eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
449 دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
18.8هزار ویدیو
149 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam مدیر اصلی @Asmahasani12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍🏻داستان حقایق پنهان📖 #قسمت‌دهم0⃣1⃣ بالاخره محمدرضا به خوابم آمد و جواب
🌸بسم رب الشهداءوالصدیقین🌸 ✍🏻داستان حقایق پنهان📖 ⃣1⃣ این بارپای پنج شهیدگمنام هم وسط کشیده شدبه خاطرسفرراهیان نور چیزی به ثبت نام راهیان نمانده بود.وایام فاطمیه هم بود که تصمیم گرفته بودم برای سال سوم بازهم ثبت نام کنم ودرست شب شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)بودکه خواب پنج شهیدگمنام شهرخودمان رادیدم این بار برعکس خواب هایم بامحمدرضاکه هیچ وقت درخواب متوجه نمیشدم که خواب می بینم.این بارخوابم درموردشهدای گمنام اینطورنبود ومتوجه شدم که خواب هست بعدازسلام وکمی گفت وگویکی ازاین شهداکه شوخ طبع هم بودن به من گفتن که میخوای بری واسه ثبت نام راهیان نور اول مادروپدرت راراضی کن وبعدبرو من اول کمی تعجب کردم که این ازکجاخبرداره که پدرومادرم راضی نیستن که یهویی یادم اومدکه شهیدهستن مثل محمدرضاوبقیه شهداکه حاظروناظرهستن من درجوابش گفتم چشم حتما وتاآنهاراضی نباشن من هیچ وقت به سفرراهیان نمی روم.حالادلیل نارضایتی پدرومادرم هرچه که میخواهدباشد صبح که شدحدوداساعت10بودوروزشهادت حضرت فاطمه زهرا (س) خواهرانم و زن داداشم هم بخاطرکمک درکارهایی به مادرم منزل مابودند که من درحین انجام کارهاباکلی استرس ودلهره ازمادرم سوال کردم وقبل سوال کردنم گفتم سوالی میپرسم ازتون وقول بده واقعیت را بهم بگی حتی اگرفکرمیکنی ذره ای به خاطرجواب درستت هم ناراحت می شوم نبایددروغ مصلحتی بگی مادرم نگفته منقلب شدگفت بازچه خوابی دیدی سوالموپرسیدم گفتم من وقتی به شماچندروزپیش گفتم امسال هم میخواهم برم سفر راهیان نوروشماگفتین هرطورراحتی وصلاح میدونی همون کار راانجام بده ومثل همیشه بازهم به من اعتمادداشتین ونخواستین دلم رابشکنین این حرف رازدین درسته؟ مادرم گفت آره واقعیتش تابه حال سه سال این سفررارفتی وتومحیط روستاهمه متوجه شدن وآن هم درست درسال جدیدوعیدنوروزبوده که هرکسی ازفامیل ها،دوستان وآشناهامیامدن عیددیدنی سراغت رامیگرفتن وهربارمتوجه می شدندشمارفتی راهیان هرکسی برای خودش چیزی میگفت وامسال واقعا ته دلم به خاطر این قضیه راضی نبودم همینطور پدرت هم زیادراضی نبودکه بری راهیان ولی بخاطراینکه دلت نشکنه واینکه مدیون شهداومحمدرضابودیم به خاطرحال خوب خودت وبودن محمدرضادرزندگیمون دلم نیومدبهت بگم امسال نری سفر وگفتم مهم دخترمه وحالش آخه توروستای ما.من اولین شخصی بودم که اینطوربه خاطرسفرراهیان دست وپامیشکستم تاخودموبرسونم به این سفر.بقیه هم دوست داشتن تاحدودی ولی درک من ازاین سفربه خاطرمحمدرضاچیزدیگری بود بعدصحبت هامون بامادر و در اومدن اشک بقیه من درجواب حرفهای قشنگ مادرم واینکه مثل همیشه چقدربه فکردل من وحالم بودوپاروی خواسته ونظرخودش گذاشته بودیابودند. به پدر هم همان جا گفتم که من امسال بخاطرشماهاسفرراهیان رانمی روم آخرمادرم پرسیدخب حالاخودمحمدرضادیشب بهت گفت که ماراضی نیستیم اگرخودمحمدرضاگفته وحالابعدصحبت هامون وگفتن دلیل اینکه چراراضی نبودیم به این سفربری دیگه مردم وحرفهایشان برای مان مهم نیستن همین که محمدرضامارادیده وازدل ماخبرداشته سفارش کرده برامون یک دنیاارزش داره همین فردابروثبت نام کن برای سفر راهیان نور بعدگفتم نه مادراین بارسفارش محمدرضانبود سفارش یک یاچندتاشهیدگمنام بودهمان شهدای گمنام هفت تپه قوچان که یادته یه بارقبل هم خوابشان رادیده بودم قضیه خواب وشناخت این پنج شهیدعزیزگمنام شهرستان قوچان اینطورشروع شد که ماه رمضان سال92یا93بود یه روزنزدیک ظهربوددوستم که درحوزه بانوان قوچان مشغول بودند بامن تماس گرفت وگفت امروزافطاری ازطرف من وحوزه دعوت شدی بریم تپه های مِزِرج که ازطرف سپاه برنامه هایی دارن.ومن اصلاهیچ وقت اسم ونشونی ازتپه های مزرج تااون روزنشنیده بودم ودرجواب دوستم گفتم باشه حتماقبول میکنم برام باعث افتخاره دربرنامه های سپاه وسپاهی هاشرکت کنم بعداز قطع تماس نمازظهرراخواندم وخوابیدم که درخواب دیدم بالای تپه ای هستم وبالاسرپنج قبرایستادم که اصلانشونی ازشون نبودحتی سنگ قبر وقبرشون فقط خاک بود نشستم بالاسرقبرهاوشروع کردم به خواندن فاتحه وسوره قدرباخودم هم میگفتم خدایااینجاکجاس این هاکی هستن اینطورغریبند که حتی سنگ قبرهم ندارن وحالم خیلی بدبودوفقط گریه میکردم وباخداحرف میزدم ومیگفتم یه نشونی کاش داشتن که یهویی حس کردم یکی بالاسرقبرهاایستاده وآقابود من فوری پاشدم ایستادم دیدم یک جوان نورانی هستن بالباسهای رزمنده تاخواستم ازش سوال کنم شمااین هارامیشناسیدکی هستن خودش شروع کردبه صحبت... ❤️ ....