🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهدا و الصدیقین🌸 ✍داستانِ حقایق پنهان📖 #قسمت دوازدهم2⃣1⃣ تاخودم خواستم ازش سوال کنم شم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸
✍🏻داستان: حقایق پنهان📖
#قسمت_سیزدهم3⃣1⃣
بعدازظهرهمان روزبادوستم لیلاتماس گرفتم
تاخواب آن شب راهم برایش تعریف کنم و ازش بپرسم آیاروزتشیع آن پنج شهیدگمنام اون هم درتشیع آنهاحضورداشته یانه
وقتی خوابم رابرایش تعریف کردم وگفتم که آن شهدارابازخواب دیدم ولی چهارنفرشون بودندویکی ازآنهانبود،ووقتی هم پرسیدم که یکی ازشماهانیست کجاس گفتن اوازاول هم بامانمی پرید والآن هم رفته مسجدسجادیه برای مراسم روزشهادت وماهم میرویم
دوستم گفت نمیدونم تواون اتفاق آن روزتشیع این شهداوخواب دیشب شماچه سری هست که تقریبا به هم ربط پیدامیکنه وقتی ازنظرخودم تعبیرش میکنم.
پرسیدم چطورمگه؟گفت روزتشیع این شهدامن هم حضورداشتم بااینکه تابوت هاسبک بودندولی موقع بردن تابوت هابه بالای تپه به چشم دیدیم که یکی ازآن تابوت هارودست مردم ومامورهااصلاپیش نمی رفت وانگارکه دوست نداشت اینجابه خاک سپرده شود حالادلیلش رانمی دانم
ولی واقعابه چشم خودم این اتفاق رادیدم که تابوت راهرچه بیشتر به جلوهدایت میکردندآن تابوت به طورعجیبی به عقب بازمیگشت
بعدبا حرفهای دوستم واقعاحال من هم عجیب دگرگون شدواصلاچهره آن شهداازجلوی چشمام محونمیشد طوریکه بعدتعریف خوابم به خاطرراهیان برای مادرم
وآن بازهم اعلام رضایت کردتابازسفرراهیان آن سال راهم بروم
ولی به خاطراین شهدای عزیزکلاخودم سفررابیخیال شدم وازفردای آن روزتصمیم گرفتم که یه جورایی پیگیراین شهدابشوم
درسته گمنام وبدون نام ونشون بودندولی یک فکرایی به سرم زده بودکه ازآن طریق پیگیرشوم تاشایدکاری ازپیش ببرم
صبح رفتم حوزه بانوان حضرت زینب(س)درقوچان
پیش دوستم وگفتم میخوام کارهایی انجام بدم وکسی آشناسراغ ندارم اگرمیتونی کمکم کن گفت باشه حتما،
بعدگفتم اگرکسی رابنیادشهدای قوچان سراغ داری من رابهش معرفی کن یاباهم بریم تاصحبت کنیم
وباهم رفتیم اول سراغ یک خانمی که دوستم ایشون رامیشناختن وجریان خواب هایم رابرایش گفتم
وگفتم اگردرقوچان یااطراف قوچان شهدایی رامیشناسندکه مفقودالاثر هستن وعکسی ازآنهادارن رابه من نشان دهند تاازروی عکسهایشان تشخیص بدهم که شهدایی راکه درخواب دیدم همان هاهستندیانه
شایدکمی مسخره بود
ولی همیشه خواب هام وحس هام واقعی بود
حسم قشنگ بهم میگفت من ازروی عکسهایشان صددرصدتشخیص میدم که آنهاهمان هایی بودندکه درخواب دیدم یانه
چون حس من قبل اینکه خواب محمدرضاراببینم وبهم درخواب بگه که حس هات راهم ازدست نده چون بیشتراوقات جز واقعیت هاهستن
ازدوران نوجوانی هم خودم به این باورواقعی شدن حس هایم رسیده بودم
آشنای دوستم بعدشنیدن صحبت هام گفت حتمابامسئول یاهمان رئیس اصلی بنیادشهداصحبت میکنه وخبرمیده
که تقریبابیست روزی طول کشیددوستم تماس گرفت تاباهم بریم بنیادشهدا
ووقتی رفتیم بامسئول آنجاصحبت کردیم
حالانظراصلیش راجب خواب هایم چی بود چیزخاصی نگفتن که مثلابگن من باورندارم خوابهای شمارا
فقط درجوابم گفتن نمیتونن پیگیربشن وعکس آن شهدای مفقودالاثر را ازخانواده هاشون درخواست کنن آن هم به خاطراینکه گفتندروح وروان آنهابه هم میریزه وبازچشم انتظاری هاشان بیشترمیشود
خلاصه حرفهایی گفتندکه قشنگ مشخص میشدقصدهمکاری نداشتن ویاخوابهای من راباور نداشتند
درصورتیکه میتونستند حتی بااسم آن شهدای مفقودالاثرازاینترنت هم عکسهای آنهاراسرچ کنن وبه من نشون بدن
خلاصه تاجایی که درتوان داشتم وبه فکرم میرسیدتلاشم راکردم ولی موفق نشدم
وبعدرفتم سراغ خودشان
وسرمزارشان کلی باخودشون صحبت کردم وگفتم واقعادوست دارم بهم توخواب بفهمونن که آیا همچنان پیگیرشون باشم یانه
که بعدچندشب دوباره خواب آنها رادیدم
که کمی ناراحت بودندازدست مسئولین که خیلی وقت بودمقبره آنهارانیمه کاره رهاکرده بودند طوریکه اگرکسی هم میخواست بره سرمزاراین شهدابشینندنمیتوانستند
ومن هم تواون روزهاخودم بچشم اون صحنه رادیدم
به خاطروسایلهای بنایی وچیزهای دیگرکنارمزارشهداکسی نمیتوانست نزدیک مزاربشود
درخواب بازمتوجه بودم که خواب میبینم وبایدنشونی ازاین شهداپیداکنم
وبازمثل خواب قبلیم آروم آروم رفتم به سمت شهداتااسم روی لباسهایشان رابتونم بخونم ولی آنهابازهم دورشدندازمن
ویکی ازآنهابه من گفت فعلاوقتش نشده تاماشناخته شویم
صبح که بیدارشدم واقعادلم برایشان تنگ شده بودوهمان روزمیخواستم برم سرمزارشان که به خاطرسردی هواوبارندگی برف وخونه تکانی سال نوقسمت نشدبرم
ودرست روزی بودکه مادرم واسه سال نومیخواست سبزه عیدبزاره
بعدتعریف خوابم برای مادرم
مادرلطف کردن وبجای مادراون شهدای عزیزواسه هرکدومشون یک سبزه کوچیک ونقلی گذاشتن