eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
282 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴ماجرای جنجالی طرح چیست؟ ‏این طرح ازدواج اجباری رو یه آدم نادان و گمنام واسه‌ خودش نوشته، نه مقام و مسئولی. جالب اینه که دو سال پیش بدون اسم نویسنده توی سایت پارسینه منتشر شده و هیچکس ندیده بود، حالا مجلس جدید اومده یهو با تیتر بی‌ربط «پیشنهاد قوانین جدید برای تسریع ازدواج به مجلس و دولت» بازنشر می‌شه! ‏شفقتا بعد دو سال متن رو با اسم محمد ادریسی منتشر کرده. حتا همین آخوند نسبتا گمنام هم بعید می‌دونم نویسنده این متن باشه. یه روحانی هرچقدرم اسکل باشه اگه تاریخ اسلام خونده باشه، قطعا با زندگی حضرت معصومه که تا آخر عمر ازدواج نکرده مواجه شده. ازدواج اجباری آخه؟ *|سیب سا|* @Beyzai_ChanneL
‏اونایی که به این آقا رای دادن این روزها لبخند رضایت روی صورتشون بدجور خودنمایی میکنه @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چه ولوله‌ای بود پشت صحنه:) هرچقدر عوامل جوان برنامه، پای‌کار و موافق صراحت بودن، مدیران پیرمرد تلویزیون پشت تلفن داشتن می‌لرزیدن و احتمالاً همونجا گفتن این تموم بشه دیگه غلط بکنیم بذاریم چنین برنامه‌هایی برن رو آنتن! من که ممنوع‌التصویر شدم، هم بعداً هوا شد! ‏ آقای ‎ هم بعدها در نامه‌ش خطاب به آقای یزدی نوشت: "برای اینکه بنده را تخریب کنند، اول در فضای مجازی تا توانستند شأن آن متهم [طبری] را بالا بردند... در همین رسانه ملی، برخی خبرنگاران در این باره طوری سخن گفتند که گویی نقش بی‌بدیلی در مدیریت دستگاه قضایی داشته است" تو پرونده‌‌هایی مثل ‎ معمولاً خود متهم دوست داره که خودش رو گوش بفرمان نشون بده و از زیربار اعمالش فرار کنه لذا معتقدم نباید اجازه داد دادگاه طبری در حاشیه‌ی اسامی دیگران قرار بگیره.اما از روی این اسامی هم نباید و نمیشه باسکوت گذشت. نقش ‎ ودیگران باید شفاف بشه @Beyzai_ChanneL
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸افشاکننده مسیر تردد سردار سلیمانی اعدام می‌شود 🎥 سخنگوی قوه قضاییه امروز در نشست خبری گفت: «سید محمود موسوی مجد» فرزند سیدکاظم یکی از جاسوسان سازمان سیا و موساد به اعدام محکوم شد. 🔸مجد در قبال اخذ دلار آمریکایی در حوزه‌های امنیتی نیروهای سپاه قدس جاسوسی می‌کرده و محل‌های تردد شهید سرلشکر قاسم سلیمانی رو در اختیار دشمن قرار داده بود. 🔰نشر حداکثری با شما @Beyzai_ChanneL
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹 ♥️با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیق شهید تون رو انتخاب کنید♥️ 1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku 2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy 3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp 4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0 5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8 8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8 9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru 1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸 @Beyzai_ChanneL
جثه ريزی داشت ... مثل همه‌ ی بسيجی‌ها خوش سيما بود و خوش مَشرَب ؛ فقط يك كمی بيشتر از بقيه شوخی می‌كرد، نه اينكه مايه تمسخر ديگران شود🤗، كه اصلاً اين حرف ها توی جبهه معنا نداشت ، سعی می‌كرد دل مؤمنان خدا را شاد كند آن هم در جبهه و جنگ ... از روزی كه او آمد ... اتفاقات عجيبی در اردوگاه تخريب افتاد. لباس های نيروها كه خاكی بود و در كنار ساک هايشان قرار داشت، شبانه شسته می‌شد و صبح روی طناب وسطِ اردوگاه خشک شده بود....😶 ظرف غذای بچه ها هر دوسه تا دسته ، نيمه‌های شب خود به خود شسته می‌شد هر پوتينی كه شب بيرون از چادر می‌ماند، صبح واکس خورده و برّاق جلویِ چادر قرار داشت ...🤔 او كه از همه كوچكتر و شوخ‌تر بود وقتی اين اتفاقات جالب را می‌ديد، می‌خنديد و می‌گفت: بابا اين كيه كه شب‌ها زورو بازی در می آره و لباس بچه ها و ظرف غذا را میشوره؟😄 و گاهی می‌گفت : « آقای زورو ، لطف كنه و امشب لباس‌های منم بشوره😁 و پوتين‌هام رو هم واكس بزنه » بعد از عمليات ... وقتی «علی قزلباش » شهيد🕊 شد ، يكی از بچه ها با گريه گفت: بچه ها يادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره می كرد ... زورو خودش بود و به من قسم داده بود كه به كسی نگم !😔 @Beyzai_ChanneL
🔰 ‏کرونا هرچقد مصیبت باخودش آورد همراهش چندتا مزیت هم داشت همایش‌های بیخودی که هفته‌ای چندبار برگزار می‌شدن و یه سری مدیر به خودشون لوح تقدیر و جایزه میدادن به لطف کرونا چندماهی میشه که لغو شده. @Beyzai_ChanneL
من فکر می کنم طرح ازدواج اجباری که این روزها مطرح شده جواب نمیده، واسه ملت ما باید اول یه مدت ازدواج رو ممنوع کنن تا بازار سیاه شکل بگیره، بعد یهو بیان طرح ازدواج به تعداد محدود با قرعه کشی بذارن همه از دم میرن تو صف ازدواج ... 😎😐😂
🔴اعترافات اکبر طبری علیه لاریجانی 👈 اکبر طبری: علی لاریجانی از قوه قضائیه برای مدیریت چهره‌ها استفاده می‌کرد 🔹اکبر طبری در بخشی از بازجویی خود در بند دو الف سپاه پاسداران نوشته است: «از مسائلی که در کنار آقای آملی مرتبا شاهد بودم، تلاش علی آقا برای فشار آوردن بر چهره‌های سیاسی، دولتی و نمایندگان مجلس از طریق پرونده‌سازی در قوه قضائیه بود. ➕ مثلاً یادم هست که در ماجرای مه آفرید خسروی که پای آقای علاءالدین بروجردی وسط آمد علی آقا در دفتر آقای آملی قرار گذشت و به آقای بروجردی گفته بود که پرونده را فعال نمی‌کنیم به شرطی که در مجلس و انتخابات از ما حمایت کنی. 🔸 یا آقای فریدون احمدی نماینده زنجان که یک پرونده در قصه دخانیات داشت را با همین اهرم با خود همراه می‌کرد. در پرونده مهدی جهانگیری هم عملا اسحاق جهانگیری را در مشت خودش گرفته بود. 🔹 علی آقا اقتدار عجیبی از سال ۹۰ به بعد از طریق معامله سر پرونده‌های قوه قضائیه پیدا کرد. خیلی از مدیران دولت احمدی‌نژاد مثل میرتاج الدینی که یا خودشان یا فرزندان‌شان پرونده داشتند را صدا می‌کرد و می‌گفت اگر علیه احمدی‌نژاد حرف بزنید پرونده‌های‌تان را بایگانی می‌کنیم. 🔸 حتی به رحیمی قول داده بودند که اگر علیه احمدی‌نژاد حرف بزنی حکمت را اجرا نمی‌کنیم. البته در قصه رحیمی زورش نرسید چون هم دفتر رهبری هم اطلاعات سپاه ایستاده بودند تا حکم رحیمی اجرا شود. 🔹 با مهرداد بذرپاش هم همین کار را کردند. به او گفتند گزارش سازمان بازرسی از سایپا و پارس خودرو که به دادگاه رفته را مختومه می‌کنیم به شرطی که علیه احمدی‌نژاد کار کنی. 🔸 علی آقا با اهرم آقای آملی، کشور را فتح کرده بود. خود حسن روحانی در قصه برادرش کاملا در مشت علی آقا بود. اطرافیان علی آقا مثل کاظم جلالی و بهروز نعمتی هم که در ماجرای قاچاق سیگار در دخانیات پرونده داشتند، مصونیت کامل داشتند. 🔹 در ماجرای زمین‌های کلاک محسن نجفی کامل در اختیار علی آقا بود. علینقی خاموشی در قصه پتروشیمی‌ها بدون نظر علی آقا آب نمی‌خورد و تمام هیئت مدیره‌های پتروشیمی‌ها و کانال‌های مالی‌اش را با علی آقا می‌بست. 🔸 حتی مدیران بانک‌ها مثل علی انصاری بانک آینده و مجید قاسمی بانک پاسارگاد که به خدا هم جواب نمی‌دهند بدون اجازه علی آقا آب نمی‌خوردند. 🔹 علی آقا از سال ۹۰ به بعد قدرت اول در ایران است آن هم به مدد اهرم قوه قضائیه. برای نمایندگان مجلس یا فرزندان‌شان پرونده ساخته بود تا بدون اجازه او رأی ندهند. در وزارت ارشاد تمام گلوگاه‌های حیاتی دست علی آقا است.... @Beyzai_ChanneL
در پی اعتراض اهالی فضای مجازی عده ای از سلبریتی ها پست تسلیت مرگ رو پاک کردن؛ این اقدام دو معنی داره ۱_ سلبریتی ها از برخورد احتمالی دستگاه های امنیتی ترسیدن ۲_خبر نداشتن که مرجان عضو منافقین بوده و وقتی فهمیدن پست رو پاک کردن و این یعنی خیلی آدمای کم اطلاع و بیسوادی هستن 💬 عطیه نجاری @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_نهم 💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #ع
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: @Beyzai_ChanneL