بسم الله القاصم الجبارین
☘با شهدا گم نمی شویم☘ 💥اگــر خـواستے #زندگے ڪنے، باید منتظر مرگ باشے ❗️ولےاگر عاشق💓 شدے دوان دوان
#خاطرات_شهدا🌷
🔷آقا سید #مجتبی علمدار را اتفاقی از طریق خریدن نوار مداحی هایش شناختم. بعد برنامه روایت فتح را که مربوط به شهید علمدار بود را دیدم. فهمیدم که #نوار از چه کسی است.
🔶اما از آن روز نوار و نام #شهید علمدار در گوشه بایگانی ذهنم خاک می خورد. دلم ♥️با خدا بود. ولی نمی دانم کدام قدرت #شیطانی مرا از رفتن به سوی خدا باز می داشت.
🔷در خواندن #نماز کاهل بودم. یک روز می خواندم و دو روز #قضا میشد. سرطانی دلم را احاطه کرده بود. سعی می کردم با گوش کردن #نوارهای مذهبی و رفتن به مجالس دعا، هر طوری که می شد دلم را شفا بدهم، اما نشد.
🔶در تصادفی #پایم شکست. درمانش طولانی شد. همان سال در کنکور هم قبول نشدم. و این #ضربه روحی شدیدی بر من وارد کرد. ایمان ضعیفی داشتم و ضعیف تر شد. کاهل بودن در نمازم تبدیل شد به #بی نمازی کامل. ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. یک بار هم مسجد 🕌نرفتم حتی در شب🌙 های قدر.
🔷شبی🌟 در خوای دیدم مجله ای در مقابل من هست. #تیتر روی آن نوشته بود: «آخرین وسایل به جا مانده از #شهید علمدار به کسی که محتاج آن است به قید قرعه اهدا می شود.» مجله را خریدم و با #تعجب دیدم، وسایل سید #مجتبی به من رسیده است. شیشه عطر، تکه ای گوشت مرغ که نوشته بودند ته مانده ی آخرین #غذای آقا سید است.
🔶 به همراه چند# قطعه عکس و دست نوشته. تکه گوشت را خوردم و کمی عطر به لباس 👕هایم زدم. با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. #وقت نماز صبح بود.🌤
🔷 ولی من که به #بی نمازی عادت کرده بودم به اتاق دیگری رفتم تا بخوابم. حال عجیبی پیدا کرده بودم. اما هر طور بود خوابیدم. دوباره خواب دیدم، درست زیر عکس 🖼آقا سید نوشته بودند: «تو خواب نیستی، تو بیداری، این بیداری است.» از خواب پریدم و #مشغول نماز شدم.
🔶نزدیک #محرم بود. انگار نیرویی از درونم مرا به سمت خدا هل می داد. دلم♥️ عاشق نماز شد و نماز برایم #طعم دیگری داشت. ایام #فاطمیه دلم غریب شد. انگار تمام صحنه های مصیبت بی بی دو عالم جلوی چشمانم پدیدار می شد.
🔷گریه هایم 😭برای اهل بیت (ع) به خصوص خانم حضرت #زهرا (س) و امام حسین (ع) حال و هوای عجیبی گرفته بود. تا اون روز اصلا نمی دانستم روزی به نام #عرفه وجود دارد. به واسطه نوار آقا سید، روز عرفه و قداستش را شناختم. #خدا سید را رسول دل من کرد و به واسطه او مرا از منجلاب گناه 🚷بیرون کشید.
📙کتاب علمدار، صفحه 214 الی 216
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🥀🌱
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
به سید میگفتن:
اینا کی هستند مياري #هيئت؛😒
بهشون #مسئوليت میدی؟!😟
میگُفت:
✨کسی که تو #راه نیست، اگه بیاد
توی مجلس #اهـلبیت و یه گوشه بشینـه
💥و شما بهش بها ندی❌، میـره و دیگه هم برنمیگرده اما وقتی #تحویلش بگیری، جذب همین #راه میشه!😍
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بسم الله القاصم الجبارین
به سید میگفتن: اینا کی هستند مياري #هيئت؛😒 بهشون #مسئوليت میدی؟!😟 میگُفت: ✨کسی که تو #راه نیست،
#خاطرات_شهدا🌷
💠 #خبر_شهادت
🔸یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: «جلوی #بیمارستان🏥خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام #علمدار حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان.»🚐 تا گفت علمدار #نفس تو سینه ام حبس شد.😨
🔹به خودم گفتم: «نه، #سید که حالش خوبه.🤫 اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.» همان موقع زنگ زدم محل کار سید، بهم گفتند سید مجتبی #بیمارستان هست.🙁 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سید مصطفی. روز بعد هم زنگ زدم📱 اما کسی گوشی را برنداشت.
🔸شب آماده خواب شدم.😴 خواب دیدم: «که در یک #بیابان هستم. از دور گنبد #امامزاده ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده🕌 رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی #رزمنده را با لباس خاکی دیدم.😵
🔹هر رزمنده #چفیه ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از #شهدای شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. 🌹
🔸بعد از احوالپرسی🤝 به پدرم گفتم: «پدر #منتظر کسی هستید🤔.» گفت: «منتظر #رفیقت سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم #پرید!»🕊 گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. 😍ما آمدیم اینجا برای #استقبال سید.
🔹البته قبل از ما #حضرات معصومین و حضرت زهرا(س) به استقبال او رفتند.😘 الان هم #اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او هستند🤗.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب #بیدار شدم😱. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از #سید. گفت سید موقع #غروب پرید.😭
📚کتاب علمدار، صفحه 193 الی 195
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌺
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#رفیقشهیدم 🌷
🌦آزمودم دل 💓خود را
به #هزاران شیوه
🌦هیچ #چیزش به جز از
وصل تـ✨ـو #خشنود نکرد❌
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#روزتون_شهدایی🌸🥀
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#شهید_سیدمجتبی_علمدار:
دوست داریم که از آنجا صدایی بیاید...
صدایی آشنا؛
صدایی از حلقوم یکی از شماها...
صدایی که به انتظارها پایان دهد...
همه از خان طومان برگشتند...
تو نمیخوای بیایی آقا رحیم؟!...
#شهید_حاج_رحیم_کابلی🌷
#خانطومان
#قهرمانان_وطن
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فراموش نمی کنم، گفت: من #فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند بیش از سی سال عمر نمی کنم!
از خدا خواسته ام به من #توفیق کار برای #شهدا را بدهد.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بسم الله القاصم الجبارین
فراموش نمی کنم، گفت: من #فرصت زیادی ندارم، به این آسمان پر ستاره اروند بیش از سی سال عمر نمی کنم! از
#خاطرات_شهدا 🌷
💢دامنه کارهای پشت پرده #علیه_سید به محل کار او هم کشیده شده بود. عده ای علناً در حضورش به او بد🚫 می گفتند. به #هیئت رهروان که آن زمان از لحاظ معنویت یکی از بهترین محافل #مذهبی سطح کشور بود، می گفتند هیئت غشی ها و ...
💢من را صدا کردند📢، رفتم دفتر آقای ... در سپاه، آن موقع من در تبلیغات #سپاه ساری مسئولیت داشتم. پرسید: «از #سیدمجتبی علمدار چه می دانی⁉️» گفتم: «چطور!؟🤔»
💢گفت: «خواهش می کنم، مطلب مهمی پیش آمده، هر چه که می دانی #بگو.» گفتم: «پشت سر او👥 خیلی حرف می زنند، ⚡️اما من از زمان جنگ با او دوست هستم💞، هیچ کدام این حرف ها صحیح نیست❌. سید مجتبی یک #شهیدزنده است.»
💢بعد ادامه دادم: «سید با #سربازها خوب برخورد می کند. همه سربازها عاشق او هستند😍، اما برخی از #پرسنل از این کار خوششان نمی آید. سید به برخی از افراد #تذکر می دهد که کارشان را درست انجام دهند✅ اما خیلی ها خوششان نمی آید. بنابر این پشت سر سید حرف می زنند🚫 و ...»
💢آن مسئول یک به یک #سؤال می کرد و من با دلیل جواب سخنان او را می دادم. در پایان گفت: «خیلی از تو ممنونم😊. مشکل مرا حل کردی!» تعجب کردم😟. پرسیدم: «چه مشکلی؟!» نمی خواست جواب دهد اما با #اصرار من گفت
💢«برای #سید پرونده درست شده بود📑. قرار بود من پرونده را امضا کنم📝 و به تهران بفرستم. دیروز آخر وقت می خواستم امضا کنم، ⚡️اما گفتم بگذار فردا پرونده را #بخوانم بعد.»
💢دیشب در عالم خواب #شهیدمحلاتی، نماینده امام (ره) در #سپاه، را دیدم، ایشان فرمودند: «حضرت امام (ره) از تو راضی نیست!😔» من گفتم: «چرا؟!» گفتند: «این پرونده چیست که می خواهی امضا کنی⁉️»
💢من از خواب پریدم🗯. تنها پرونده ای که قرار بود امضا کنم همین پرونده #سیدمجتبی بود. برای همین شما را صدا کردم.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
آزمـودم،دل خـود رابه هـزاران شیـوه
هـیچ چـیزش،به جُـز از وصـل توخشـنود نکرد
#شبتون_شهدایی🍃
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
💢چقدر سخت است، حال عاشقی که نمی داند محبوبش نیز هوایش را دارد یا نه؟😔
🔰یک جمله از دل نوشته هایت را خواندم. حالا سال هاست، دلم به حال خودم می سوزد😓
🔰روزهایی که از خیل #عشاق جامانده بودی و درد فراق، دلت را به تنگ آورده بود. به روضه های ارباب پناه آوردی. برایِ غربت امام #حسن، اشک ریختی. از #حضرت_مادر، شهادت خواستی و چه زیبا دعایت مستجاب شد🥀
🔰جانبازِ شهید، برای رسیدن به تو و چون تو زندگی کردن، پاهایم بی رمق و سرزانوهایم، زخمیِ#گناهانم است. مسیر طولانی و نفس اماره، نفس هایم را به شماره انداخته است😞
🔰باید در دفتر زندگی ام، قوانین دهگانه ات را بنویسم و سرمشق روزهای بلاتکلیفی بکنم. می خواهم بغض هایم را در کوله پشتی تنهایی ام بریزم. دلم یک سفر میخواهد به مقصد #ساری.
🔰آرزو دارم همانگونه که درکتابت خواندم، راهنمایم شوی و مرا به گلستان #شهدا ببری. چشم هایم را ببندم و در #دارالشفای عاشقان بگشایم. دلِ سوخته، از آتش #هجران را با سنگ سرد مزارت تسکین دهم. تسبیح تربتم را در دست بگیرم و آنقدر ذکر #یازهرا (س) بگویم تا نگاهم کنی❤
🔰باب الحوائجِ جوانان، دست دلم را بگیر، #علمدارش باش .برای این سر به هوا کمی روضه بخوان. در روز #تولدت که #شهادتت هم امضا شد، برای حال دلم #امن_یجیب بخوان.
بطلب که #زائرت شوم🌹
🌺به مناسبت سالروز تولد و شهادت #شهید_سیدمجتبی_علمدار
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مداحی کمتر شنیده شده از شهیدسید مجتبی علمدار ، بسیجی و پاسدار جنگ دفاع مقدس
شنیدن این صوت با صدای این شهید
حس دیگهای داره...
#شهید_سیدمجتبی_علمدار 🌷
ولادت : ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ ساری
شهادت : ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ عوارض ناشی از شیمیایی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بسم الله القاصم الجبارین
🌱 شب عاشورا بود، از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند، آن شب کسی منزل ما
#خاطرات_شهید
🔹با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهرهٔ سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم: تو نباید به مال دنیا دلبسته باشی.
گفت: «راست میگی ولی این هدیهٔ همسرم بود؛ خانمی که ذریهٔ حضرتزهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد.
🔹دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا همان انگشتر در دست سید بود.
با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند.
🔹سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم.
نیمه شب بود که برای نمازشب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.»
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#شهید_سیدمجتبی_علمدار:
دوست داریم که از آنجا صدایی بیاید...
صدایی آشنا؛
صدایی از حلقوم یکی از شماها...
صدایی که به انتظارها پایان دهد...
پ.ن: همه از خان طومان برگشتند...
تو نمیخوای بیایی آقا رحیم؟!...
#شهید_حاج_رحیم_کابلی🌷
#خانطومان
#قهرمانان_وطن
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹فیلمی دیدنی ازمولودےخوانے #شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#عاشقانه_سید❤️
🔸اگرخواستے زندگے کنی،باید منتظر مرگ باشی!ولےاگر عاشق شدی دوان دوان سمت فداشدن در راه معشوق میروی
این خاصیت کسانےاست ڪه در فکر جاودانہ شدن هستند.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار 🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍃اگرخواستی زندگی کنی، باید منتظر مرگ باشی! ولی اگر عاشق شدی دوان دوان سمتِ فداشدن در راهِ معشوق میروی! این خاصیت کسانی است که در فکرِ جاودانه شدن هستند.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهید
🔹بیشتـر وقت ها لباس پوشیدنش جوری بود که تیپ و ظاهرش مثل بچههایجنگ باشد... ولی آن روز شلوار کتان پوشیده بود و خیلی شیک شده بود. جلو رفتم و گفتم: سید! شما هم ؟! سید گفت :
به نظر تو از لحاظ شرعی اشکالی داره؟؟؟
🔸گفتم: نه! گشاده، هیچ علامتی هم نداره ، ولی برای شما خوب نیست. گفت: میدونم؛ ولی امروز رفته بودم با یه سری از جوون ها فوتبال بازی کنم! بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به هیئت. بعد هم گفت: «وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون باهاشون حرف میزنی بیشتر حرفت رو قبول میکنند.»
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#سالروز_شهادت
#سالروز_ولادت
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بسم الله القاصم الجبارین
#خاطرات_شهید 🔹بیشتـر وقت ها لباس پوشیدنش جوری بود که تیپ و ظاهرش مثل بچههایجنگ باشد... ولی آن رو
#خاطرات_شهید
🔹با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهرهٔ سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم: تو نباید به مال دنیا دلبسته باشی.
🔸گفت: «راست میگی ولی این هدیهٔ همسرم بود؛ خانمی که ذریهٔ حضرتزهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد.
🔹دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا همان انگشتر در دست سید بود.
🔸با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند.
🔹سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم.
🔸نیمه شب بود که برای نمازشب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.»
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#سالروز_شهادت
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ ساری
●شهادت : ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ عوارض ناشی از شیمیایی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
🍃🌸 باید خاڪریزهاۍ جنگ را بڪشانیم
بـہ شهر !
یعنـے نسلِ جدید را با شُهدا آشنا کنیم؛
در نتیجـھ جـٰامعہ بیمـه مـےشود و
یار برایِ امامزمان ؏ـج تربیت مـےشود 👌
#شهید_سیدمجتبے_علمدار
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
جاے شهید علمدار خالی ڪه😔
همیشه میگفت:
متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند.💔
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#یادش_باصلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
جاے شهید علمدار خالی ڪه😔
همیشه میگفت:
متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند.💔
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
جاے شهید علمدار خالی ڪه😔
همیشه میگفت:
متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند.💔
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود.
بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت.
با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟!
گفت: بگذار گردن تو باشد.😉
بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن.
با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است.
اما سید کمی آن طرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.😊
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🕊🌹
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
آقاسیدمجتبی میگفت :
باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر!
یعنی نسل جدید را با شهدا آشنا کنیم
در نتیجه جامعه بیمه میشود و یار
برایِ امام زمان (عج) تربیت میشود.
#شهید_سیدمجتبی_علمدار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
#خاطرات_شهید
🔹بیشتـر وقت ها لباس پوشیدنش جوری بود که تیپ و ظاهرش مثل بچههایجنگ باشد... ولی آن روز شلوار کتان پوشیده بود و خیلی شیک شده بود. جلو رفتم و گفتم: سید! شما هم ؟! سید گفت :
به نظر تو از لحاظ شرعی اشکالی داره؟؟؟
🔸گفتم: نه! گشاده، هیچ علامتی هم نداره ، ولی برای شما خوب نیست. گفت: میدونم؛ ولی امروز رفته بودم با یه سری از جوون ها فوتبال بازی کنم! بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به هیئت. بعد هم گفت: «وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون باهاشون حرف میزنی بیشتر حرفت رو قبول میکنند.»
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#سالروز_شهادت
#سالروز_ولادت
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin
بسم الله القاصم الجبارین
#خاطرات_شهید 🔹بیشتـر وقت ها لباس پوشیدنش جوری بود که تیپ و ظاهرش مثل بچههایجنگ باشد... ولی آن رو
#خاطرات_شهید
🔹با سید رفته بودیم حمام عمومی. سید انگشترهای دستش را در آورد و کنار حوض گذاشت. آب را پاشیدم سمت حوض. رنگ از چهرهٔ سید پرید. او به دنبال انگشترش می گشت. انگشترش را آب برده بود داخل چاه. دیگه کاری نمی شد کرد. به شوخی به سید گفتم: تو نباید به مال دنیا دلبسته باشی.
🔸گفت: «راست میگی ولی این هدیهٔ همسرم بود؛ خانمی که ذریهٔ حضرتزهرا (س) است. اگر بفهمد همین اوایل زندگی هدیه اش را گم کردم بد می شود.» روز بعد به همراه سید راهی مازندران شدیم در حالی که ناراحتی در چهره اش موج می زد.
🔹دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروی سپاه راهی تهران شدیم. ناخودآگاه نگاهم به دست سید افتاد. خواب از چشمانم پرید. دستش را در دستانم گرفتم. با تعجب گفتم: «سید این همون انگشتره!!» خیلی آهسته گفت آروم باش. انگشتر خود خودش بود. من دیده بودم که سید یه بار به زمین خورد و گوشه نگین این انگشتر پرید. خودم دیدم که همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. حالا همان انگشتر در دست سید بود.
🔸با تعجب گفتم تو رو خدا بگو چی شده؟ اما سید حرفی نمی زد و بحث را عوض می کرد. اما این موضوعی نبود که به سادگی بشود از کنارش گذشت. سید را حق مادرش قسم دادم. گفت چیزی را که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن و حتی اگه تونستی بعد از من هم به کسی نگو چون تو را به خرافه گویی متهم می کنند.
🔹سید گفت: «من آن شب به خانه رفتم. مراقب بودم همسرم دستم را نبیند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم. گفتم مادر جان بیا و آبروی من را بخر. بعدش طبق معمول سوره واقعه را خواندم و خوابیدم.
🔸نیمه شب بود که برای نمازشب بیدار شدم. مفاتیح من بالای سرم بود. مسواک و انگشترم روی مفاتیح بود. رفتم وضو گرفتم و آماده نماز شب شدم. رفتم سمت مفاتیح تا انگشترم را دستم کنم . یکباره با تعجب دیدم دو تا انگشتر روی مفاتیح هست. با تعجب دیدم همان انگشتری که در حمام دانشکده تهران گم شده بود روی مفاتیح قرار داشت. با همان نگینی که گوشه اش پریده بود، نمی دانی چه حالی داشتم.»
#شهید_سیدمجتبی_علمدار🌷
#سالروز_شهادت
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۴۵/۱۰/۱۱ ساری
●شهادت : ۱۳۷۵/۱۰/۱۱ عوارض ناشی از شیمیایی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin