48.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢صحبت های شهید رسول ایزدی⬆️
🔶 [شهید] رضا ایزدی می گفت، کتابی با عنوان امداد غیبی امام زمان در جبهه به رسول دادم و گفتم کاکا شب ها این را بخون بیکار نباشی!
چند روز بعد رفتم پیشش گفتم کتاب را خواندی؟
با خنده گفت کاکا، شما این چیز ها را تو کتاب ها می خونید ما می بینیم!
بعد شهادتش هرچه دنبالش می گشتم پیدایش نمی کردم، رو به آسمان گفتم خدایا برادرم را ندادم که پس بگیرم، اما برگشت جنازه اش دلگرمی خانواده است.
ناگهان یکی گفت پیکر شهیدی آنجا در آب افتاده است. خودش بود.
دنبال برانکارد بودیم، یکی اشاره کرد آنجا یکی بود، یک برانکارد بسته و نو!
گفتم کاش ماشینی بود او را می بردیم ناگهان ماشینی آمد...
یاد حرف رسول افتادم که می گفتم ما اینجا امدادهای غیبی را با چشم می بینیم!!!
🔶هدیه به شهیدان رسول و رضا ایزدی صلوات
#شهدای_فارس
#شهدای_کربلای_۴
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹قبل انقلاب با خانواده رفتیم تخت جمشید. حمید یک ساعت مچی زنانه پیدا کرد. چون راهی برای پیدا کردن صاحبش نبود، آن را به خواهرم داد تا از آن استفاده کند.
حمید مرتب به جبهه می رفت. وقتی وصف گردان فجر و (شهید) مرتضی جاویدی را شنید به گردان فجر رفت. سال 65 بود، یکی از دوستانش به شهادت رسیده بود. به شیراز آمد. خیلی ناراحت بود. می گفت نمی دانم چرا من شهید نمی شوم.
بعد گفت تنها جایی که فکر می کنم در زندگی اشتباه کردم، ساعت خواهرم باشد! شاید این ساعته مشکل اصلی باشد و دلیل شهید نشدن من.
ساعت را از خواهر گرفت و در ضریح استانه انداخت.
قبل رفتن یک نوار گذاشت، شروع کرد به پر کردن صدای خودش، حدود نیم ساعت حرف زد و وصیت کرد. این بیت با صدای زیبای خودش خواند:
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم را به باغی ببرید و دلم شاد کنید
کارش که تمام شد، طاقت نیاورد، هرچه را از خودش ضبط کرده بود پاک کرد.
بعدش رفت. عملیات کربلای 4 شد و حمید مفقود شد. به منطقه رفتم، شهید مرتضی جاویدی شرح شهادت و رشادت حمید را برایم گفت...
راوی برادر شهید
شهید حمید هاشمی
#شهدای_فارس
#شهدای_کربلای_۴
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹در مسجد الحرام ایستاده بودیم. گفت مادر دیشب آقا رسول الله را در خواب دیدم، همین جا کنار کعبه.
کودکی را در آغوشم گذاشت و گفت این فرزند توست. تا خواستم او را ببینم و ببوسم مانعم شدند و فرمودندبا آمدن این کودک توبایدبروی!
گفت اسم دخترم رابگذارید زینب.
زینب5ماه بعداز شهادتش به دنیا آمد.
#سردارشهید حاج محمدرضا جوانمردی
#شهدای_کربلای_۵
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰زمین شلمچه خیس و گل آلود بود. عبدالقادر چشم چرخواند و نگاهش روي یک سنگر سه نفره کوچک که داخل خاکریز درست شده بود ثابت شد. رفت داخل سنگر.
دنبالش رفتم. رو به قبله نشست. فهمیدم میخواهد با خدایش خلوت کند.
از عبدالقادر جدا شدم و رفتم براي آوردن ماشین تدارکات. ساعتی در این خط با ماشین میرفتم و می آمدم، اما هنوز عبدالقادر از آن سنگر کوچک خارج نشده بود. رفتم پشت سنگر و گفتم: عبدالقادر، چی کار میکنی، چرا بیرون نمی آي؟
صدایی از دل سنگر بیرون آمد و به جانم نشست: مقامی، بذار کمی با خدا تنها باشم و عبادت کنم.
می گفت: دیگه خسته شدم. پنج ساله جبهه هستم. ان شاالله که خدا، در این عملیات از من راضی بشه!
#سردارشهید عبدالقادر سلیمانی
#شهدای_فارس
#شهدای_کربلای_۵
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔰بعد از سه ماه، از منطقه برگشت. روز سوم آمدنش بود که زنگ زدند بیا!
هنوز تنش بوی جبهه می داد، هنوز لباسهای خاکی اش را که شسته بودم خشک نشده و اتو نشده بود، هنوز چشم ما به صورتش آشنا نشده، آماده شد که برود. بچه ها که هیچ، من هم این دوری برایم سخت بود. گفتم: من، بچه ها هم از تو سهم داریم!
در حالی که می رفت گفت: همیشه می گفتیم، کاش زمان امام حسین(ع) بودیم و آقا را همراهی می کردیم، الان هم، موقعیتی مثل همان زمان است، ماندن جایز نیست!
خداحافظی کرد و رفت!
#سردار بسیجی معلم شهید، مهندس کمال ظل انوار
#شهدای_فارس
#شهدای_کربلای_۵
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🔹توی پایگاه مقاومت نشسته بودیم. جواد گفت: درس و مدرسه چی کار کردی؟
گفتم: امسال رد شدم!
با تعجب گفت: چرا؟
گفتم: اینجا کار خیلی زیاد هست، بیشتر وقتم اینجا درگیر کارهای پایگاه هستم، دو تا درس ها را افتادم.
گفت: فردا ساعت 5، بیا جلو مدرسه.
من که امیدی نداشتم دیگر قبول شوم، فراموش کردم. روز بعد حدود ساعت شش و نیم مادرم گفت برو نان بگیر.
سوار دوچرخه شدم. از جلو مدرسه که رد می شدم دیدم جواد منتظر کنار در مدرسه ایستاده است. بنده خدا یک ساعت و نیم منتظرم مانده بود. با شرمندگی پیشش رفتم. گفتم: ببخشید، فراموش کردم.
با مهربانی گفت اشکال ندارد. بیا.
با هم وارد شدیم. رفتیم پیش معلم جبر. معلم تا جواد را دید جلو ایشان بلند شد و بسیار محبت کرد و به من گفت ایشان از شاگردهای ممتاز این مدرسه بودند.
جواد گفت این دوست ما مشکل داشت، نتوانسته درس بخواند.شما نمره اش را بدهید تا قبول شود، من قول می دهم جبران کند، خودم هم کمکش می کنم.
معلم با اینکه بسیار سختگیر بود، گفت شما هر نمره ای که بخواهید من به ایشان می دهم و حرف شما را قبول دارم.
بعد هم پیش معلم زبان رفتیم، او هم جواد را بسیار اکرام کرد و به من نمره قبولی داد و من کلاس اول را رد کردم.
تازه فهمیدم این جوان کم حرف و مظلوم از شاگردان ممتاز مدرسه و دانشجو هست و آنقدر آبرو دارد که حتی پس از چند سال معلم های مدرسه به احترامش بلند می شوند.
🌹🍃🌷🌱
#شهید محمدجواد جمال آبادی
#شهدای_فارس
#شهدای_کربلای_۵
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin