#پارت۱
همون روز مار جان من بهش گفت چی شد بی بی با زیور حرف زدی؟ میان خواستگاری؟
بی بی خودشو به اون راه زد و گفت:نمیدونم مادر حتما میان دیگه، من زیاد خبر ندارم!!!
مار جان که زن زرنگی بود گفت:چطور خبر نداری بی بی؟ اون همه وقت خونشون بودی مگه میشه!!!
بی بی دراز کشید و گفت:زیور و که میشناسی زیاد حرف نمیزنه..
همه تعجب کردیم... ولی نمیدونستیم داستان از چه قراره...
مار جان حرفی به اقا جان نزد میدونست ناراحت میشه.
زنعمو چند وقتی بود که پیداش نبود..
فردای اون روز مار جان ساک حموم رو برداشته بود و دست منو گلناز و گلبوته رو گرفته بود و رفتیم سمت حموم..
سر صبح بود و افتاب هنوز انقد داغ نشده بود!!
دونه دونه لباسهامون رو در اوردیم و رفتیم داخل حموم، در کمال تعجب دیدیم زنعمو هم داخل حمومه، به همون اندازه که ما از دیدنش تعجب کردیم اون هم تعجب کرده بود!!
راستش مامان زیاد تحویلش نگرفت، زنعمو اما سیاست خودش رو داشت و اومد جلو و سلام علیک کرد.. منو که دید مثل هميشه گرم بود..
یه نگاه تحسین برانگیزی به هیکلم انداخت که از خجالت اب شدم..
مار جان از لج زنعمو مارو محکم میشست و پوست تنمون قرمز شده بود و میسوخت.
اب جوشی که روی سرمون میرخت مغز استخون رو میسوزند،سرمو محکم شست و گفت:بس که دیر به دیر میای حموم سرت کبره بسته...
کلی صابون به سرم زد جرات اعتراض کردن نداشتم..
نوبت گلبوته که شده بود اشک گلبوته رو هم در اورده بود..
زنعمو اومد جلو و گفت:چی شده خدیجه بچه هارو داری میشوری یا داری پوستشون رو میکنی؟!
مار جان نگاه به صورت زنعمو کرد و گفت:چیه؟ اختیار بچه هامم ندارم؟
_این حرفا یعنی چی؟ چی شده خدیجه اتفاقی افتاده؟
برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈
@Yamahdi74
https://eitaa.com/Best_Patogh
#پارت۲
_اتفاق؟ به نظرت اتفاقی نیفتاده؟ از روزی که این دختر بدنیا اومد هرجا نشستی تو کل محل پر کردی گل چهره عروس منه مبادا کسی بهش نزدیک شه.
خب کو؟
چی شد؟
فقط اسم گذاشتی رو دخترم؟
گلناز از گلچهره کوچیک تره هزارتا خواستگار داره همه رو رد کردیم بخاطر اینکه گلچهره هنوز هست..
اگر نمیخواین بیاین جلو بگین ما تکلیف خودمون رو بدونیم..
زنعمو خیلی واضح صورتش بهم خورده بود و قرمز شده بود، یکم مکث کرد و گفت:هنوزم میگم چیزی نشده که، میایم گل چهره جان رو میبریم چشم..
مار جان مارو شست و زودتر از زنعمو از حموم بیرون اومدیم..
توی راه سفارش کرد که حق نداریم از امروز برای بی بی و اقا جان چیزی تعریف کنیم.
بی بی اون روزها خیلی ساکت بود دیگه واقعا بهش شک کرده بودیم که چیزی میدونه و نمیگه..
برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈
@Yamahdi74
https://eitaa.com/Best_Patogh
#پارت۳
مار جان علنا باهاش بد رفتار میکرد فقط زمانی که اقا جان بود چیزی نمیگفت..
فکرم همیشه مشغول بود شبها تا صبح این پهلو اون پهلو میشدم و ارامش نداشتم.
صبح زود مار جان منو بیدار میکرد اون روزها مار جان و اقا جان دوتایی میرفتن سرزمین کار میکردن.
مار جان خونه رو دست منو گلناز سپرده بود، باید از گلبوته و مرتضی هم مواظبت میکردیم..
این وسط باید هوای بی بی رو هم نگه میداشتیم که بیشتر روزهای ماه رو کنار ما بود با اینکه زیاد پیر و شکسته نبود ولی احتیاج داشت که تنهاش نزاریم.
گلناز رفت پای دار قالی بافی نشست،
گلنازخیلی خوش رو و مهربون بود، گاهی فکر میکردم مار جان حق داره اونو بیشتر از همه دوست داشته باشه..
برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈
@Yamahdi74
https://eitaa.com/Best_Patogh
گلچهره 1
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه:
گل چهره خانم متولد سال 1330
در قید حیات هستن، به همراهی عروسشون داستان رو برای ما نقل کردن..
داستان پر فراز و نشیب زندگیشون رو میخونین لطفا تا پایان همراه باشید.
از خطه سرسبز گیلان هستن، همچنان ساکن همون استان هستن و به خواست خودشون داستان زندگیشون رو نقل میکنیم..
تمامی اسامی مستعار هست..
با ما همراه باشید مطمئنم عاشق داستان جدیدمون میشین..
تشت لباسهارو از رو ایوان برمیدارم و راه میفتم سمت رودخونه.. از سنگینی زیاد به سختی راه میرفتم.. یکم که راه رفتم تشت و گذاشتم زمین، لباسهای کل هفته رو جمع میکردیم و فقط یک روز میشستیم که دستم درد گرفته بود.
جلوی خونه خالم یکم ایستادم تشت و گذاشتم زمین.. با صدای بلند ربابه دخترخالمو صدا کردم و گفتم:اهای کُر(به زبان گیلانی یعنی دختر) بیا بریم دیگه دیر شده ها الان مار جان(مادر جان) صداش در میاد زود باید برگردم..
ربابه پنجره رو باز میکنه و با خنده همیشگی که روی لبهاش داره میگه :دِ صبر بکن دیگه الان میام..
خاله از تو حیاط صدام میزنه و میگه:چیه گل چهره چقدر عجله داری؟
سلام میکنم و میگم:مار جان منتظره خاله جان خیلی کار داریم باید زود لباسهارو بشوریم و به شب نرسیده برگردم میدونی که اقام رو این چیزها حساسه..
خاله از رفتارهای اقام خوشش نمیومد گفت :والا اقاتم نوبرشو آورده فکر کرده تو دار دنیا فقط خودش دختر داره، دیگه گذشت اون زمون که دخترها افتاب مهتاب نمیدیدن الان دیگه دخترها...
ربابه اومد و حرفش و قطع کرد و گفت:بریم گلی!!
با ببخشید از خاله فاصله گرفتم و سمت رودخونه راه افتادم..
خاله بدک نبود ولی اخلاقهای خاصی داشت اون و اقام اصلا باهم سازش نداشتن و همیشه خدا سر ناسازگاری داشتن..برای همین رفت و امد نداشتیم..
تا غروب خورشید زیاد نمونده بود..
ربابه خندید و گفت:میگم گل چهره جان، تو برو اونور لباسهارو بشور خلوت تره من اینجا یه جا پیدا میکنم برا خودم..
لباسهارو شستیم تابستون بود و اب خنک بود همه مردم روستا میومدن اونجا لباسهارو میشستن..
شب نشده خودمو به خونه رسوندم اقام بدش میومد دختر تا دم اذان بیرون بمونه..
در چوبی حیاط و باز کردم و وارد حیاط شدم سر و صدای بچه ها میومد..
لباسهارو پهن کردم.. مار جان اومد رو ایوان و گفت:گل چهره لباسهارو قشنگ شستی؟
مار جان وسواس داشت و از رو
ناچاری و کار زیاد کارهارو بین ما تقسیم میکرد من بچه دوم بود خواهر بزرگترم مرضیه ازدواج کرده بود و چندتا خونه پایین تر از کوچه ما زندگی میکرد..
بعد من مادرم صاحب دوتا دختر دیگه شد و یه پسر فاصله سنی همه کم بود!!
اون زمان ارباب رعیتی بود و ما هم یکی از رعیت ها بودیم و زندگی ساده خودمون رو داشتیم!!
پدرم بچه اخر پدربزرگم بود و بعد فوت پدربزرگم مادربزرگم که زیاد پیر هم نبود با بچه هاش زندگی میکرد اما بیشتر اوقات پیش ما بود.
#پارت۱
برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈
@Yamahdi74
https://eitaa.com/Best_Patogh
حسابی اون روز خسته شده بودم لباسهای همه رو شسته بودم بعد من خواهرم گلناز که دو سال از من کوچیکتر بود و سیزده ساله بود کارهای خونه رو انجام میداد..
خواهرم گلبوته هم برادرم مرتضی رو نگه میداشت..
بی بی مادربزرگم بود پیرزن تمیز و مرتبی بود همیشه همه از دیدنش کیف میکردن پوستش مثل برف سفید و خوشگل بود موهای سفیدش یکمی از روسری بیرون بود و نشون میداد حسابی شونه کشیده شده.
از اون شونه چوبی های دندونه دار.. صبح به صبح با اون موهای هممون رو شونه میکشید.
کاری به کاری هیچکدوم از ماها نداشت زن با سیاستی بود.
قصه بدنیا اومدنمون رو همیشه برامون تعریف میکرد..
روزی که من بدنیا اومده بودم یکی از روزهای زمستون بود ننه میگفت سرد بود و هوا حسابی سوز داشت نه از بارون خبری بود نه از برف..
عموی بزرگم سه تا پسر داشت،تو خونه ما زیاد منتظر پسر شدن بچه نبودن..
مادرم اما خیلی دلش میخواست بچه پسر باشه چون خواهرم رو داشت..
مادرم درد زیادی کشید تا من بدنیا اومدم، ننه همیشه میگفت مثل برف سفید بودی ننه انقد تپل و قشنگ بودی ادم دلش نمیومد یه ثانیه زمینت بزاره...
وقتی بدنیا اومدم مادرم زد زیر گریه و گفت:دیدی بی بی دیدی عرضه نداشتم پسر بزام..
زنعمو که سه تا پسر داشت، اومد جلو منو از بغل بی بی گرفت و گفت وای خدیجه تورو خدا دلت میاد اینو میگی نگاه کن چقدر این بچه سفید و قشنگه!! حالا مگه من پسر اوردم چیکار کردم که تو نکردی؟ والا بخدا به جون بچه هام دلم میخواست صاحب یه دختر میشدم. نشد دیگه خدا نخواست.. ناراحت نباش...
مامان از بس درد کشیده بود جونی براش نمونده بود جشماشو بست و خوابش برد..
از اون روز زنعمو بیشتر اوقات خونه ما بود و منو ترو خشک میکرد.. زنعمو و عمو عاشق من شده بودن حتی اسمم رو عمو انتخاب کرد و اسمم رو گلچهره گذاشتن..
میگفتن حیفه دختر به این قشنگی هر اسمی روش بزاریم.. گل چهره مثل گل بهترین اسمیه که برازنده این دختره!!!
از همونجا منو واسه پسرعموم جواد در نظرگرفتن و میگفتن عقد دختر عمو پسرعمو تو اسمونها بسته شده..
*اونقدری که زنعمو بهم محبت میکرد مادر خودم نمیکرد.
کل روزهای بچگی من کنار خونواده پدریم سپری شد.
جواد چند سالی از من بزرگتر بود.. از همون بچگی زیاد با من دعواش میشد و اصلا باهم سازش نداشتیم البته این جواد بود که با بچه ها راه نمیومد و همیشه خدا به دعوا میگذشت.
زنعمو بهش رو نمیداد و اصلا طرفداریشو نمیکرد..
حتی همیشه پشت من بود.. با این وجود من از همون بچگی جواد. و شوهر خودم میدونستم و با دیدنش لپام گل مینداخت..
بی بی داشت برام تعریف میکرد که صدای در اومد مار جان از تو مطبخ داد زد و گفت:گلچهره برو ببین کیه!
چشمی گفتم و رفتم تو حیاط و گفتم کیه؟
صدای جواد بود که میگفت منم!!
لپهام از خجالت سرخ شده بود..
در و باز کردم جواد پشت در ایستاده بود حالا دیگه با جواد بچگی خیلی فرق داشت!!
#پارت۲
برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈
@Yamahdi74
https://eitaa.com/Best_Patogh
#رمان گلچهره
#پارت ۳
قدش بلند شده بود و پشت لبش سبز شده بود دوران بلوغ رو سپری میکرد..
دستش یه کاسه اش بود گرفت سمت من و گفت:این کاسه اش رو مامان فرستاده..
گرفتم و تشکر کردم بدون اینکه نگام کنه خداحافظی کرد و رفت..
از دیدنش قلبم اتیش گرفته بود اوج هیجان رو حس میکردم..
مار جان اومد و گفت کیه گل چهره چرا نمیای تو؟
_اومدم مار جان اومدم..
مار جان کاسه اش و گرفته بود و گفت کی داده اینو؟
با خجالت گفتم:زنعمو فرستاده..
مار جان چیزی نگفت منم رفتم داخل..
یکم بعد اقام برگشت خونه، مار جان سفره رو داد دستم و گفت ببر پهن کن الان صداش در میاد..
با گلناز سفره رو پهن کردیم..
اقام اش و دید اخمهاش رفت توهم و گفت:خدیجه تو این گرما اش پختنت چیه زن؟!
مار جان اومد سر سفره اب دوغ خیار و گذاشت و گفت:من که نپختم اقا، زن داداشت اش فرستاده..
اقام زیرچشمی یه نگاهی به من کرد و بعد به بی بی گفت:خانم بزرگ این دفعه که رفتین خونه خان داداش از قول ما بهشون بگین این بچه ها دیگه بزرگ شدن خوبیت نداره اسمشون رو هم دیگه مونده بگین اگه قصد و نیتی دارن باید پیش قدم بشن..
بی بی خندید و تسبیح و تو دستش چرخ داد و گفت:قربونت بره مادرت، چشم چشم زیور که از خداشه داداشتم که حرف نداره همین روزها میان اگه خدا بخواد..اقام مشغول خوردن شام شد و دیگه ادامه نداد.
از فرداش تو خونه بی بی همش حرف جواد و زنعمو رو میزد..
همش از خوبیاشون میگفت جوری که انگار ما اونهارو نمیشناسیم!!
زنعمو همیشه و هرجا میگفت گل چهره عروس خودمه..
واسه همین هیچکس به خودش اجازه نمیداد بیاد خواستگاری من!!
یکی از دلایلی که اقام دوست داشت تکلیف من معلوم شه، خواستگار داشتن زیاد گلناز بود که اقام دوست نداشت خواستگارهای خوبش رو از دست بده..
گلناز ماشالا زیر و زرنگ بود قالی باقی گلدوزی هنر دستش زیاد بود..
اسم شوهر رو میشنید گل از گلش میشکفت..
همون روز جواد اومد در خونه و اومد دنبال بی بی تا بی بی رو برای چند وقت ببره خونه خودشون.
بی بی قبل رفتن به مامان گفت من میرم چندروزی اونجا دخترم.. برم که به امید خدا این ازدواج رو زودتر جوش بدیم و تکلیف این دوتا جوون روشن شه..
مامان گفت برو بی بی برو به سلامت خیلی مراقب خودت باش..
بی بی اروم اروم از پله پایین رفت و همراه جواد رفت..
از بالا نگاه به جواد میکردم نگاه مار جان با من باعث شد سریع برم داخل خونه!!
چند روزی از رفتن بی بی گذشته بود و من منتظر بودم برای خواستگاری بیان..
خبری نشده بود، کلافگی من مشخص بود و باعث شده بود مار جان بیشتر از همیشه بهم پیله کنه و گیر بده.. همه کارهارو ریخته بود سرم..
صبح خواب بودم هنوز افتاب نزده بود که مار جان صدام کرد و گفت:بلند شو کُر بلند شو امروز باید با اقات بریم سر زمین..
خوابالود بلند شدم سر جام نشستم و گفتم:من که تا حالا سرزمین نرفتم مار جان بلد نیستم..
مار جان رختخواب هارو جمع کرد و گفت :یاد میگیری بلند شو دیره..
با اقام یه ناشتایی خوردیم از تو حیاط وسایل رو برداشتیم و رفتیم سمت زمین..
تا اون روز اقام مارو برای زمین نبرده بود..
#پارت۳
برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈
@Yamahdi74
https://eitaa.com/Best_Patogh
#پارت۵
بعد از کلی پیاده روی رسیدیم
در کمال تعجب دیدیم همه کسایی که اونجا کار میکردن هم بچه هاشون رو اوردم..
به مار جان گفتم مار جان چه خبر شده امروز؟
مار جان نگاهی به من کرد و گفت:امروز قراره ارباب خودش شخصا بیاد سر زمین ها به رعیت ها سر بزنه گفته میخواد به همه کسایی که کار میکنن یه مقدار وسیله و پول بده..
سریع گفتم:خب من که کار نکردم مار جان..
مار جان گفت:هیس چه خبرته، مگه ارباب میاد بازجویی میکنه!! کافیه فقط کار کنی..
با اینکه میدونستم عاقبت خوشی نداره ولی سکوت کردم.
تقریبا همه کسایی که مثل اقام بودن بچه هاشون رو آورده بودن
برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈
@Yamahdi74
https://eitaa.com/Best_Patogh
بعد از کلی پیاده روی رسیدیم.
در کمال تعجب دیدیم همه کسایی که اونجا کار میکردن هم بچه هاشون رو اوردم.. به مار جان گفتم مار جان چه خبر شده امروز؟
مار جان نگاهی به من کرد و گفت:امروز قراره ارباب خودش شخصا بیاد سر زمین ها به رعیت ها سر بزنه گفته میخواد به همه کسایی که کار میکنن یه مقدار وسیله و پول بده..
سریع گفتم:خب من که کار نکردم مار جان..
مار جان گفت:هیس چه خبرته، مگه ارباب میاد بازجویی میکنه!! کافیه فقط کار کنی..
با اینکه میدونستم عاقبت خوشی نداره ولی سکوت کردم.
تقریبا همه کسایی که مثل اقام بودن بچه هاشون رو آورده بودن..
نزدیک های ظهر بود و از ارباب خبری نبود.. خسته شدم و گفتم مارجان من و ببر خونه هرکار باشه انجام میدم اینجا نمیتونم بلد نیستم اربابم که نیومده..
مار جان عصبی برگشت سمتم و گفت:زبون به دهن بگیر هرچی کمتر حرف بزنی بهتره..
مار جان همیشه گلناز رو با من مقایسه میکرد و بهم سرکوفت میزد و میگفت:اگه جای تو گلناز رو اورده بودم بهتر کار میکرد، زبون به دهن بگیر اخر سر همین زبون درازیت اقات فلکت میکنه..
بحث کردن با مار جان اصلا نتیجه نداشت و اخرش فقط من توبیخ میشدم..
همه سخت مشغول کار کردن بودن تا خودشونو نشون بدن..
صدای یکی بلند شد که گفت:اهای هم محلی ها، صدای اسب ارباب داره میاد دارن نزدیک میشن، مشغول شین یالا...
همه هول کرده بودن، دلشون خوش بود که ارباب قراره یه چیزی به همه بده.
صدای پای اسب ها نزدیک شده بود از پشت درختها اسب ها دیده شدن چندتا اسب بودن از دور نمیشد ارباب رو تشخیص داد..
ترسیده بودم و پشت مار جان قایم شده بودم،میترسیدم دیده بشم و ارباب بفهمه من اهل کار کردن نبودم.
ارباب جلوتر از همه پیاده شد، همه با احترام جلوی ارباب خم شدن، ارباب قد بلندی داشت و تقریبا لاغر بود، لباس تر و تمیزی تنش بود سیبیل پرپشتی داشت و قدم زنان همه رو رصد میکرد.. صدای هیچکس در نمیومد.. مار جان به زور دستمو کشید و منو کنار خودش تو صف قرار داد.
ارباب از کنار همه رد میشد چشمش که به من خورد چند لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد و دوباره رد شد.
قلبم مثل سیر و سرکه میجوشید، ارباب رفت عقب تر و رو به جمعیت ایستاد تابی به سیبیلش داد و گفت:این زمین ها باید تا ماه دیگه اباد بشه، بذر گاو اهن هرچی که لازم دارید رو به مش قاسم که نماینده شما رعیت هاست بگید..
دوباره چرخی زد و گفت:اگر بتونین از این زمین ها محصول خوبی بدست بیارید پاداش خوبی در انتظارتونه..
حتی این بچه هایی که امروز با خودتون اوردین..
نگاهی به من کرد و گفت:که معلومه پاشون رو هم تو زمین کشاورزی نذاشتن..
بهرحال میسپارم اسامی همه کسانی که امروز اینجا هستن رو بگیریم و به زودی پاداش رو بهتون بدیم..
ارباب سوار اسب شد و به یه چشم بهم زدن رفت..
کربلایی جعفر اومد جلو و گفت:یحیی مگه نگفتی امروز ارباب میخواد پاداش بده پس چی شد؟
یحیی عرق روی پیشونی رو پاک کرد و گفت:عذر تقصیر دارم کربلایی، ارباب خودشون امر کرده بودن، شماها که دیگه باید بهتر بدونین هیچ کدوم از کارهای ارباب قابل پیش بینی نیست، رو هر کاری که میکنه نمیتونم حرفی بزنم...
مردم با غرغر و ناراحتی زمین رو ترک کردن..
مار جان غر میزد و میگفت بیخود گلچهره رو اوردیم کاش میذاشتیمش خونه همه کارها عقب افتاد...
مار جان به اقا جان گفت:علی حالا چی میشه؟ دست خالی مارو راهی کرد بی همه چیز..
#پارت۴
برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈
@Yamahdi74
https://eitaa.com/Best_Patogh