eitaa logo
پاتوق 🔞 Patogh
3.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
0 فایل
طنز 😂 ضرب المثل و معما🧐 زناشویی 👩‍❤️‍💋‍👨 گزیده جالبترین و مهمترین مطالب😍 ویژه سراسر کشورم ایران🥰 ارتباط جهت تبلیغ و تبادل👇👇 @Yamahdi74
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب مرغ باهوشی😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/Best_Patogh
🛑🛑🛑🛑به وقت رمان گلچهره 🌸🌸🌸🌸🛑🛑🛑🛑
بعد از کلی پیاده روی رسیدیم. در کمال تعجب دیدیم همه کسایی که اونجا کار میکردن هم بچه هاشون رو اوردم.. به مار جان گفتم مار جان چه خبر شده امروز؟ مار جان نگاهی به من کرد و گفت:امروز قراره ارباب خودش شخصا بیاد سر زمین ها به رعیت ها سر بزنه گفته میخواد به همه کسایی که کار میکنن یه مقدار وسیله و پول بده.. سریع گفتم:خب من که کار نکردم مار جان.. مار جان گفت:هیس چه خبرته، مگه ارباب میاد بازجویی میکنه!! کافیه فقط کار کنی.. با اینکه میدونستم عاقبت خوشی نداره ولی سکوت کردم. تقریبا همه کسایی که مثل اقام بودن بچه هاشون رو آورده بودن.. نزدیک های ظهر بود و از ارباب خبری نبود.. خسته شدم و گفتم مارجان من و ببر خونه هرکار باشه انجام میدم اینجا نمیتونم بلد نیستم اربابم که نیومده.. مار جان عصبی برگشت سمتم و گفت:زبون به دهن بگیر هرچی کمتر حرف بزنی بهتره.. مار جان همیشه گلناز رو با من مقایسه میکرد و بهم سرکوفت میزد و میگفت:اگه جای تو گلناز رو اورده بودم بهتر کار میکرد، زبون به دهن بگیر اخر سر همین زبون درازیت اقات فلکت میکنه.. بحث کردن با مار جان اصلا نتیجه نداشت و اخرش فقط من توبیخ میشدم.. همه سخت مشغول کار کردن بودن تا خودشونو نشون بدن.. صدای یکی بلند شد که گفت:اهای هم محلی ها، صدای اسب ارباب داره میاد دارن نزدیک میشن، مشغول شین یالا... همه هول کرده بودن، دلشون خوش بود که ارباب قراره یه چیزی به همه بده. صدای پای اسب ها نزدیک شده بود از پشت درختها اسب ها دیده شدن چندتا اسب بودن از دور نمیشد ارباب رو تشخیص داد.. ترسیده بودم و پشت مار جان قایم شده بودم،میترسیدم دیده بشم و ارباب بفهمه من اهل کار کردن نبودم. ارباب جلوتر از همه پیاده شد، همه با احترام جلوی ارباب خم شدن، ارباب قد بلندی داشت و تقریبا لاغر بود، لباس تر و تمیزی تنش بود سیبیل پرپشتی داشت و قدم زنان همه رو رصد میکرد.. صدای هیچکس در نمیومد.. مار جان به زور دستمو کشید و منو کنار خودش تو صف قرار داد. ارباب از کنار همه رد میشد چشمش که به من خورد چند لحظه ای ایستاد و نگاهم کرد و دوباره رد شد. قلبم مثل سیر و سرکه میجوشید، ارباب رفت عقب تر و رو به جمعیت ایستاد تابی به سیبیلش داد و گفت:این زمین ها باید تا ماه دیگه اباد بشه، بذر گاو اهن هرچی که لازم دارید رو به مش قاسم که نماینده شما رعیت هاست بگید.. دوباره چرخی زد و گفت:اگر بتونین از این زمین ها محصول خوبی بدست بیارید پاداش خوبی در انتظارتونه.. حتی این بچه هایی که امروز با خودتون اوردین.. نگاهی به من کرد و گفت:که معلومه پاشون رو هم تو زمین کشاورزی نذاشتن.. بهرحال میسپارم اسامی همه کسانی که امروز اینجا هستن رو بگیریم و به زودی پاداش رو بهتون بدیم.. ارباب سوار اسب شد و به یه چشم بهم زدن رفت.. کربلایی جعفر اومد جلو و گفت:یحیی مگه نگفتی امروز ارباب میخواد پاداش بده پس چی شد؟ یحیی عرق روی پیشونی رو پاک کرد و گفت:عذر تقصیر دارم کربلایی، ارباب خودشون امر کرده بودن، شماها که دیگه باید بهتر بدونین هیچ کدوم از کارهای ارباب قابل پیش بینی نیست، رو هر کاری که میکنه نمیتونم حرفی بزنم... مردم با غرغر و ناراحتی زمین رو ترک کردن.. مار جان غر میزد و می‌گفت بیخود گلچهره رو اوردیم کاش میذاشتیمش خونه همه کارها عقب افتاد... مار جان به اقا جان گفت:علی حالا چی میشه؟ دست خالی مارو راهی کرد بی همه چیز.. برای دریافت رمان به این ای دی مراجعه کنید 👈 @Yamahdi74 https://eitaa.com/Best_Patogh
🔴حادثه برای بالگرد حامل رئیس جمهور، جزئیات لحظه به لحظه 👇 https://eitaa.com/kelaghnews https://eitaa.com/kelaghnews اخبار جدید را اینجا کلیککنید👆
🖤🥀| | از هوش مصنوعی خواستیم شهادت آیت الله رئیسی رو بهمون نشون بده
⭕️دو عکس و دو نکته ظریف... هر دو عکس یک هفته قبل از شهادت گرفته شده. آخرین زیارت هر دو شهید، حرم حضرت معصومه(س) بوده..