eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
458 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
13.4هزار ویدیو
132 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 #قسمت_هجدهم 8⃣1⃣ وفهمیدم که بایدچطوری کارراشروع کنم
🌸بسم رب الشهداوصدیقین🌸 ✍🏻داستان: حقایق پنهان📖 ⃣1⃣ وفردای آن شب رفتم حوزه پیش دوستم وقتی دیدمش پرسیدم لیلاچی شده چه خبره که منوکشیدی حوزه گفت باورت نمیشه آدرس منزل پدرمحمدرضاراپیداکردیم گفتم واقعاچطوری بالحن شوخی گفت البته پیدانکردیم پیداکردن تاخواستم بگم نکنه آقای شریفی خودش بلافاصله گفت خداخیربده آقای شریفی تماس گرفته وگفته که آدرس راپیداکرده وهرزمان مایل بودن خانم.... میتونن تشریف بیارند قم و برند منزل پدرمحمدرضا که البته پدرشون درقیدحیاط نیستن فوت شدن ولی مادرشون هستن ولی دربستربیماری هستن بعدِ کلی خوشحالی که آدرس پیداشده بودوالبته کمی هم ناراحتی بخاطردربستربودن مادرمحمدرضا آن هم بانبودن پدرشون کمی صحبت بادوستم که حالابایدکی برم قم آیااصلامیتونم برم یانه چون واقعاشرایط تنهارفتن وکمی هم هزینه رفت وبرگشت ومخارج سفربرام سخت بود واون سالهاهم که سفرراهیان میرفتم ازطرف پایگاه بسیج وسپاه بود هزینه سفرقابل پرداخت بودوراحت ولی سفرشخصی برام دشواربودهم بخاطرتنهارفتنم وهزینه حداقل یک هفته سفراون هم به راه دور ازحوزه که برگشتم منزل خواستم کمی استراحت کنم وبامحمدرضاهم همش صحبت میکردم ومیگفتم خودت همه چیزرامحیاکن برام تابدون مشکل برم دیدن مادرت ویاخودت بگووراهنماییم کن که اصلاکی بایدبرم قم ازمحمدرضاخبری نشدتاراهنماییم کنه که کی برم تاشدتقریبابرج9اگراشتباه نکنم ویک اردوی به شیرازکه برگشتنی هم میرفتن قم ازطرف حوزه وسپاه برنامه ریزی شده بود که بعددوستم بامن تماس گرفت گفت اگه دوست داری بیای حالابهترین موقعیته بیابریم گفتم باشه حتماواسمم راثبت کن تا اتوبوس پرنشده چندروزی هنوزبه روزحرکت مانده بودومن واقعاخیلی خوشحال بودم که دارم میرم دیدن مادرمحمدرضاوبعدهم واسه اولین بارمیخواستم برم سرمزارخودمحمدرضا خلاصه شب آخربودکه قوچان بودیم وصبح بایدحرکت میکردیم خواب دیدم که اتوبوس اومده وسط روستامون ومسافرهایکی یکی سواراتوبوس میشن که برگه هایی هم دستشون بودوفکرکنم بلیط اتوبوس بود تااینکه نوبت به من رسیدرفتم سواربشم که یهویی دیدم اون شخصی که داخل اتوبوس مثل شاگردراننده بود و برگه رامیگرفت چک میکردبااسم مسافرها خودمحمدرضابود ولی چه فایده تامن وبرگم رادید بهم گفت هنوزوقت سفرشمانرسیده چندماه دیگه ان شاءالله توخواب داشتم بهش میگفتم آخه من دارم میرم دیدن مادرتونا که خودتون گفتین برم حالامیگی وقت وزمانش نشده که تازه میخواستم باهاش بیشترکل کل کنم که چرانبایدالان برم دلیلشوبگو که باصدای اذان صبح گوشی ازخواب بیدارشدم وتاساعت9صبح اون روزبادوستم تماس گرفتم وگفتم سفرمن کنسله ومن نمیام باتعجب گفت چرا؟این بهترین موقعیت بودا بیا بریم دیدن مادرمحمدرضاوچون بچه هاومسئولان هم سپاهی وآشناهستن اجازه میدن که بری دیدن مادرش گفتم آخه محمدرضاخودش دیشب گفت نیام وچندماه دیگه برم انگاربازسفرراهیان امسال هم طلبیده شدم وبرگشت ازراهیان برم دیدن مادرش سال95هم باخوبی وبدی هایش داشت کم کم تمام میشدویک ماه به سال جدیدوسال96مانده بود که سال95هم خداراشکرهمچنان محمدرضاهنوزدرزندگی وخوابهایم هرازگاهی بود ❤️ ... 🌷