گفت میرود پسرش را ببیند. آمدیم دم خانهشان. سپرد بمانم تا برگردد. خیلی طول نکشید که برگشت.
از در که آمد بیرون پرسیدم:
_علی آقا! گل پسرت را دیدی؟
_گفت: آره
_گفتم: حالا به تو رفته یا به مادرش؟
_گفت: نمیدانم.
تعجبم را که دید ادامه داد:
_گفت: من که صورتش را نگاه نکردم، فقط بغلش کردم. ترسیدم نگاهش کنم، محبتش نگذارد برگردم!
شهید #علی_شرفخانلو
مسئول تدارکات لشکر ۳۱ عاشورا
از کتاب "اشتباه میکنید من زندهام"
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca