#غذاى_فرمانده_تيپ!!
🌷يك روز صبح كاظم به خانه آمد. با ذوق به پيشوازش رفـتم و گفـتم: چه عجب كاظم آقا! يادت آمد به ما هم سرى بزنى. من خيال مى كردم اينجا بياييم شما را بيشتر مى بينيم! با خستگى لبخند زد و سرش را تكان داد. آن قدر خسته بود كه نمـى توانست درسـت بنـشيند. پاهـايش را دراز كرد و سرش را به ديوار تكيه داد. بـه آشـپزخانه رفـتم تـا بـرايش چـاى بياورم. وقتى برگشتم، ديدم همان طور نشسته در خوابى عميق فرو رفتـه است.
🌷مدتى ايستادم و نگاهش كردم. چقدر دلم برايش تنگ شده بود. به مادر كاظم گفتم: بياييد يـك ناهـار خوشـمزه درسـت كنـيم تـا تلافى روزهايى را كه كاظم آقا درست غذا نخورده، در بيايد. مادر قبول كرد. با هم به آشپزخانه رفتيم و مشغول تهيه ناهار شديم. پيش از اين از قاسم آقا چيزهايى درباره ناهار خوردن كاظم شنيده بـوديم كـه بـراى مـن خيلـى ناراحت كننده بـود.
🌷قاسـم آقا گفته بـود: روزى كـه بـه منطقـه آمـدم، مى خواستم كاظم را ببينم، اما هر چه مى گشتم پيـدايش نمـى كردم. ايـن طرف و آن طرف سراغش را گرفتم. گفتند براى ناهار خوردن رفته است. باز هم گشتم، پيدايش نكردم. بالاخره رفتم پيش آشپز تيپ و از او سـراغ كاظم را گرفتم. آشپز گفت: اگر عجله ندارى، همين جـا بنـشين مى آيد. عجله داشتم و اصرار كردم پيش كاظم بروم. آشپز تپـه اى را نـشانم داد و گفت آن پشت است.
🌷به سمتى كه نشان داده بود رفتم و با تعجب كـاظم را ديدم روى خاكها نشسته بود. لبه هاى نان را كه روى زمين ريخته بود برمى داشت، تميز مى كرد و مى خورد. آن قدر از ديدن آن صحنه ناراحـت شدم كه به جـاى سلام و احوالپرسـى اعتـراض كـردم و گفـتم: داداش! شما فرمانده تيپ هستى، اين كارها چيه مى كنيد! مگر غذا نيست؟ خـودم ديدم بـين همـه پخـش مى كردند. كـاظم جـواب داد: آن غـذا بـراى بسيجيهاست، براى من نيست. اين نانها را مردم زحمت كـشيده اند از خرج زندگيشان زده اند و اينجا فرستاده اند، درست نيست اسراف كنيم!
🌹خاطره اى به ياد شهيد حـاج كاظم رستگار فرمانده لشكر ١٠ سيد الشهدا
راوى: سركار خاﻧﻢ سهيلا علوى زاده همسر شهيد معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بزارید👇
●➼┅═❧═┅┅───┄
بسم الله القاصم الجبارین
https://eitaa.com/Besmelahelghasemelgabarin