eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
459 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
13.5هزار ویدیو
133 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮#قسمت_بیستم . -سلام -😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟
. . ❤❤ . 🔮 . راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه... پرسیدم کدوم سهیل؟! -همون سهیل بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه... -آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده...خیلی مظلوم بود بچگیاش 😀 -ارهه...خنگ بود -نههه...پسر خوبی بود -من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم -نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون 😀 خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگع... خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... -کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... -آخه زشته😕 -چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود... تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه... خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و 🔮از زبان سهیل رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم... صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم 😕 و هربار هم حق رو به اون میدادم...شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه نمیدونستم چیکار باید کنم داشتم دیوونه میشدم... ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم 😔 سرم رو روی میز گذاشتم و و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... -سلام آقا سهیل سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود -سلام سید جان...خوبی؟! -سهیل گریه میکردی؟! -من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه 😕 -ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی -ای کاش با جوشونده خوب میشدم 😕 -حالا نگران نباش...چیزی نیست که -ان شاالله -راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها...راهیان نور نزدیکه -من؟!😯 -آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐 -آخه من رو شهدا راه نمیدن که -این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون -هعیییی 😢 . . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮#قسمت_بیست_و_یکم . راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکر
. . ❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_دوم -آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐 -آخه من رو شهدا راه نمیدن که -این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون -هعیییی 😢 -پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو -باشه...توکل به خدا از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم... نوشته ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد من رو یاد خوابم انداخت... بزرگ نوشته بود... محل ثبت نام دعوت شدگان شهدا...😔 🔮از زبان مریم یه زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم -سلام عروس خانم -سلام زهرایی...خوبی؟! -ممنون...چه خبرا؟! -سلامتی...تو چه خبرا؟! -هیچی؟!راستی راهیان نور نمیای؟! -خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه 😕 -آره...ان شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه 😊 -ان شاالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن 😔 -ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه... -ان شاالله... -آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده... -خب به سلامتی -نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش -کدوم پسره؟!😯 -بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد -جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا😑حتما گول ریشش رو خوردن -شاید واقعا پسر خوبی شده -بعید میدونم 😐 . . چند روز گذشت و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم... آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه... دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی توجه بودم راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفتم😕 . یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت: نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟! که معصومه سریع گفت: واییی من عاشق جیگرم😍مریم جون نظر تو چیه؟! نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم. رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد😨 -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه😊بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😆 . بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم... که معصومه گفت: -فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯 . . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
طرف‌میشینھ‌بادوستش‌ هرچی‌بد‌و‌بیراھه‌بھ‌یھ‌نفر‌میگھ کلی‌درموردش‌چرت‌وپرت‌میگھ‌ آخرشم‌باجملھ‌ی‌ 😅، سرو‌تھش‌روهم‌میارھ🚶🏽‍♂🖐🏼 الان‌من‌بایدبھت‌بگم‌کھ؛ 😐! {گنـاه‌يعنـۍ‌خـداحافظ‌مہدۍ💔} #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇 💥💪
Majid Banifatemeh - Ya Emam Reza Madad.mp3
4.08M
قربون کبوترهای حرمت امام رضا🕊
اگر‌میخواهے و‌معصیت‌نکنۍ، "همیشہ‌با باش" چوݧ‌وضو‌انساݧ‌راپاك ‌نگھ‌میدارد‌و‌جلوے معصیت‌را‌می‌ گیرد! ‌⌗شھید_‌عباس_‌علۍ‌کبیر؎❤️
مۍ‌دَهَداین‌دِل‌گُۅـٰاھۍ‌پیرِمـٰاسِیِدعَلۍ‌، پَرچَم‌اَزدَستِ‌تۅبَردَستـٰانِ‌مَھدۍ‌مۍرِسَد'' ﮼وَطــن…💔﮼پرچـم‌تومـاراکفـن…🇮🇷
یک‌عمرگذشت‌وعاقبت‌فهمیدیم ازدل‌نرودهرآنکه‌ازدیدھ‌رود . . .🕊 . 🙂♥️
کلامی زیبا از امام علی(ع) ای مالک ! بدان اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند، ولی مهربان باش... اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند، ولی شریف و درستکارباش... نیکیهای امروزت رافراموش میکنند، ولی نیکوکار باش... بهترینهای خودت رابه دیگران ببخش، حتی اگر اندک باشد... در انتها خواهی دید انچه می ماند میان تو و"خدای توست، نه میان تو ومردم...
◖🌧🤍◗ • • چرانماز‌بخوانیم؟ پاسخ‌کوتاه‌اماقانع‌کننده✅ -چطورغذا‌میخوریم‌که‌جسممون‌گرسنه نباشه؟ روح‌ماهم‌به‌غذا‌احتیاج‌داره و‌غذای‌روحمون‌هم‌نمازه...! اگه‌غذا‌بهش‌نرسه‌چه‌اتفاقی‌میوفته؟ روحمون‌میمیره🙂ومامیشیم مردهٔ‌متحرك • • ‹ ッ . ›
•• در آخرالزمان، در اوج فتنه‌ها به قرآن پناه ببرید... 🤍
در‌میان‌خلوت‌دل‌در‌دعای‌روز‌وشب آرزوی‌دیدن‌کرب‌و‌بلایت‌میکنم..(:♥️ -
به خودت مشغول نباش...🌱 🎙استاد پناهیان : دائماً به خودت مشغول نباش ضرر می‌کنی!😬 تو به تنهایی نمی‌توانی از منافعت دفاع کنی × و آنچه نیاز داری را به دست بیاوری🙄 سعی کن! دائماً به خدا مشغول باشی(: او قدرت مطلق است ✓ و جهان هستی با کسی که با خداست، همراه است...🥰 دائماً مشغول خدا بودن سخت است.. ولی ناممکن نیست! با بهانه‌های مختلف شروع کن🪴🙃 #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌ߊ‌ܢߺ߭ܣ اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇 💥💪
یک تڪه جواهرید، نورید شما اسطورۀ غیرت و غرورید شما رفتید اگر چه، زود برمی‌گردید.. زیرا که ذخیرۀ ظھورید شما 💪
🥀زنگ احکام🥀 برداشت_های_نادرست_از_احکام انعطاف در احکام برخی از مردم تصور می کنند احکام و دستورات دینی سخت و مشکل است، درحالی که هم دستوراتش آسان و هم در شرایط سخت انعطاف پذیر است. مثلا اگر شخص بیمار باشد و نتواند نماز را ایستاده بخواند می تواند نشسته بخواند. اگر نمی تواند وضو بگیرد می تواند تیمم کند. اگر روزه برای شخص ضرر داشته باشد نباید بگیرد، تا علم و یقین به نجاست پیدا نشود همه چیز پاک است، اگر انسان ناچار شود در زمین گل آلود نماز بخواند و بدن و لباس او آلوده شود، باید در حالت ایستاده نماز بخواند. و برای سجده با سر اشاره کند و تشهد را ایستاده بخواند.1 کسی که به احکام اسلامی آشنایی داشته باشد می داند که اسلام در تمامی ابواب فقهی، شرایط آسانی را برای مکلفین قرار داده است. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ قرار روزانه🌹هر روز با احکام🌹
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
قاب عکس زیبا 🙂😓سالروز تولد شادی روح شهدا صلوات
💠 خواهرم حجاب را ،حجاب را، عفت را،عفت را ،سرلوحه ی زندگی قرار دهید و زینب گونه زندگی کنید و خود را تربیت کنید. اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج ┄┄┅═✧❁🦋🔮🦋❁✧═┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا گاهی با اینکه خیلی به امام‌ زمان یا اهل‌بیت توسل می‌کنیم حاجت روا نمی‌شویم؟
44.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌« زندگی ما باید شهیدانه باشه.... »👌
خدایا شاهدی که لباس مقدس سپاه را به این عشق و نیت به تن کردم که برای من کفنی باشد آغشته به خون. خدایا همیشه نگران بودم که عاملی باشم برای ریخته شدن اشک چشم امام عزیز. اگر در این مدت بر این نعمت بزرگ شکری در خور نکردم و یا از اوامرش تمردی نمودم بر من ببخش... شهیدمحمدرضاتورجی‌زاده🌷
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_دوم -آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی
. ❤❤ . 🔮قسمت بیست و سوم . -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه...بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😊 . بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم... که معصومه گفت: -فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯 -چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسته -احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود... اونشب تموم شد و اومدم خونه...تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نملز مامانم تموم بشه و صداش کردم... -مامان...مامان...😓 -جانم عزیزم؟! 😯چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه...نه...قلبم 😧 -یا اباالفضل...قلب درد میکنه؟! -اره....😢 . دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت...فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته -مامان چی شده؟!من کجام؟! -سلام دخترم...هیچی..نترس...بیمارستانیم...ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست -احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا 😢 -نترس دخترم...خوب میشی... -امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه... -نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم... -به میلاد دیگه چرا؟! 😯 -نا سلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها... -اخه بیخودی الان نگران میشن😕 . 🔮از زبان سهیل دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت نام خانم ها فرق داره وارد نشد... امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن 😔 فک کنم به خاطر منه... خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین... دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر رو از شهدا دور بشن... نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون... در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد... بازم از اون خبری نبود... دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت سریع پشت سرش دویدم -سلام...ببخشید -سلام...من عجله دارم... -مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! -آقای محترم شما انگار ول کن نیستین...مریم گفت که علاقه ای به صحبت با شما نداره... (فهمیدم اسمش مریمه ☺) -خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن 😯 -آقای محترم...مریم حاش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت بیست و سوم . -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سی
. ❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_چهارم . 🔮از زبان سهیل . -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ -نمیدونم...فعلا خداحافظ -لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید😕 -شرمنده...نمیتونم و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: -فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه...😐 -چشم 😔😕 و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت.... بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم... همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن... شاید.... دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم... از پله های بیمارستان بالا رفتم... نمیدونستم تو کدوم اتاقه... ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد... داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن... اتاق 26 خواستم جلو برم ولی انگار قدم هام سست شد 😕😕 آخه برم جلو چی بگم😔 تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... . رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان -سلام...ببخشید -بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... -کدوم مریض؟؟ -مریم... یکم من و من کردم و گفت: -آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین... -نگفتن حالشون چطوره؟! -نه...ولی براش دعا کنید... با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن... پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم... دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم... تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم 😔 . 🔮از زبان میلاد... . وارد بیمارستان شدم... از استرس داشتم میمردم تمام بدنم انگار درد میکرد نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم... جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن سلام...چی شده؟!😯 که مامان مریم با گریه گفت: سلام آقا میلاد 😢کجایی؟! -چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟! -آره آره...حتما... . با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام...بفرمایین؟! -همراهای مریم فلاحی -بله بله چه نسبتی دارین؟! -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. . . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_چهارم . 🔮از زبان سهیل . -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ -نم
🔮 . سلام آقا میلاد 😢کجایی؟! -چی شده؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟! -آره آره...حتما... . با مادر مریم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام...بفرمایین؟! -همراهای مریم فلاحی -بله بله چه نسبتی دارین؟! -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. -خیلی خوشبختم...بفرمایین بنشینید که مادر گفت: -آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین😢من نصف عمر شدم.😕 -نگران نباشید. -دخترم چشه؟!😕 -خیلی خب...روراست میگم...ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه -یا صاحب الزمان 😢😢 -نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید... دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم...نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید کنم... از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و بافریاد گفتم: چرا زودتر کاری نکردین😠چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم😠 -میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده😕فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد😔 -به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر... -آقای دکتر ما چیکار باید کنیم؟! -فقط دعا...دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه... -اگه بکشه و پیدا نشه چی😯 -با دارو میشه مدتی سر کرد ولی. -آقای دکتر با من روراست باشید...پای زندگی و آیندم در میونه... -شما عقد هم کردید؟؟ -نه هنوز...ولی قرار بود چند روز دیگه😔 -ببین پسرم...تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته...اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه... -اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم... -شاید چند سال...چند ماه...شاید چند هفته...شاید چند روز... همه چی بستگی به شما داره...به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه... . از اتاق دکتر بیرون اومدم گیج بودم هیچ جا رو درست نمیدیدم... از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کرد که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند... اشکام نمیزاشت پیشش برم😢 آروم اومدم تو حیاط بیمارستان... نمیفهمیدم چیکار میکنم... فقط راه میرفتم... چند ساعتی رو تو حیاط بودم سر درد داشت دیوونم میکرد پشت فرمون نشستم... چشمام باز و بسته میشد... یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و.... 😯 . . بامــــاهمـــراه باشید🌹
درباره رمان نظر بدید
شماره آخرتلفنت‌چنده؟ برای‌اون‌شهید۵تاصلوات‌بفرست 1 شهید حاج قاسم سلیمانی 2 شهیدمحسن‌حججی 3 شهید جهاد مغنیه 4 شهیدعباس‌دانشگر 5 شهیدابراهیم‌هادی 6 شهیدمحمودکاوه 7 شهیدان‌گمنام 8شهیدمحمدحسین‌فهمیده 9شهدای امنیت 0 شهیدبابک نوری هریس کپی‌کن‌از‌ثوابش‌جا‌نمونی‌... 🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‹بِٮـــمِ‌‌اللّٰھ‌الرَّحمٰـنِْ‌الرَّحیـٓم› 🖐🏻!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا