✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
🔸نویسنده: فاطمه ولی نژاد
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر فکر میکنی به تهِ خط رسیدی...
اگه فکر میکنی خیلی تنهایی
تکرار کن ذکر
«اَلا بذکرِ الله تَطْمَئَنَّ القلوب»
آغوشِ خدا نصیبتون🤍🤲🏻آمین...
#خدا
عشق بازی با خُــــدا درگیر خُــــدا باش که
خُــــدایا جوری دوسِت دارم که بعضی وقت ها می گوییم این خُــــدا فقط مال منست.
اما خُــــدای ما، خُـــدای فراوانی می تواند جوری خُـــدایی کند که انگار ما تنها بنده اش هستیم، یه جوری ما را لبریز از عشق خودش بکند که غیراز او را نبینید.
خُـــدایا نمی شود که تو باشی و من غمگین باشم.
خُــدا جووونم وجودت رو شکر❤️ ...
•┈••✾🍃🌹🍃🌹🍃✾••┈•
#خُــــدا✨
.
#تلنگــــر
و
بترسیم از روزۍ ڪه
صفحهۍ مجازیمون رنگِ
#خدا و #شهدا رو بگیره ؛
ولۍ زندگیامون نه...!!!
3.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| شما توی سختیها برای رسیدن به آرامش چیکار میکنین ؟
🔐بی قرارید یه زیارت ال یاسین بخونید!
🔐مضطربی یه سوره یاسین بخونید ثوابش بفرستید برای مادر امام زمان عج...
#خدا
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❥✺﷽ ✺❥
♡لبیک_یا_مهدی_عجل الله♡
پدر امیرمحمد خالقی: برخی میخواستند از خون فرزندم سوءاستفاده کنند
#خدا حفظت با بصیرتت بزرگوار
🇪🇭🌷اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷🇮🇷
✅ ما را به دوستان خودتان معرفی کنید
💌🕊انتظار ظهور مهدی زهرا(عج)🕊💌
#تلنگر⚠️
دو سوره در #قرآن با کلمه ی "وَیل" شروع شده.
ویل،یکی از شدید ترین تهدید های قرآنِ،و اون دو آیه اینها هستند ...
⛓ویل للمطففین:وای بر کم فروشان:(
⛓ویل لکل همزه لمزه:وای بر عیب جویان طعنه زننده...🖤
اولی در مورد مال #مردم
دومی درباره ی آبروی مردم ...!
🚫خط قرمز #خدا بنده هاشه مؤمن ‼️🔥
#تߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ه
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَر
يا مَنْ عِنْدَهُ نَيْلُ الطَّلِبات
ای که رسیدن به تمام خواستهها
و آرزوها در دست توست..!
#خدا #ماه_شعبان
1.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠اثر فوق العاده خواندن
سوره "قدر" برای اموات..
•┈••✾••┈•
#خدا✨
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میشه خدا رو دید؟؟...
میگن آقا چجوری میشه خدا رو دید؟
چجوری میشه ندید!!!....
دکتر الهی قمشه ای
•┈••✾✾••┈•
#خدا✨
❬درجوشنڪبيریڪعباٰرتۍهست:
"یٰـآڪَريٖمُالصَّفْـح"یعنۍ...
یڪجور؎تورومۍبخشہانگاٰرنہانگاٰر،
ڪہتوخطاٰیۍمرتڪبشد؎ッ💚❭
-وخدآےمااینگونہاست🌱¡'
#خدا