#روایت_عشق
روایتگری شهدایی
⚘به عبدالرضا گفتم: تو که تازه عقد کردی کجا میخوای بری؟ عبدالرضا ساکش را بست و گفت: گریه نکن مادر راه رفتنی رو باید رفت. گفتی زن بگیر، گفتم چشم و گرفتم. حالا تو باید به قولی که دادی عمل کنی، خودت گفتی: اول زن بگیر بعد برو #جبهه. زبانم بند آمده بود و چیزی نگفتم. کفشهایش را پوشید و ساکش را برداشت و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: زود برگرد پسرم.
⚘نگاهم کرد و بعد پرید توی بغلم و گفت: غصه نخور زود برمیگردم، درست هجده روز دیگه. هجده روز بعد عبدالرضا را آوردند. او را روی تخت غسالخانه دیدم. چشمهایش بسته بود خون از وسط پیشانی تا شقیقهاش کشیده شده بود و خون از پشت سرش روی سنگ سفید غسالخانه جاری بود. به برادرش علی وصیت کرده بود که بعد از شهادتش لباس سپاه را تنش کنند.💔
🎤 روای مادر
#شهید_عبدالرضا_مجیدی🌷
📚 کتاب "آواز گندمها"
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin