#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت294
بلندشدم وازاتاق بیرون رفتم.
مادر و اسرا روی مبل نشسته بودند و در خود فرو رفته بودند. انگار حرفهای سعیده را شنیده بودند.
تا مرا دیدند دلسوزانه نگاهم کردند. رو به مادر گفتم:
–مامان یه چیزی میدی بخورم. احساس ضعف دارم.
مادر فوری از جایش بلندشد و دستم را گرفت:
–احتمالا فشارت افتاده، بیا روی کاناپه دراز بکش. اسرا دوید و بالشتی برایم آورد. دراز کشیدم. سعیده هم به ما ملحق شد و نگران نگاهم کرد. مادر برایم قاشقی عسل آورد.
–راحیل جان کمکم این عسل رو بخور.
–مامان.
–جانم.–می خوام این سبدگل روبه یه جایی هدیه بدم، کجا خوبه؟
مادر با تعجب نگاهش را بین من وسبدگل چرخاند و مکثی کرد و گفت:
–خب، می تونی بدی خیریه، یا امام زاده ایی جایی ببری، خیلی بزرگه اونجا همه ازبوش لذت میبرن. بعدکمی فکرکردوادامه داد:
–اون حسینیهی شهدای گمنامی که دو سه هفته پیش با هم رفته بودیم هم میشه برد. همان شهدای گمنامی را میگفت که یک بار هم با آرش رفته بودم. همانطور که عسل را میخوردم نگاهی به سعیده انداختم. آرام شده بود. شرمنده گفت:
–خودم میبرمت.
مادر لبخندی زد و گفت:
–آفرین دختر وزنه بردار من. بهترین کار رو میکنی و بعد خم شد و موهایم را بوسید.
سعیده و اسرا گنگ به من و مادر نگاه کردند.
فقط من منظور مادر را میفهمیدم.
سعیده آهی کشید و غمگین نگاهم کرد. بعد به طرف اتاق رفت، اسرا هم به دنبالش رفت.
بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شد. مادر برایم یک فنجان گل گاو زبان اورد و گفت:
–این رو هم با عسل فراوون بخور. کاری را که گفته بود را انجام دادم و به طرف اتاق رفتم. بچهها روی تخت نشسته بودند. سعیده کاغذی را که پاره کرده بود را با ناخنهایش ریز ریز میکرد و دانه دانه با انگشتهایش گوله میکرد و پرتابش میکرد.
با دیدن من گفت:
–بهتر شدی؟–آره، فکر کنم مامان باید از اون معجوناش اول یه فنجون به تو میداد. سعیده دوباره عصبی شد.
–آره من نمیتونم مثل تو بیخیال باشم. باید یه بلایی سر اینا بیارم، انتقامی چیزی، باید اون مادر آرش تقاص پس بده. اسرا گفت:
–اتفاقا بهتر که اینجوری شد، زودتر فهمیدیم چه جور آدمایی هستن. روبروی سعیده روی تخت نشستم و گفتم:
–تقاص از این بیشتر که همهی عمرشون عذاب وجدان دارن، مگه نخوندی، آرش نوشته بود هیچ وقت خودش رو نمیبخشه، با شناختی که من از مادرش دارم، اونم عذاب وجدان داره، شاید خب اونم چارهایی نداشته، دلش میخواست خودش نوهاش رو بزرگ کنه، میترسید بلایی سرش بیاد. برای مژگان تقاص از این بزرگتر که مادر شوهرش بهش اعتماد نداره و مدام مثل بچهها مواظبشه، یا این که این شوهرشم اخلاقش مثل قبلیه...
سعیده با تعجب پرسید:
–یعنی چی؟
–آخه مژگان فکر میکرد اگه شوهرش عوض بشه همه چی درست میشه، در حالی که باید اخلاق خودش رو درست کنه. من مطمئنم آرش اون رفتاری که با من داشت رو هیچ وقت با مژگان نخواهد داشت و این بزرگترین زجر برای یک زنه.
البته من نمیخوام اونا زجر بکشن، ولی خود کرده را تدبیر نیست. آدما چوب بیعقلی خودشون رو میخورن. بعد زمرمه وار گفتم:
–شاید منم بی عقلی کردم.بلند شدم و گفتم:
–من حاضر بشم بریم.
سوارماشین شدیم، باهن وهن سبد را پشت ماشین گذاشتم. سعیده لج کرده بود و کمک نمی کرد.همین که راه افتادیم پرسید:
–این قضیه عددسیصدوخرده اییه چیه؟
صدایش هنوز غم داشت. حالش بد بود.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–خوندی که تعدادصدفهاست، بعد برایش به طور خلاصه و کلی قضیه را تعریف کردم. جوری که به دور از احساس باشد. ولی باز سعیده بغض کرد.
–خب حالا چرا به تعداد اونا گل فرستاده؟
–چه میدونم، ول کن دیگه.
باهمان بغضش گفت:
–باچهارتا گل مثلا میخواد خودش رو راحت کنه؟ یا میخواد بگه حتی روز عقدمم به یاد توام؟
بغضش را فرو داد.
–حالا که دارم فکرمی کنم می بینم اسرا درست گفت، اصلاخیلی هم خوب شد این وصلت اتفاق نیوفتاد. اینا با این خود خواهیاشون یه عمر میخواستن تو رو عذاب بدن. واقعا هیچ کار خدا بیحکمت نیست. اون آرش بی عرضه هرروز می خواست سرهمین شُل بازیهاش یه جوری حرصت بده...اصلا توکلا به اونا نمی خوردی...
–سعیده میشه بس کنی؟سعیده دیگر حرفی نزد. سعیده ماشین را نزدیک مزارها پارک کرد و خودش دورتر ایستاد. سبد را روی مزارها گذاشتم و همانجا نشستم و دعا خواندم.
پیر مردی که مسئول رسیدگی به حسینیه بود جلو آمد و پرسید:
–خانم، گل رو ببرم داخل، اینجا باد و بارون خرابش میکنه.
بلند شدم و گفتم:–هر جور صلاح میدونید.زیر لب دعایم کرد و سبد گل را برداشت و رفت.
سوار که شدیم سعیده گفت:
–باید میبردی سر قبر داداشش میزاشتی.
در چشمانش براق شدم و سکوت کردم.
به خانه که رسیدیم وسایلش را جمع کرد و قصد رفتن کرد. وقتی از او خواستم بماند گفت:
– حال من از تو بدتره، تو نیازی به موندن من نداری.همین که خواست از دربیرون، برود مادر دستش را گرفت.
–سعیده قراره شب بیاییم خونتون، بمون با هم میریم.