🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت316 بچه را بغل مادرش دادم و به اتاقم رفتم. غرق در فک
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت317
احتمال این که قاتل کیارش محکوم بشه زیاده، البته گفت حالا حالاها طول می کشه تا به اون مرحله برسه که حکم قطعی روبدن.
لقمهی دهانم را قورت دادم و دست ازغذا کشیدم.
تکیه دادم به صندلییام و در چشم های مادر دقیق شدم.
می توانستم منظورش را از این مقدمه چینی بفهمم. نگاهی به مژگان انداختم. لبخند رضایت آمیزی روی لبهایش بود.
–چی شده مامان؟ اصل مطلب روبگید، این حرفها رو وکیلمون دفعهی پیش به خودمم گفت، حرف تازه ایی نیست. منم می دونم طول می کشه تا حکم رو بدن.
مادر مِن ومِنی کرد و گفت:
–راستش دلم واسه زن وبچش می سوزه، حالا پدر اون بچه ها یه غلطی کرده بچه هاش چه گناهی دارن که باید یتیم بشن. بارفتن کیارش ببین چطورتوی خانواده ی ما همه چی بهم ریخته، درست نیست ما بادستهای خودمون یه خانواده دیگه رو مثل شبیه خودمون کنیم. به خصوص که اون خودشم بارها قسم خورده که کیارش خودش پاش سُرخورده وافتاده و اونم ازترسش فرارکرده.
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
–مامان این حرفها روشما دارید می زنید؟ شما که خودتون اولین نفری بودید که حرف قصاص رو زدید.
–اون موقع حالم خیلی بدبود و فکر می کردم فقط باقصاص دلم خنک میشه.
اما حالا می بینم مژگان و توام راضی به قصاص نیستید و اون طرفم میگه کیارش رو نکشته، اگه راست گفته باشه چی؟
التماسهای زن و بچهاش هم دلم رو می سوزونه. الان اونام آلاخون والاخون هستن. زندگی اونها هم بهم ریخته.
نفس عمیقی کشیدم.
–مامان جان من که گذاشتم به عهدهی خودتون هر جورصلاح می دونید، اصل کار شما هستید نه ما. منم امروز که زن ودخترش رو جلوی در دیدم دلم خواست که یه کاری براشون انجام بدم. خیلی مظلوم بودند به خصوص دخترش.
مژگان فوری خودش را به میز ناهار خوری رساند و نشست صندلی کناری من و رو به مادر گفت:
–مامان جان دیدیدگفتم آرش موافقه. آرش اونقدر دلسوز و مهربونه که اصلا دلش نمیاد حتی به قصاص فکر کنه.
سوالی نگاهش کردم.
–حالاچی شده این قضیه اینقدر یهو براتون مهم شده؟
مژگان به بشقاب غذای من چشم دوخت وگفت:
–خب چون خودم توی شرایطی هستم که می تونم اونارو درک کنم. تنهایی خیلی سخته بخصوص بابچه، حالا من یدونه بچه دارم اینقدر سختمه، اون خانم که سه تا بچه داره می خوادچیکارکنه؟
پوفی کردم و گفتم:
–مگه توتنهایی؟ چرا سختته؟ چیزی کم و کسرداری؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
–نه همه چی هست. منظورم این چیزها نبود. بعدهم بلندشد و به طرف اتاق رفت.
سرم را به طرف مادر خم کردم و آرام گفتم:
–این چی میگه؟
–هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه. میگه آرش از این که من توی این خونه ام ناراحته.
یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنها جنس خودشان را بهتر از هر کسی می شناسند. حتی اگر هم کوتاه میآمد این مژگان بود که ناسازگاری میکرد.
–مامان این خیلی بی انصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت...
مادر حرفم را برید.
–همون دیگه، میگه آرش من رومقصر می دونه و ازدستم ناراحته. آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم...
واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم.
دستهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–باشه مامان، هرچی شما بگید. هم رضایت میدیم، هم باهاش صحبت می کنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم. همیشه درک داشته باشیم. مژگان حالا که میبینه...
مادر بلندشد و نگذاشت ادامه دهم. با گفتن هیس سرم را در آغوشش گرفت و با بغض گفت:
–همه ی امید ما تویی پسرم. میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت میشنوه.
سرم را عقب کشیدم و آرام گفتم:
–شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب میکشید. چرا اینقدر ملاحظه میکنید آخه؟
مادر دوباره نشست. آهی کشید و کنار گوشم گفت:
–من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم. همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه. بعضی راهها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره.
پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده شادی باشیم. چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بربیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس...
✍#بهقلملیلافتحیپور