامیم که بدون نام ونشون هستیم.وفعلاافرادی ناراضی هستن که مارااینجا به خاک سپردند چون بودن ما دراین محیط باعث آزار ویاعذاب وجدان آن بعضی هاس به دلیل اینکه اینجایک پارک نشاط هست وهمه واسه تفریح میان بعدتمام شدن حرفهاش یهویی بادی وزیدوکمی گردوخاک بپاکردچون اطراف مزارشون هنوزخاکی بود،ومن هم باصدای زنگ گوشی بیدارشدم به ساعت نگاه کردم ساعت4بعدازظهربود فوری بادوستم تماس گرفتم ازش پرسیدم لیلا این جایی که امروزافطاری من راهم دعوت کردی بگو دقیق کجاست. خندید وگفت؛یعنی تابه حال نرفتی تپه های مِزِرج یاهمون هفت تپه؟ گفتم نه وفوری ادامش رو پرسیدم چی گفتی هفت تپه؟ مگه واقعااونجاتپه داره لیلا؟ آخه من الان خواب دیدم که رفتم جایی که تقریبامثل تپه بودویابالای یک ارتفاع بعدپنج تاقبردیدم وبقیه خوابم رافوری براش تعریف کردم گفت وای باورم نمیشه توبعدخواب محمدرضاخواب این شهداراهم واقعادیدی گفتم واقعامگه اون جا شهیدداره؟گفت بله درست بوده خوابت وپنج تاشهیدگمنام داره اصلاباورم نمیشدکه این خوابم هم درست و به جا تعبیر میشد زمان افطارکم کم میرسیدومن بی صبرانه منتظرلحظه دیدن هفت تپه قوچان ومزارشهدابودم،نیم ساعت قبل اذان مغرب مابابقیه دوستان حوزه وسپاه به مزارشهدای هفت تپه رسیدیم وای باورم نمیشداونجاچقدر حال وهوای راهیان نورراداشت. خیمه خیلی بزرگی بود که داخلش را با گونی های خاکستری رنگ فرش کرده بودندوهمین طوردیوارهایش را باچفیه هاوسربندهای مختلف عکس شهدا،وسایل هایی ازشهداوجنگ وجبهه تزئین کرده بودند. خلاصه سنگ تمام گذاشته بودندومداحی هایی هم ازشهداوجنگ وجبهه پخش میکردند طوری حال هوای روزهای راهیان نوربهم دست داده بودکه بی اختیاراشکهایم سرازیرشدوچشمم دنبال قبرشهدابودکه درخوابم دیده بودم چشمم افتادبه وسط خیمه که باچراغهای رنگی ریزدورقبرهاراچراغانی کرده بودند ولی اثری هنوزازسنگ قبرشهدانبود رسیدم بالای قبرها بی اختیارخودم راانداختم روقبرهاوزارزارگریه میکردم به حال این شهداوخانواده هاشون واینکه یادحرفهای یکی ازاون شهدامی افتادم که درخواب بهم میگفت بعضی هاراضی نیستن که مااینجاباشیم حالم بدتروبدترمیشد. باخودم میگفتم خدایا عوض اینکه ماهاخوشحال باشیم بابودن وحضوراین شهدادرهمچین جایی ولی برعکس ناراضی هم هستیم کلی دردودل کردم باآنهاوگفتم تابتونم به عنوان یک خواهرزودبه زودبهشون سرمیزنم ومیرم سرمزارشون هرچندمن به آنهااحتیاج داشتم نه آنهابه من. بعدآن روزوتمام شدن برنامه هادرهفت تپه باحال خوبی برگشتم منزل وجریان خواب واقعی شدن مزارپنج تاشهیدگمنام رابرای خانواده ام گفتم وآنهاهم خیلی خوشحال شدند. مخصوصاکه روزبعدوقتی برای برادرم تعریف کردم اومثل همیشه بیشترازبقیه خوشحال شد.وتامیتونستن هرهفته یادوهفته باخانمش هم سرمزار این شهدای عزیزمیرفتن ومن بابرادرم اینهایابادوستانم وحتی شده تنهایی هرازگاهی میرفتم سرمزارشون تااینکه اون خوابم را درموردراهیان نور به خاطررضایت گرفتن ازپدرومادرم که مربوط به شهدای هفت تپه میشددیدم که درادامه خواب آن شب که ایام فاطمیه بودوشب شهادت،بعدازاینکه آن شهیدبزرگوارگفت اول پدرومادرت راراضی کن وبعدبرو راهیان من همینطورکه گفته بودم متوجه بودم درخوابم و خواب میبینم وآنهاپنج نفربودن ویکی شون نیست ازهمون شهیدی که بامن صحبت میکردسوال کردم شماکه پنج نفربودین پس اون یکیتون کو وکجاس؟ بازهم بالحن شوخی گفت اون یکی ازاول زیادباما نمی پرید الانم رفته مسجدسجادیه واسه مراسم روزشهادت وماهم داشتیم میرفتیم که به خاطرشماصبرکردیم بیاین برگردین بعدبریم مسجد ومسجدسجادیه هم یکی ازمساجدشهرقوچانه من درخواب چون میدونستم خواب میبینم واین هاشهدای گمنام هستن کم کم میرفتم به سمت شهدا تااسم رولباس هاشون رابتونم بخونم ولی آنهاهم متوجه شدند ودورشدن ازمن وبازاون یک نفرشون بهم گفت فعلازمان آشنایی مانرسیده ومن تانگاهی به قبرهاشون انداختم وبرگشتم دیگه ندیدمشون وناپدیدشده بودند روزیکه خوابم رابرای مادرم وخانواده تعریف کردم به خاطر اجازه سفرراهیان نوربود بعدازظهرهمان روزهم بازبادوستم لیلاتماس گرفتم که... ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت_سی ونهم9⃣3⃣ بعدچندروزاین آقامحمدرضااومدن پی
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 -چهلم0⃣4⃣ بعددیدن خوابم به محمدرضاپیام دادم وگفتم که بیادقوچان تاهم دیگرراببینیم تامتوجه بشم اصلامحمدرضاچه مشکلاتی داره که شهیدمحمدرضا گفت مدتی هواشوداشته باشم،محمدرضاگفت که وقتش آزاده ومیتونه بیادقوچان که بعدهافهمیدم کلابیکاربودوسردرگم ووقتش همیشه آزادبود گفت آبجی بریم کدوم پارک هموببینیم؟گفتم بله پارک گفت آره دیگه پس کجابریم؟بریم خیابون؟گفتم ببین آقامحمدرضامن ازهمین الان بهت بگم که من اصلانه اهل پارک هستم ونه کافی شاپ واینا مگرباخانواده ام باشم،گفتم ازهمین روزاولی وهموندیده بهت بگم که درکل اهل اینطورجاهانیستم واسه صحبت باهم.وازقبل بادوستم که منشی دکتری بودهماهنگ کرده بودم به محمدرضاهم گفتم تابیاداونجاوآدرس بهش دادم وصبح واسه ساعت10قرارشدمابرای اولین بارهم دیگررادرمطبی که دوستم بود وباحظورداشتن خودش درمطب من بامحمدرضاصحبت کنم من زودترازمحمدرضارسیدم واون هم بعدمن رسید دوستم کلاداخل سالن مطب واتاقهامشغول بودورفت وآمدمیکردوماهم توهمون سالن اصلی نشستیم به صحبت که بعداحوال پرسی واینها همون اولش محمدرضاگفت آبجی چهرت خیلی برام آشناس همش فکرمیکنم یه جایی دیدمت طوریکه یکی دوبارهم نبوده دیدنتون وکلاخیلی برام آشناهستین ولی یادم نمیاد واقعاجالب بود واسه منم خیلی چهره محمدرضاآشنابود ویه جورخاص که تو همین باراول دیدارم بامحمدرضاحسم وعده ازیک آشناییت ویافامیل بودن بامحمدرضارابهم داد ومحمدرضاازاینکه حس میکردمنوجایی دیده وآشناهستم کلی ذوق زده شدحتی بعدبهش گفتم باشه حالالطفاول کن این حرفهارا وازخودت وزندگیت بگو واینکه کلاس چندم هستی،هرچندهمون ساعت اول ازحال وروزمحمدرضافهمیدم خیلی داغونترازاین حرفهاس که درس بخونه ویک چهره بهم ریخته ای داشت وکلاناامیدازدنیا که حتی نای صحبت کردن هم نداشت واگرحرفی هم میزد همش به قول حالایی هایه جور دری وری بود ویاحرفهای سبک بود که خودشم اصلادوست نداشت اینطورباشه دوباره پرسیدم خب بگوکلاس چندمی وازاینکه میخوای من آبجیت باشم دلیلشوبگو وواقعی هم بگو تو الان مثل خیلی ازجوانهای دیگه میتونستی بری دنبال هم سن وسالهای خودت ودوست دختری ولی چه دلیلی داره دنبال یکی باشی که خواهرت باشه آهی کشیدوساکت شد من تودلم خندم گرفت گفتم بااین سنش ادای کسایی رادرمیاره که شکست عشقی خوردن وبعدبه خودش گفتم آقامحمدرضانکنه شکست عشقی خوردی اینطور آه وحسرت کشیدی بااین سنت نگوآره که امکان داره مسخرت کنم پیش خودم وباورهم نکنم درجوابم گفت بله آبجی درست حدس زدی واقعاتعجب کردم وباورم نمیشدتوسن16یا17سالگی عاشق شده باشه وحتی شکست عشقی هم خورده باشه گفتم خب برام بگو و تعریف کن کل قضیه را گفت من بایک دختری آشناشدم ازمشهدوهمون اول واقعی عاشقش شدم وپیگیرشدم وبهش گفتم که دوستش دارم وبعدها اونم گفت که منودوست داره و واقعی هم دوستم داره ونیت منم واقعا آبجی واسه ازدواج بودکه بعدهاباهاش ازدواج کنم نه دوست دخترم باشه وباتصمیم خودشون به این نتیجه رسیده بودن که آره باهم درتماس وارتباط باشن تابیشترهموبشناسن واین رابطه تقریبایکسال طول میکشه یعنی این آقامحمدرضا خیلی خیلی زودعاشق شدن تقریباهمون اوایل سن16 که وقتی باهم آشناشدیم تازه واردسن 17سالگی شده بود ومن اوایل که قضیه عاشق شدنش رافهمیدم اصلا اسم این حس ودوست داشتن را عشق نذاشتم وطوردیگه ای به این مسئله نگاه کردم ولی بعدهاکم کم متوجه شدم که واقعامحمدرضاعاشق شده بود هرچندبچگی هاییم کرده بوداون وسط.... ❤️ ... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_چهل ودوم 2⃣4⃣ واین قضیه عشق وعاشقی یک سالی طو
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 -چهل وسوم3⃣4⃣ به جزشرط هایی که درقسمت قبلی گفته بودم درکناراون شرطهاهم به محمدرضاگفتم بایددرخودسازی خودش تلاش کنه حتی طرزصحبت کردنهاش راهم عوض کنه وبه مادرمحمدرضا وخودمحمدرضاهم گفتم که درمورداین قضیه باپدرش هم صحبت ومشورت کنند ومیتونند که شماره تماس من را بهشون بدن تااگرسوالی یاحرفی داشتند ازطرف محمدرضابامن تماس بگیرند ،،بعدملاقات اون روزبامادرمحمدرضا تقریبایک هفته ای گذشته بود کارگاه بودم که اصلانمیدونم چرایهویی یک فکری به ذهنم اومدکه واقعانمیدونستم تواون لحظه وساعت چرا اون فکروانجام اون کاربه ذهنم رسیدکه خودم هم تعجب کردم ویک جورایی استرس گرفتم واون فکروکاراین بودکه عکس پدرم راپروفایل تلگرام بزارم اونم منی که هیچ وقت عکسهای خانوادگی حتی پدرو برادرهام راهم مجازی نذاشته بودم وحالایهویی عجیب انجام این کارناخداگاه به ذهنم رسیده بود زمان نمازظهررسیدکه ماهمیشه برای نماز وخوردن ناهارمیرفتیم منزل من وقتی رسیدم مثل همیشه که عادتم شده بودعکس پدرم به دیواربودوگردگیری میکردم بدون نگاه به سمت دیوارگوشی رابرداشتم ورفتم سمتش تاعکس بگیرم ازروقاب پدرم ولی تاچشمم به دیوار افتاد دیدم قاب عکس سرجاش نیست باتعجب ازمادرم پرسیدم که قاب عکس باباکجاست خندیدوگفت مگه تقریبادوهفته پیش خودت نذاشتی داخل کمد تازه یادم افتادکه آره خودم گذاشته بودم داخل کمدمیزتلویزیون ولی چرایادم نبودخدامیدونه بعدمادرم خندیدگفت حالاهمین الان عکس گرفتن ازقاب عکس بابات گل کرده که زمان کم داری بایدبری نمازبخونی ناهاربخوری وبری کارگاه اونم درست ازهمون عکس دوران جوانی هاش خب اون یکی دیگه به دیواره ازاون عکس بگیر،واقعا بازهم خودم نمیدونستم چرافکروذهنم رفته بودسمت عکس دوران جوانی پدرم خلاصه دیدم کمی از وقتم گذشت وشایدبه وقت نرسم کارگاه کلا بی خیال عکس شدم ورفتم وضوگرفتم ورفتم اتاق تانمازبخونم ایستادم به نمازهنوزقامت نبسته یک حس عجیبی بازمنوکشیدسمت کمدنمازم روشروع نکردم ورفتم سمت کمد قاب عکس رابیرون آوردم عکس گرفتم ازرو عکس باباوبعدعکس راسرجاش گذاشتم مادرم باتعجب عجیبی منونگاه میکرد گفت نه انگارامروز یه چیزیت شده گفتم آره ولی خودمم به خدا نمیدونم چم شده اینطورفکروذهنم وحتی وجودم کلادرگیراین کارشده امروز که نتونستم نمازم راهم شروع کنم بخونم واول اومدم سراغ عکس بعدهم بلافاصله عکس راگذاشتم روپروفایل تلگرام وبعدهم اینترنت گوشی راخاموش کردم ورفتم سراغ نمازبعدنمازهم ناهارخوردم ورفتم کارگاه وعصربرگشتم شب بعدازشام پدرومادرم رفتن منزل یکی ازآشناکه مریض بودن برای عیادت ومن هم رفتم سراغ گوشی وتلگرام که.... الشهداءنوشت دارد...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت-چهل وسوم3⃣4⃣ به جزشرط هایی که درقسمت قبلی گف
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 چهل وچهارم4⃣4⃣ وقتی رفتم سراغ تلگرام دیدم که پدرمحمدرضااومده پی ویم و ازمن سوال کرده که عکس پروفایلتون متعلق به کیه میشه معرفی کنین گفتم چطورمگه؟ گفت خیلی برام آشناهستند طوریکه فکرمیکنم ازفامیل ویاآشناهاباشه همینطورکه گفته بودم مادرمحمدرضا ازمن اصلانپرسیدن که من اصلیتم کجائیه وفامیلم چیه وانگارمحمدرضاهم بهشون نگفته بود که پدرمحمدرضا ازم سوال کردمیشه فامیلتون رابگین واینکه ازکدوم شهر یاروستاهستین،واقعامن صاحب این عکس رامیشناسم مطمعنم که آشناست ولی فعلا به جانمیارم،بعدصحبت هاشون من هم به دلیل اتفاقی که ظهرهمان روزبرام افتاده بود واقعاحس عجیبی پیداکردم وکنجکاوشدم حتی یهویی حرف خودمحمدرضاهم یادم اومدکه در دیدار اول گفت آبجی خیلی برام آشنایی به همین دلیل جواب سوالهای پدرمحمدرضارابلافاصله دادم وگفتم که عکس پدرم هست وفامیل و اسم روستامون راهم بهشون گفتم،،واقعاباورنکردنی بود تااینهاراگفتم پدرمحمدرضا پدرمن راکاملاشناخت وبعدهم خودش رامعرفی کردوگفت ازطرف من خیلی خیلی سلام برسونین به خانواده گفتم چشم،ولی میشه بگین حالاباپدرمن چه نسبتی دارین که من بی خبرهستم وشمارانشناختم،گفت عمه پدرشما زندایی بنده هستن وماخانواده ها تقریباتا15سال پیش باهم رفت وآمدداشتیم وبعدفوت داییم رفت وآمدهاکم رنگ شدوبعدهم ماکلاکوچ کردیم رفتیم شهردیگه ای وبعدرفتن هم همدیگررا اصلاندیدیم که حالااین اتفاق افتاده ودوباره یه جورایی هم دیگرراپیداکردیم وکارخدابوده که محمدرضا سمت شماکشیده بشه واصرارکنه تابه جای آبجی نداشتش باشین،اصلاباورم نمیشداون حسهای من ومحمدرضاواقعی شده باشه که ازروز وساعت اول دیدارمون حسمون یک حس آشنایی وفامیلی ازقبل باشه وحتی به زبون بیاریم ازاین اتفاقی که اونشب افتادخیلی خوشحال شدم ویک لحظه به سفارش شهیدمحمدرضاکه فکرکردم که توخواب بهم گفت مدتی بشم آبجی محمدرضا پس نابه جا نبوده وخبرداشت ازاین آشناییت مادوتا خانواده پدرومادروکل خانواده من ازجریان محمدرضاباخبربودن وقتی پدرومادرم به منزل برگشتن ازپدرم سوال کردم که شمافلانی رامیشناسید پدرم که ماشاالله حافظش توشناخت اقوام همیشه قوی بوده بلافاصله گفت بله وبا جدوآباد همه رامعرفی کرد من تازه اونجابودکه ازاین اتفاق وسرنوشت ها بیشترتعجب کردم وروکردم به مادرم وگفتم وای اصلاباورم نمیشه مادرم گفت چه چیزی را؟گفتم مادر درموردمحمدرضایی که براتون گفته بودم باورت میشه پسرهمین فامیل وآشنای باباس میگم فامیل چون ازچندجانب دیگه پدرهامون باهم وصل به هم بودن جددرجدازقدیم مادرم هم ازاین اتفاق هایی که افتاده بودتواین چندوقته وبازهم بیشتر به خاطرهمون اتفاق اون روز عکس گرفتن ازقاب عکس پدرم وپروفایل گذاشتن کلا تاچنددقیقه ازتعجب توفکررفت وبعدگفت واقعاآدم بعضی وقت هامیمونه تواین حکمت وقسمت هاواتفاقات دنیا وآخرشب بودکه تقریبابه محمدرضاپیام دادم گفتم یه چیزی بگم باورت نمیشه گفت چی آبجی؟گفتم حس دوتاییمون هم درست ازآب دراومد که ماهم دیگررا ازقبل جایی دیدیم وحسمون میگه باهم فامیل هستیم گفت بله گفتم بله درسته،،گفت آبجی چطورازکجامتوجه شدی وکی بهت گفته... الشهداءنوشت دارد... 🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_چهل وپنجم 5⃣4⃣ محمدرضاگفت آبجی چطوروازکجامتوج
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 -چهل وششم6⃣4⃣ خداراشکر بالاخره محمدرضارفت سفرراهیان نور ودرطول اون سه روزی که خود اهوازبود وبازدید ازمناطق های جنگی راداشتن هرازگاهی به هم پیام میدادیم وهربارامیدوارمیشدم که محمدرضامتحول اساسی بشه که نشد ولی بازهم جای شکرش باقی بودکه این سفر تاثیراتی درروحیه واعتقاداتش گذاشته بود که حداقل بهم بگه آبجی کل حرفهات ازشهدا بجا و واقعی بود وحالابیشتربه درکشون رسیدم ولی بهت بگم من هنوزآدم نشدما زیادهم ذوق نکن بله محمدرضاکلاطرزصحبت کردنش هم خورده شیشه هایی داشت دراین سفرهم داخل اتوبوسی که محمدرضابودیک روحانی هم داشتن که محمدرضاباهاش خیلی صمیمی شده بودخداراشکر هرچندمحمدرضاشیطنت هایی هم درکناردوستی بااین روحانی بنده خداهم داشته بعداز سفرمحمدرضا مدتی گذشت که دقیق یادم نیست یک شب بهم گفت که آبجی میخوام برم دنبال دیپلم گرفتن کمکم میکنی؟؟؟ گفتم من منکه سواددرست حسابی ندارم چطوربایدکمکت کنم گفت منکه نمیتونم حالابرم مدرسه بشینم ودیپلم بگیرم میخوام برم آموزشگاه هایی که کلاس میزارن واسه هردرس وسالی که ناقص بوده کلاسهای دانش آموزها وبعدهم امتحان میگیرن ازشون گفتم خب من بایدچیکارکنم محمدرضا گفت یک گروهی هست مجازی که آموزشگاه دارن وقانونی هم هست ولی من زیادحوصله سوال واینهاندارم اگه میشه شمابرین بامدیرش صحبت کنین وجریان من رابگین واگروقت دادن وقت بگیربریم آموزشگاه تاببینیم خداچی میخواد برای اینکه ناامیدش نکنم ودیدم که میخواد تا تلاش خودش رابکنه گفتم باشه لینک گروه و یا پی وی مسئول آموزشگاه را اگرداری بده بهم تاباهاش صحبت کنم ورفتم بامسئول این آموزشگاه صحبت کردم وبرای ملاقات وقتی به مادادبرای روزبعدوآدرس هم فرستاد محمدرضااومدقوچان وباهم رفتیم آموزشگاه وتمام شرایط کلاسهارابراش توضیح دادن وبعدهم همون ساعت میخواستن ثبت نام کنن که محمدرضاگفت باشه برای یک روزدیگه ثبت نام وبایدکمی دیگه فکرکنم گفتم خب چه کاریه الان یا یک روزدیگه گفت آبجی امروز نه باشه یک روزدیگه ووقتی رفتیم بیرون گفت که من فکرمیکردم شرایط اینجاآسون ترازآموزشگاه شهرماباشه گفتم بیام اینجابرم ولی نبود پس بی خیالش بعدمیرم آموزشگاه شهرخودمون که بعداون روزهم بازبی خیال درس وآموزشگاه شد یعنی اینطورنشون میداد درظاهردلیلش چی بودخدابهترمی دونست ولی من مطمئن بودم که محمدرضاداشت تلاش میکردتاعوض بشه ولی نمی شد به دلایل هایی ومطمئن بودم که داره تلاش میکنه واسه دیپلم گرفتن وبه من نمی گفت تایه جورایی بقول خودش خوشحالم کنه یک سال ونیم تقریباگذشته بودازآشناییت من ومحمدرضا که عروسی خواهرزادم شد وما محمدرضاراباخانواده اش دعوت به عروسی کردیم که ازطرفی هم خاله شوهرخواهرمن میشدعروس دایی بابای محمدرضا کلا همه مابچه هاشوکه شده بودیم وقتی دیدیم رگ وریشه پدرهامون چندجانبه به هم وصله وفامیل وآشناهستن باهم بااین آشناییت من ومحمدرضاکل فک وفامیل دراون عروسی هم رادیدن بعدسالیان سال وخیلی هاهم تعجب کرده بودن که خانواده محمدرضاچطوری ازاین عروسی باخبرو دعوت به این عروسی شدن که باپرس وجو هایی ازطرف فامیل ها دراین عروسی بعضی هامتوجه این قضیه آشناییت من بامحمدرضاوبعدهم شناخت پدرهامون ازهم،همه چیو وصل به هم کردوبعدهم دعوت به عروسی وبازهم مدتی ازاون عروسی گذشته بود که من کم کم رفتارهام وصحبت هام به خاطرخودسازی محمدرضا واسه تغییردر رفتاروصحبت هاش جدی شد اگرتابه اون روزهاهم زیادجدی نبودم به خاطراین بودکه نمیخواستم یهویی همه چیوبهش تحمیل کنم واجبارتابیشترزده نشه ازهمه چی واینکه حال واوضاع روحیش هم خوب نبود و واقعاسخت بودبراش و یه روزی خودم بامحمدرضا جدی صحبت کردم وگفتم واقعابعداز این دوست دارم همچین آدمی باشی که براش توضیح دادم و رُک بهش گفتم واقعااگرتلاشی نکنی واسه خودت،زندگیت وآیندت من واسه همیشه اززندگیت میرم من اگرهم قبول کردم باشم به سفارش شهیدمحمدرضابود واوهم حتی گفت مدتی وبه نظرمن هم دوسال کافیه واسه اینکه کسی یاکسانی بخوان بهت ثابت کنن که نگرانت هستن وآیندت براشون مهمه ویادوستت دارن مثل خانوادت واقعامحمدرضاتاکی میخوای خود توبه خواب بزنی وباخودت وزندگیت روراست نباشی وتو رویازندگی کنی اون دختره رفت تموم شد میفهمی که قبل این صحبت هام بامحمدرضایک شب باهام تماس گرفت که حدوداساعت11شب میشد پشت گوشی فقط زارمیزدوگریه میکرد پرسیدم چی شده محمدرضا فقط اسم دختره رومیاوردواشک میریخت وزارمیزد میگفت آبجی نمیتونم سختمه نمیتونم فراموشش کنم وامشب تولدشه واقعاحالم بدشد وبدجوردلم براش سوخت وبازهم بیشترپی بردم که محمدرضاواقعی عاشقش بوده کمی باهاش صحبت کردم دلداریش دادم وبعدهم قطع کردم که بعدچندروزی تصمیم گرفتم تاباهاش بعداین جدی رفتاروصحبت کنم دیگه به اندازه کافی بهش فرصت داده بودم تاحال روحیش کمی بهتربشه واون روزکه حرفهام رابهش گفتم تابعداین بایدتلاش کنه درجوابم گفت
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_چهل وهفتم7⃣4⃣ روزهاو ماهها گذشت دیدم محمدرضات
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 -چهل وهشتم8⃣4⃣ وقتی محمدرضارا تواون تیپ وقیافه دیدم همون لحظه اول کلابهم ریختم وباخودم گفتم نه دیگه کلااین نمیخوادکه به راه بیاد واگرهم کمی تصمیم برعوض شدن گرفته بود بعداین مطمئن هستم که بارفتن به تهران دیگه امیدی نیست یعنی حالاحالا امیدی نیست که عوض بشه مگر بازهم سالهابگذره واین مدل رفتاروتیپ زدنهادلشوبزنه وببینه بااین کارهاش هم بجایی نرسیدخسته بشه وبازسعی بربهترشدن کنه خلاصه محمدرضاتا اومدداخل واقعااینقدر حالم بدشدبخاطر طرزلباس پوشیدن وکش مو بستنش که بعدسلام بلافاصله باعصبانیت گفتم محمدرضااین چه طرزتیپ زدنه دیگه گفت اوووآبجی مگه چشه بازعصبی شدی که گفتم اول کش مورابازکن بعدبروبشین تامن مطمئن بشم که باخودمحمدرضادارم صحبت میکنم نه یک نفردیگه کش مورابرداشت ونشست بهش گفتم محمدرضاکمی هم اگه بهت امیدداشتم کلاامیدم راناامیدکردی ازطرف خودت وبنظرمن بعداین فکرکنم که من هیچ مسئولیتی درقبال تونداشته باشم وبقول شهیدمحمدرضاکه توخواب یباربه یک آقایی اشاره کرده بوداون بیاد و درستت کنه حسابی من که فقط چنددرصدتونستم کمکت باشم تاازاون روحیه بدوافسردگی هادورت کنم تابیشتربه خودت لطمه نزنی وبی عقلی نکنی وروپابمونی،وهمین هم جای شکرش باقیه پرسیدم خب چه خبرازخانواده وآیاسرکارهم میری یانه گفت شکرهمه خوبن وسرکارهم آره میرم وفعلامرخصی گرفتم اومدم؛کارش هم کیف وکفش فروشی بودبه عنوان شاگرددریک مغازه،سوال کردم گفتم خب گفتی باهام حرف داری بگومیشنوم،گفت آبجی بایک دخترآشناشدم تاگفت خندیدم وگفتم وااای محمدرضابازهم صحبت ازدخترکه گفت خب حالاآبجی اول گوش بده گفتم بفرما گفت بایک دختره آشناشدم اله بله فلانه گفتم خب؟!گفت هیچی دیگه گفتم بهت بگم درجریان باشی واگه راضی هستی باهاش آشنات کنم ببینی چه طوردختری هست اگرخوب بودواسه ازدواج میخوامش،گفتم بله ازدواج هنوزخدمت سربازی نرفته گفت من خدمت نمیرم بروباباکی حوصله خدمت ودولتی هاراداره دوباره مثل همیشه کلی نصیحتش کردم خواهرانه و امرونهی گفتم ببین محمدرضاتاشمانری خدمت سربازی ومن بیام واسه ازدواجت یک دخترراراضی کنم باهات ازدواج کنه یااصلا راضی هم نه،کلابراش ازتوبگم وتعریف کنم محاله بعدش هم اصلاچی بگم درموردت وقتی خودم هم کاملاهنوزخوب نشناختمت وهرروزیک مدل ویجوره رفتارهات پس تانرفتی خدمت سربازی پیش من ازازدواج وحتی دخترهای مردم صحبت نکن واز امروزبه بعدهم بزار رُک بهت بگم که واقعاتا واقعی نخوای عوض بشی وکمک به خودت نکنی وحتی طرزصحبت کردنهاتوعوض نکنی من کلادیگه این بار واسه همیشه اززندگیت میرم وحتی دیگه بهت زنگ نمیزنم زنگ هم نزن بهم وخواهروبرداری هم تمام واگربودم تواین مدت دلیلش راگفته بودم چرا بودم وقبول کردم کمکت کنم ولی خودت هیچ تلاشی نکردی جزچندقدم پوزخندزد وازناراحتی گفت هه عجب یعنی حتی نمیخوای بهت هم زنگ بزنم گفتم نه دلیلی نمیبینم،باناراحتی گفت باشه وبازمثل دیونه هاخندیدوگفت توزنگ نزن ولی میزنم آبجی بعداون روزوخداحافظی وبخاطریک اتفاقی که پیش اومده بوددرمورد دوست صمیمی محمدرضاکه ازخودش هم بزرگتربود،واون اتفاق هم بازربط پیداکرده بودبه خوابهای من؛محمدرضا ازدستم کمی دلخوربود ومیگفت چراخودتو درگیرمردم میکنی واینطوری اذیت ونابودمیشی آبجی،گفتم من سرخود تو زندگی مردم نرفتم ونمیرم خودت هم تاحدی متوجه شدی تواین دوسال که من حتی واردزندگی هایی که شدم اصلااون اشخاص رانمی شناختمشون ازقبل،یاحتی تویک شهردیگه بودن والانم این قضیه دوستت خودش مقصره که ازمحمدرضاخواست تابخوابم بیادوجواب سوالشو بده وبه منم گفت من همچین درخواستی کردم ازمحمدرضا وازشماهم خواهش میکنم بهش فکرکنین وازمحمدرضابخوایین که جواب منو بدن توخواب؛ حالاکه محمدرضاجوابشو داده واونم واقعی بود ومنم فهمیدم کارش یاهمون نیتش ویافکرکردن بهش هم درست نیست حالا چیه بهش برخورده وفرارمیکنه ونمیخوادحرفهای منوبشنوه،مدتهاگذشت دقیق نمیدونم چندماه محمدرضایبارتماس گرفت واین بارواقعی وحتی بالحن تندی گفتم محمدرضادیگه لطفاتماس نگیروپیام هم نده واگراین کاررابکنی بلاکت میکنم وتوردتماسهاهم میزارمت ومن واقعی بخاطرتووزندگیت تاتونستم تلاشموکردم ولی خودت همت وتلاش واقعی نداشتی واینقدربی جنبه بودی که حتی یک شهردیگه هم رفتی تیپ وقیافت ورفتارهات بدترشد پس ببین خودت عمدانمیخوای تلاش کنی که خوب باشی وحالاهم که دیدم حتی این دوستت که خودش اصرارداشت محمدرضاجوابشوبده وراهنماییش کنه واینطور زود هم جواب سوالشوگرفت ازمحمدرضاولی بعد واسه اینکه خودشوگناهکارندونه ویاشایدهم خجالت کشید تاحرفهای من راکامل گوش بده منوبلاک کرد،وگرنه من فقط میخواستم بهش راهنمایی بدم ورازاون بین خودمو خودش بود نه جایی بازگوکنم که خودمحمدرضای شهیدهم اصلاراضی به این کارهانبوده ونیست واگرپیغامهایی داده ازسردلسوزی بودوراهنمایی ومنووسیله این کارهاکرده تامتوجه گناهاشون
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
ویااشتباهاتشون بکنم که ادامه اون راه گناه یااشتباه رانرن... تادردنیاو اون شهرویاخانواده آبروشون نره
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 -چهل ونهم 9⃣4⃣ ودرآخر ماجرای تماس اون روزوصحبت هام بامحمدرضا واسه همیشه هم ازش خداحافظی کردم... تقریبا اواخر سال95باهم آشنا شدیم و اواخر سال97وقتی دیدم خودمحمدرضاکم کاری میکنه توخودسازی واونم یه جورایی به خاطر لج ولج بازی بادنیاواتفاقهاش واطرافیانش هست دیگه به این نتیجه رسیدم که موندن من درزندگیش فایده ای نداره..واین آشناشدن من ومحمدرضایه جور بگم اتفاق الهی بود که خانواده هاهم،هم دیگررابشناسن واون همه اتفاق که درموردش گفتم...وهم اینکه یک نگاه شهیدبه محمدرضاواسه کمک بهش ولی هرچقدربراش توضیح دادم این نگاه ها قسمت هرکسی نمیشه ومثل یک معجزس وقدربدون،که متاسفانه قدرش راندونست،بعداینکه کلاازمحمدرضاخداحافظی کردم حدودیکسال ونیم شایدگذشته بودکه دقیق یادم نیست تماس گرفت وبعداحوال پرسی گفت آبجی نمیخواستم مزاحمت بشم فقط خواستم یک خبری بهت بدم شایدخوشحال بشی پرسیدم چه خبری نکنه ازدواج کردی گفت نه بابابیاتلگرام متوجه میشی،رفتم تلگرام برام چندتاعکس فرستاد اصلاباورم نمیشدکه محمدرضا رفته باشه خدمت سربازی نه تنهامن بلکه هیچکس باورش نمیشدکه محمدرضارفته باشه خدمت و واسه ثبت نام هم اصلابه خانواده اش چیزی نگفته بودتازمان اعزام بهش تبریک گفتم وگفتم محمدرضا بهترین خبربودبرام وخیلی خوشحالم کردی وممنونم ازت که خبردادی وبعدپرسیدم دلیل اصلی رفتنت به خدمت رامیگی برام مثل همیشه جواب درستی ازش نشنیدم وگفت دلیل خاصی نداشت ازبیکاری بود والا وبعدهم گفت فکرکن به خاطرخوشحالی شماواصرارهات بوده که دیپلم گرفتم،،خدمت هم اومدم وبعدهم خداحافظی کرد چندروزی گذشت که پدرمحمدرضاپیام دادبهم به خاطرحال واحوال پرسیدن ازخودم وخانواده بیشتر پدرم که تواین دوسالی که بامحمدرضادرتماس نبودم هرازگاهی حالش راازپدرش میپرسیدم ولی چندین ماه بودبی خبر بودم به همین دلیل خبرنداشتم که محمدرضارفته خدمت سربازی واون روزبه پدرمحمدرضاهم تبریک گفتم به خاطر رفتن محمدرضا به خدمت سربازی که بعدپدرش گفت ماهم خبرنداشتیم ویهویی متوجه شدیم بعدتماس اون روزمحمدرضادیگه نه به من پیامی دادونه تماسی گرفت ومن هم همینطور تارسیدیم به هفته اول سال1400که یکشب خواب دیدم که محمدرضا تو پادگان خیلی حالش بده وواسه اولین باربودکه خوابش رامیدیدم بعدبیدارشدن ازخواب واقعانگرانش شدم چون بیشتراوقات ازبچگی خوابهای من واقعیت میشدن حدودا ساعت یک یا دو همان روزبودکه باهاش تماس گرفتم ومحمدرضابه خاطراینکه قبلابهش گفته بودم دیگه نمیخوام باشم توزندگیت ونمیدونم شایدهم کمی منت روسرش گذاشته بودم که من به خاطرتو کلی تلاش کردم ویاقضاوت شدم ولی خودت انگارنه انگارکه به خودت کمکی بکنی به همین دلیل که دیگه مزاحمم نشه کلاشماره همراهم راهم ازگوشیش حذف کرده بود،که وقتی تماس گرفتم نشناخت وگفت شما؟گفتم کمی فکرکن شایدبشناسی گفت صداتون آشناس ولی الان به جانمیارم فقط گفتم آب یهویی گفت هااا آبجی شمایی گفتم بله یعنی واقعانشناختی محمدرضا یعنی شمارمونداشتی گفت نه به خدا پرسیدچی شده یادم کردی واقعیت رابهش گفتم که خواب دیدم حالت خیلی بده گفت آره خیلی بدبودم ولی بهترشدم کمی پرسیدم چی شده بود گفت هیچی یک سرماخوردگی شدید که راست نگفته بودبهم،گفتم محمدرضابعدهشت سال داستانهای من وشهیدمحمدرضاکه خوابش رامیبینم راداریم کانال خودمحمدرضامیزاریم واگه اجازه بدی میخوام داستان توراهم بنویسم که یکی ازشاهدهاهم هستی گفت هرطورصلاحه فقط آبجی طوری باشه که منوکاملامعرفی نکنیا و اسم اون دخترمشهدی راهم نیاری گفتم حتماومطمئن باش حتی اسم شهرخودت راهم نمیگم واگرهم به اسمت اشاره کنم فقط به خاطراینکه هم اسم خودشهیدمحمدرضاهستی وبعدکمی تعریف ازخودش وخدمت سربازی ومثل همیشه ازسربه سرگذاشتن هم خدمتی هاش گفت وبعدهم خداحافظی کرد،ومن درهمان روزهاقسمت داستانهام ازسال94وقبلش بودکه بعداتمام داستانهای سال94میرسیدم به داستانهای سال95وداستان محمدرضا که وقتی یکی دونفرمتوجه شدند میخوام به داستان محمدرضاهم اشاره کنم گفتن که به خاطرهمین بحس های محرم ونامحرمی واینکه منم بایک شهیدارتباط دارم اگربه این داستان اشاره کنم صددرصدقضاوتهایی درموردم خواهدشد واین داستان راحذف کنم بهتره ومن هم واقعاتوروزهایی بودم که خیلی فکرم مشغول بودومشکلاتی داشتم واصلاتحمل حتی سوال وجواب بقیه رانداشتم تصمیم گرفتم به حرفشون گوش کنم وکلاداستان محمدرضای جوان راحذف کنم که درست شبی که من بایدداستان سال95راکه مربوط به محمدرضا میشداشاره میکردم راحذف وبی خیال شدم ووارد داستانهای سال96شدم اما اتفاقی افتاد... ❤️ ...
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت-چهل ونهم 9⃣4⃣ ودرآخر ماجرای تماس اون روزوصحبت
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 -پنجاهم0⃣5⃣ شبی که من بایدبه داستان سال95که مربوط به محمدرضا میشداشاره میکردم راحذف وبی خیال شدم.و وارد داستانهای سال96شدم که درهمان شب اتفاقی افتاد.... که به تاریخ میشد،روز30سال1400 که شب محمدرضا چندباری بامن تماس گرفته بودومن خواب بودم بعدپیام برام گذاشته بود،آبجی سحری بیدارشدی توروخدابامن تماس بگیرحتما وقتی سحری بیدارشدم گفتم شایدپادگان سر پستش ویاخواب باشه فقط پیام دادم وپرسیدم محمدرضابیداری که تماس بگیرم؟خواب بودوصبح خودش تماس گرفت وگفت آبجی یادته تواون دوسال اول آشناییمون یه باربهم گفتی که شهید محمدرضا گفته یک روزی هم یک آقامیادتوزندگی من واون شایدبتونه رومتحول شدن من بیشترتاثیربزاره؟! گفتم بله یادمه چه خودت هم اقرارمیکنی وقبول داری به قول خودت آدم نشدنت را و محمدرضا گفت که شهید محمدرضا گفته بود اگرمحمدرضا این بارقدر دونست وبه این درک رسیدکه واقعانگاه شهدابهش هست که برده وموفق میشه وراه درست راپیدامیکنه واگر بازهم بچگی کنه خیلی ازفرصت های خوب وخودسازی وحتی موقعیت های خوبی درزندگیش راازدست میده گفتم بله یادمه همش ودرادامه گفتم محمدرضا خداراشکرمیکنم که این پیغام من وخواب من بازهم درست وبهت ثابت شد درمورداومدن یک آقا به زندگیت پس حالابیشترباورم کردی حرفهای چندسال پیش من را راجب خودت،وفوری یادت اومده وباهام تماس گرفتی.. محمدرضا کمی سکوت کردوبعدگفت آره یادمه همش من ازش پرسیدم که حالاازکجامطمئن هستی که این همون آقاباشه؟!گفت آخه وقتی باهم صحبت کردیم به چیزایی اشاره کردکه توخواب دیده بود وتواون خوابش یکیو درچهره وقیافه من هم دیده بود ووقتی برام تعریف کرد من یهویی قلبم به تپش افتادوفوری یادشماوخوابهات وپیغامهای شهیدمحمدرضاافتادم وپیغام داده بودازیک آقاتوزندگی من گفتم محمدرضاپس توروخداقدربدون وکمی بیشتربه این اتفاقها فکرکن ازسال95تابه الان وبدون خدمت سربازی رفتنت هم خواست خداوشهدابوده که بااین آقای محترم آشنابشی وبعدمحمدرضا بهم گفت آبجی من به ایشون گفتم که شماکانالی درموردشهید محمدرضا تاسیس کردین وخواب وداستان هارادرموردخودتون و محمدرضارادرکانال ارسال میکنید واگربخوان ومایل باشن میتونن عضوکانال بشن وداستانهای خودمن راهم بخونن درکانال تادقیق متوجه بشن قضیه ازکجاشروع شده وآشناییت من وشما بعدصحبت های محمدرضا بهش گفتم واقعیت رابدونی من همون دیشب داستانهای توراکلاحذف کردم ازکانال یعنی تصمیم گرفتم کلاداستانهای تو ناگفته بمونه به دلایلی.. وهمین دیشب هم بعداین کاروتصمیمم شماتماس گرفته بودی به خاطراین اتفاق وآشناشدنت بااین آقا وحالانمیدونم بایدچیکارکنم ودودل شدم به خاطرگفتن داستانها که مربوط به شماس،گفت آبجی خودت بهترمیدونی هرطورصلاحه وواقعاگیج بودم ونمیدونستم بایدچیکارکنم آیاداستان محمدرضا راکانال بزارم یانه شایدپنج شش روزی گذشت ازتماس اول محمدرضا که بازتماس گرفت وگفت آبجی اسم دقیق کانالتون چیه آقای.....میخوادعضوکانالتون بشه گفتم میتونن شماره همراه بدن تالینگ براشون بفرستم محمدرضاگفت نه میخوادخودش سرچ کنه ازاینترنت وعضوبشه گفتم باشه واسم دقیق کانال راگفتم براش وبعدهم به محمدرضاگفتم که شرمنده من فعلاهنوزداستانهای توراکانال نذاشتم وهمینطورکه گفتم شایدکلااشاره به داستانهای شمانکنم واین قضیه رابه آقای.....بگوتامنتظرداستانهای شمانباشه نمیدونم حکمت وقسمت درچه چیزی بودکه من درست بعدچندروزی که ازعضوشدن این آقادرکانال می گذشت ومن اصلانمیدونستم اکانت این آقاکدوم یکی هست درکانال؟!!!شبی خواب دیدم که یک صدایی توخواب دوسه باربهم گفت متن پی وی اون آقا(وربی الهی من لی غیرک)هست،،بعدبیدارشدن فوری رفتم کانال راچک کردم دیدم بله این متن روپروفایل یکی ازعضوهاهست صبح به محمدرضاپیام دادم وگفتم محمدرضامن دیشب همچین خوابی دیدم اگردوستات گوشی هوشمنددارن شماره این آقاراذخیره کنین وببینین که آیامتن روعکس پی وی این آقاهمین آیه وکلمات هست یانه گفت باشه..ولی خب این کاررانکرده بود ومستقیم ازخودآقای.....پرسیده بودکه آیامتن پی ویت همین کلمات هست یانه؟وآبجیم دیشب همچین خوابی دیده.ایشون گفته بودبه آبجیت بگوخوابش رابرات پیامک کنه کامل وبرام بفرست،تابرات بگم درسته خوابش یانه که بعدمن پیامک کردم وفرستادم براش که درجواب گفته بود بله خوابش درسته ومتن پی وی من همین متنی هست که توخواب بهش گفتن. وبازهم یه باردیگه تعبیریکی ازخوابهام برای محمدرضای داستان ماثابت و واقعیت شدخداراشکر واون روزبعداین اتفاق به این نتیجه رسیدم که حتمابایدداستانهای محمدرضا هم درکانال گفته بشه وبا این خوابی هم که درموردپی وی این آقاومعرفیش دیده بودم به این نتیجه رسیدم که شایدخداو یا شهید محمدرضا می خواست ازاول خواندن داستانهادرکانال ازطرف این آقا بهش ثابت بشه تاشکی به خواب های من نداشته باشن
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
که حتی بایکی ازاین شاهدهاهم که خود محمدرضابودوحالایکی ازسربازهای خودش ازنزدیک آشنابشن قمست داستانها
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 - پنجاه ویکم 1⃣5⃣ وامشب داستان آقا دامادی که به خاطرتزئین ماشین عروسش باعکس شهدا ازدست شهدای عزیزمون دو عددهدیه گرفت 26شهریورماه:سال1396 عروسی برادرم بود ومابدون اینکه باخبرباشیم ازتصمیم برادرم برای تزئین ماشین عروس باعکس شهدا درست همان روز26شهریورماه قبل نمازصبح توخواب دیدم که عروسی تموم شده وداشتیم به سمت درخروجی تالارمیرفتیم وقتی نزدیک شدیم دیدم که شهیدمحمدرضاشفیعی وشهیدمحسن حججی زیریک نورمهتابی خیلی خیلی نورانی ایستاده بودن وکنارشون هم یک ماشین پارک بودوداخل ماشین پشت فرمان یکی نشسته بود وقتی آقادامادازدرخروجی تالاررفت بیرون شهیدشفیعی وشهیدحججی نزدیک شدن و اشاره به دامادکردن تانگه داره ووقتی نگه داشت بادامادسلام واحوال پرسی کردن وتبریک گفتن او رابردن پای عکسهای خودشون که روماشین عروس بودوهرکدوم یک مُهری را ازجیب خودشان درآوردن وپای عکس خودشان یک مهری زدن ووقتی من به مهرهای خورده روی عکسهانگاه کردم دیدم که نقش اون مهرها نقش بین الحرمین وگنبدهای امام حسین هست ویک نوشته که نوشته شده بود هدیه کربلا دامادهم بادیدن این مهرهای کربلاکلی خوشحال شد وبعدهم این دوشهیدعزیز داماد را راهی وسوارماشین عروس کردن وخودشان هم سوارماشین خودشون شدن وهمراه ماشین عروس ازپشت سرحرکت کردن مسیرخونه پدرم که به سمت جاده مشهدبودتافلکه قوچان وازاون فلکه مسیرروستاومشهدازهم جدامیشد که شهیدمجیدقربانخانی ماشین رانزدیک ماشین عروس کرد ازسمت دامادکه شهیدحججی سرش راازپنجره ماشین بیرون آوردوبه دامادگفت که مسیرماازاینجابه بعدجدامیشه ازشما. وبراش کلی آرزوی خوشبختی کردوبعدهم گفت مامیریم به سمت مشهد وزیارت دلم واسه آقاامام رضاخیلی تنگ شده وبعدهم حرکت کردن سمت مشهدوماهم سمت روستاحرکت کردیم گفتم شهیدقربانخانی بله کسی که پشت فرمان ماشین شهدانشسته بودخودش هم شهیدبودواونم شهیدقربانخانی که من هنوزعکس شهیدقربانخانی راندیده بودم وآشنانبودم که بعددیدن عکسش دربیداری به آقادامادگفتم همین شهیدبود خلاصه زمانی که توخواب شهیدحججی خداحافظی کردورفتن سمت مشهد من یهویی تازه توخواب متوجه شدم که دارم خواب میبینم واون شهیدحججی هست که به تازگی هاشهیدشده وباشهادتش غوغایی بپاکرده بود تایادم اومدخواب میبینم واونم شهیدحججی بودتپش قلب عجیبی گرفتم وبه گریه افتادم که باصدای گریه های بلندخودم ازخواب بیدارشدم ودستم هم روی قلبم بودکه احساس میکردم هرلحظه قلبم میخوادازقفسه سینه ام بزنه بیرون وحالم خیلی خیلی بدبودوهنوزگریه میکردم که برادرم وارداتاق شدومتوجه حال من اومدبه سمتم وروبه روم تقریبا رودوتاپانشست وپرسیدچی شده چراگریه میکنی نکنه بازخواب شهید محمدرضارادیدی تااین راگفت گریه هام شدیدشدوپشت سرهم ازش پرسیدم عکسهای شهدارامیخواستی چیکارکه چندوقت پیش بهم میگفتی هرچی عکس ازشهید محمدرضاوشهیدحججی دارم رابرات بفرستم راستشوبگومیخواستی چیکار تااین راگفتم برادرم نشست روزمین وبابغض وچشمان پرازاشک گفت میخواستم واسه تزئین ماشین عروس نکنه راضی نیستن آره گفتن این کاررانکنم تااین راشنیدم ودیدم خوابم واقعی بودوتزئین ماشین باعکس شهدابود گریه هام بیشترازقبل شد وگفتم نه برعکس خیلی خوشحال بودن وراضی که حتی بهت دوتاکربلاهدیه دادن واگرواقعی بشه خوابهام مثل همیشه ان شاءالله کربلاقسمتت میشه واگرهم کربلاقسمتت نشه ثواب کربلارابردی به خاطراین کارت برادرم تااین راشنیداونم ازخوشحالی زدزیرگریه وبعدکه کمی آروم شدگریه هامون برادرم گفت اگه بهت نگفتم فقط میخواستم یهویی ببینی وخوشحال بشی ویک دلیلش هم این بودکه بقیه متوجه نشن باحرفهاشون یه وقتی منصرفم کنن یامامان وبابا سرسوزنی ناراضی باشن ازاین کارم..بعدمن گفتم بابقیه کاری ندارم ولی بایدمامان باباازالان متوجه بشن تاشب بعدمتوجه شدن یهویی ناراحت نشن درحضورمهمان ها البته میدونستم که ناراحت نمیشدن درکل جامیخوردن وهمه متوجه میشدن مامان وباباخبرندارن به همین دلیل گفتم بامن ومن بهشون میگم توخیالت راحت وبعدرفتم ازاتاق بیرون مامان آشپزخونه بودتانگاهم کردگفت گریه کردی نکنه بازخواب دیدی بازبغضم ترکیدوگفتم بله چه خوابی هم
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍داستان:حقایق پنهان📖 #قسمت_پنجاه ودوم2⃣5⃣ به مامان کمی حق میدادم دلهره
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 -پنجاه و سوم3⃣5⃣ روزچهارم مهرسال1396بود خداراصدهرازبارشکر که امام رضاوخودشهیدحججی مارا طلبیدن تاماهم دراین مراسم استقبال و وداع حضورداشته باشیم من همان عکس شهیدحججی راکه برای ماشین عروس داداش چاپ کرده بودراهم همراه خودم برداشتم که هنوز روی همان اسفنج ابری وبرجسته بود ماتاساعت سه ونیم رسیدیم مشهد ونزدیک حرم امام رضا (ع)پیاده شدیم خیابانهاپرازمردمی بودکه داشتن برای مراسم به سمت حرم میرفتن،ماداخل صحن شدیم هنوزخیلی شلوغ نشده بود وداداش تونست باعکس شهیدحججی بره صف های جلوسمت آقایون ومن وزنداداش هم سمت خانم هاکه حوض های آب وسکوهایی بود ما بالای سکوهاایستادیم تابتونیم مراسم راراحتترببینیم اون روزهمه مردم وما.هم خوشحال بودیم وهم غصه وماتم واشک به خاطرداشتن جوانهایی شجاع ودلاورهمچون شهیدحججی وبقیه شهدای مدافع حرم ومدافع وطن وناراحتی مابه این دلیل بودکه به طرزفجیح وسخت به شهادت رساندن جوانهای مابود به دست داعش ازخدابی خبرو کفار و بی دین وگرنه شهادت بهترین درجه واسه ماایرانی هاهست.. مخصوصابرای جوان های ما وبایدطوری راه درست راانتخاب کنن وپشت ولایت فقیه باشن که بادرجه شهادت با زندگی دنیوی خودشان خداحافظی کنن نه ساده مردن ماتاروز مراسم فکرمیکردیم که فقط سرشهیدحججی رابریده ان ولی اون روزمتوجه شدیم که دست های این شهیدبزرگوار راهم ازبدن جداکرده اند مراسم تمام شدوخیلی هااومدن سمت عکس شهیدحججی که دست خودم بود،باچشمهای پرازاشک ویاگریه دستی به صورت شهیدحججی میکشیدن والتماس دعامیگفتن ودرآخر هم میپرسیدن این عکس خریدین وازکجا؟؟چقدرجالب درست کردن درجواب میگفتم نه نخریده ایم عکس راچاپ کردیم روبنر وبرجستگیش هم به خاطراین اسفنج پشتشه ونشون میدادم آخه جالبی عکس بیشتربه خاطراین بودکه عکس شهیدحججی وشهیدقربانخانی درکنارهم بود در دوقاب قلبی شکل وقتی عروسی داداش بوددرست سه روزهم مانده بودبه ماه محرم وشهیدحججی دردهه اول ماه محرم زیارت امام رضا اومدوبعدهم تشیع شد ماه محرم وصفر اولین سال مشترک زندگی داداش وزنداداش تمام شدکه فقط دوماه ونیم اززندگی مشترکشون میگذشت ومن به خاطرخوابی که دیده بودم شهیدحججی وشهیدشفیعی هدیه کربلابهش دادن همش امیداوربودم که ماه محرم ویاصفر همان سال کربلا قسمت داداش بشه ونشد وچون خبرنداشتم ازآینده که خداوشهدا واسه داداش چه برنامه هایی راردیف کرده بودن واقعاکمی ناامیدشدم ازدیدن اون خواب ودوسال هدیه کربلا وباخودم میگفتم شایدکربلااصلاقسمتش هم نبوده واون خواب به معنی همان ثواب کربلابراش نوشته شده درپیشگاه الهی و اربعین سال1397مثل همیشه شهید محمدرضاکاری کردکه یه باردیگه جای شکی به خاطردیدن خوابهای من باقی نماند ❤️ ...