🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮#قسمت_بیستم . -سلام -😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮#قسمت_بیست_و_یکم
.
راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه...
پرسیدم کدوم سهیل؟!
-همون سهیل بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه...
-آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده...خیلی مظلوم بود بچگیاش 😀
-ارهه...خنگ بود
-نههه...پسر خوبی بود
-من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم -نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد
در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت:
خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون 😀
خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگع...
خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟!
من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت:
میلاد ببرمون یه رستوران خوب...
من گفتم: نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه...
-کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ...
-آخه زشته😕
-چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره...
و به سمت رستوران را افتادیم..
معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...
تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن...
خیلی خجالت میکشیدم...
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...
خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و 🔮از زبان سهیل
رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم...
صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم 😕
و هربار هم حق رو به اون میدادم...شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه
نمیدونستم چیکار باید کنم
داشتم دیوونه میشدم...
ای کاش هیچوقت نمیدیدمش...
ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم 😔
سرم رو روی میز گذاشتم و و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم...
-سلام آقا سهیل
سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود
-سلام سید جان...خوبی؟!
-سهیل گریه میکردی؟!
-من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه 😕
-ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی
-ای کاش با جوشونده خوب میشدم 😕
-حالا نگران نباش...چیزی نیست که
-ان شاالله -راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها...راهیان نور نزدیکه
-من؟!😯
-آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐
-آخه من رو شهدا راه نمیدن که
-این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون
-هعیییی 😢
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷 #قسمت_بیستم تو شاهد باش یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می ر
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
#قسمت_بیست_و_یکم
فقط به خاطر تو
اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...
- تو که هنوز بیداری ...
هول شدم ...
- شب بخیر ...
و دویدم توی اتاق ...
قلبم تند تند می زد ...
- عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ...
این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...
جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ...
دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ...
رفتم سجده ...
- خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ...
بغضم شکست ...
- من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...
از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ... بسم الله الرحمن الرحیم ...
هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...
ادامه دارد...
🌷نويسنده: شهیدسيدطاها ايمانی🌷