#رؤیای_واقعی
#پارت_۸
هانیه
خوشحال بودم از اینکه این حس بدم گناه نبود حسی بود که خدا تو دلم گذاشته بود.
یعنی من عاشق شده بودم! ولی اگر او منو دوست نداشت چی؟
اما اما حضرت زینب (س) خودشون منو بردن پیش آقای فرهمند!
تا فردا که تحقیقاتمان را تنها ارائه دادم ذهنم مشغول بود که کسی صدایم زد برگشتم دیدم خانمی چادر به سر است که نگاهم می کند!
تعجب کردم چون تا کنون در دانشگاه ندیده بودمش. به سمتم آمد.
_سلام عزیزم خانم شکیبا؟
+سلام بله خودم هستم.
لبخندش پررنگ شد:
_خوبی عزیزم؟من خواهر آقای فرهمندم.
ماتم برد او اینجا چه کار میکرد؟
آمدم خانه کلاس دیگری داشتم ولی هیچ تمرکزی برایم نمانده بود! خواهرش با من حرف زد گفت که برادرم از تو خوشش اومده و شماره پدرم را از من خواست برای آشنایی بیشتر!
مشتی آب سرد به صورتم می زدم و به حرفای خواهرش که فهمیدم اسمش نرگسه فکر میکردم.
در آینه به صورتم نگاه کردم و لبخندی زدم.
خدایا شکرت!
فردایش مامان بهم زنگ زد و گفت که کی میام رشت؟
منم گفتم که تا دوهفته دیگه میام. بهم گفت که میخوان بیان برای آشنایی ! از من درباره آقای فرهمند پرسید من هم گفتم که فقط برای تحقیق درباره درسم با او در ارتباط بودم.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۹
می ترسم که این ازدواج سر نگیرد یا اتفاقی بیوفتد. من تا الان به این نتیجه رسیدم که دلم گرفتار شده.
یهو یاد این آیه افتادم《وَ إِنْ یُرِدُکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِه
و اگر خداوند خیری برای تو اراده کند هیچکس مانع فضل او نخواهد شد》
دوهفته مانند برق و باد گذشت! برای آخرین بار خودم را در آینه چک کردم وقتی مطمئن شدم مشکلی ندارم از اتاق خارج شدم.
_هانیه جان برو تو آشپزخونه هر وقت صدات زدیم چایی بریز بیار.
+چشم مامان.
و به سمت آشپزخونه رفتم.
این اولین باری بود که خواستگار میومد خونمون همیشه تلفنی با مامان حرف میزدن و وقتی اجازه میخواستن بیان خونه من میگفتم نه! یه حسی درونم میگفت بگو نه انگار که اون مردی که منتظرش بودم نبودن تا اینکه او را برای اولین بار در اتاق آقای رئیس دیدم!
البته تا حالا تو صورتش زل نزده بودم و نمیدانم دقیقا چه شکلیه ولی به احساسات خودم و آن خواب مطمئنم و این حتی برای خودم هم عجیبه!
تو همین فکرا بودم که صدای خوش آمدگویی شون به گوشم رسید.
صدا ها آروم تر شد و انگار که نشستن. دست و پامو گم کردم نمیدونستم الان باید چیکار کنم؟ انگار که آبجی هستی صدامو شنید!
_نوچ نوچ نگا قیافش همرنگ کج دیواره! همش تقصیر خودته وقتی میذاشتی دوتا خواستگار بیان خونه ها الان اینجوری دست و پاتو گم نمیکردی !برو کنار برو کنار تا چایی بریزم ولی آوردنش رو شرمنده من یه بچه دوساله دارم شوهرم هم تو مجلس نشسته!
+وای آبجی خدا خیرت بده اینقد که دستام میلرزه!
هستی در حال ریختن چایی بود:
دوماد هم حالش دست کمی از تو نداره!
یه لبخند رو لبم ظاهر شد
هستی یه دستش رو زد رو اون دستش:وا نگا نیش بازش! یه ذره سنگین باش اینطوری کنی نمیگیرنتا از ما گفتن بود.
تو همین حین صدای بابا اومد که چایی ببرم. یه بسم الله گفتمو و از آشپزخانه خارج شدم. هستی هم پشت سرم آمد و نزد شوهرش نشست.
اول یه سلام کلی گفتم که همشون با روی گشاده پاسخ دادن. از آقایی که همسن پدرم بود و انگار که پدرش بود شروع کردم و بعدش خانم مهربونی بود که مادرش بود. یه مرد چوان بود که از شباهتش فهمیدم برادرش است و نرگس کنارش نشسته بود و بعدش هم خودش بود که دستانم به طور نامحسوس میلرزید بدون اینکه ببینمش سینی چای را جلویش گرفتم و وقتی خواست بردارد آن انگشتر عقیقش که عامل ازدواج ما بود نظرم را جلب کرد و یه لبخند نامحسوس روی لبم نشست با صدای آرومی تشکر کرد.
و بعد از اینکه به مامان و بابا و بقیه تعارف کردم کنار هادی نشستم.
هادی تو گوشم گفت:شیطون فک نکن لبخندتو ندیدم ها!
منم از خجالت دیگه سرم رو بالا نیاوردم هادی دستم را گرفت و فشار آرومی به نشانه دلگرمی داد!
#رؤیای_واقعی
#پارت_۱۰
آنقدر که استرس داشتم از حرفاشون هیچی نفهمیدم.
_دخترم آقای فرهمند رو رو راهنمایی کن سمت اتاقت!
افکارم را از سرم بیرون کردم و بدون آنکه نگاهش کنم به سمت اتاقم رفتم و اونم پشت سرم اومد.
اول من وارد اتاق شدم و بعدش اون اومد اتاق من رو تختم نشستم و او روی صندلی کامپیوتر نشست.
فک کنم ده دقیقه در سکوت گذشت که انگار اون کلافه شد سر صحبت را باز کرد:
_من من وقتی که اونروز فلش رو آوردم خونتون به احساسم مطمئن شدم همش فکر میکردم که رضایت ندید برای آشنایی!
منم به حرف اومدم:
چرا همچین فکر کردید.
_آخه حتی شما یه بارم من رو نگاه نکردید شخصیت مبهمی بودین برام برای همین یکم برای اقدام تعلل کردم.
_اینکه چرا رضایت دادم بیاین خواستگاری یه رازه که اگر خدا ما رو قسمت هم کرد بهتون میگم.
_جالب شد برام! شما شرطی هم دارید؟
_دلم میخواد صداقت همیشه تو کردار و رفتارتون باشه و زندگیمون رو از اهل البیت(ع) الگو بگیریم همین.
و اینکه من قصد ادامه تحصیل دارم و بعدش میخوام شاغل باشم.
_اینکه همسرم شاغل باشه برای من مشکلی نداره و تا اونجایی که بتونم کمکتون میکنم. تا اونجایی که بتونم شرط های اول و دومتون رو در تمام زندگیم سعی کردم عمل کن امیدوارم از این به بعد هم بتونم شرط های شما روبه خوبی عمل کنم.
بعد از نیم ساعت که نفهمیدیم کی گذشت از اتاق خارج شدیم.همه نگاه ها سمت ما چرخید بعضی نگاه ها پر از خواهش بعضی از نگاه ها هم سوالی!
پدر آقای فرهمند:خب دخترم چی شد بالاخره عروس ما میشی؟
پدرم میدانست جوابم چی هست نگاهی به او کردم که اطمینان را از چشمانش ببینم و زبانم نمی چرخید که حرفی بزنم.
مادرش رو به من گفت:دخترم این سکوتت به معنی رضایته؟
من فقط به پدرم نگاه کردم و لبخند ملیحی زدم.
_پس مبارکه!
بعدش صدای صلوات جمع بلند شد.
بعد از اینکه یه صیغه محرمیت بین من و علی جاری شد مهمان ها رفتند .
به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم همه چی نشه برق و باد و گذشت چی شد اصن؟
یعنی من الان همسرِعلی هستم؟
تو همین فکر ها بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
_بانویِ من در چه حاله؟
باورم نمیشه این مرد همونیه که به صورتم هم نگاه نمیکرد.
من بعد از صیغه محرمیت برای اولین بار به صورتش زل زدم!
بهش جواب دادم:
بانوی شما در حال فکر کردن به اتفاقات چند روز پیشه.
_عه پس خوبه همسرم بانوی متفکریه فقط هر وقت خواستی فکر کنی همسرت تو اولویت باشه.
_بله بله حتما دیگه چی جناب؟
_حالا مورد دیگه ای یادم اومد بهتون اطلاع میدم شما فعلا به مغزتون فشار نیار!
تو شوک حرفایش بودم که شب بخیر گفت و منم با لبخند شیرینی که از لبام پاک نمی شد جوابش را دادم و با حال خوب به خوابی شیرین رفتم.
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🍎🍂
🍎
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
🍎خوش، آنکه نگاهش
به سراپای تو باشد
🍎آیینه صفت
محو تماشای تو باشد
🍎صاحب نظر آنست
که در صورت معنی
🍎چشم از همه بربندد و
بینای تو باشد
#حسین_آرام_جانم
🍎
🍂🍎🍂
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند
#حدیث_روز
#جارچی_دامغان
💢سُئِلَ الْحَسَنُ علیه السلام:
ما بالُنا نَکْرَهُ الْمَوْتَ وَ لا نُحِبُّهُ؟ فَقال علیه السلام: اِنَّکُمْ اَخْرَبْتُمْ آخِرَتَکُمْ وَ عَمَّرْتُمْ دُنْیاکُم، فَاَنْتُمْ تَکْرَهُونَ النَّقْلَةَ مِنَ الْعُمْرانِ اِلَی الْخَرابِ
از امام حسن مجتبی علیه السلام پرسیدند: چرا از مرگ بدمان می آید و آن را دوست نداریم؟ فرمود: زیرا شما آخرت خود را خراب کرده و دنیایتان را آباد ساخته اید، از این رو منتقل شدن از محلّ آباد به ویرانه را، دوست ندارید.
میزان الحکمه، ج ۹، ص ۲۶۱
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه
را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ۵ تا صلوات
خجالت نکش رفیق
کپی کردنش
عشق میخواد🙂
*🥀|↫هرکس صبح سه مرتبه بگوید:*
*♥️⃟🥀«اَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ حَمْداً كَثيراً طَيِّباً مُباركاً فيهِ»*
*هفتاد بلا از او دور می شود که کمترین آن اندوه است...*
بحارالانوار ج ۸۳ ص ۲۸۳
خــداوندا مرا شرم و حيا ده
دلی پاک و پر از مهر و صفاده
دلی کـز او محبت خيزد و مهر
به نيکان آنچه را دادی به ماده
دلــم را با حقيقت آشنا کن
يقين و باور و صبـرم عطا کن
مرا صبری بده چون صبر ايوب
دلم را خالی از شرک و ريا کن
مرا دور کن از بخل و حسادت
ز بغض و کينه و کفر عداوت
مرا آنی به خـود مگذار يارب
موفق کـن بــه انجام عبــادت
#ذکرروزدوشنبه
یاقاضی الحاجات(ای برآورنده حاجتها)×صد
#نماز_روز_دوشنبہ
✍🏻هرکس نمــاز2شنبه رابخواندثواب۱۰حج و۱۰عمره
برایش نوشته شود
2رکعت ؛
درهر رکعت بعدازحمد
یک آیةالکرسی ،توحید ،فلق وناس
بعد از سلام۱۰ استغفار
═══✿☟عضویت☟✿═══