.
💠 بیست و یک:
🌺 تابستان ۹۱ بود. چند روزی بود که از پادگان مرخص شده بودم و تهران بودم. چند تا کار داشتم تهران که قبل از برگشتن به تبریز باید انجامشان میدادم.
🌹همان روزها، قسمت شد و با یکی از دوستان برای یک زیارت کوتاه رفتیم مشهد. به محمودرضا سپرده بودم که کاری را در تهران برایم پیگیری کند. از مشهد با او تماس گرفتم که ببینم چکار کرده. پشت تلفن فهمیدم که او هم مشهد است. به او گفتم که من دو ساعت دیگر پرواز دارم و بر میگردم تهران و از او خواستم که بیاید همدیگر را ببینیم. با او جلوی هتلمان که نزدیک باب الجواد (ع) بود قرار گذاشتم.
🌺 غروب بود. تا بیاید، رفتم بازار رضا (ع) و دو تا انگشتر عقیق یک اندازه و یک شکل گرفتم و روی یکیشان دادم ذکر «العزة لله» را حک کردند و به محل قرار برگشتم.
🌹آمد و روبوسی و خوش و بش کردیم. انگشتری را که روی آن ذکر نوشته بودم میخواستم برای خودم بردارم ولی آنرا به او دادم و گفتم: این را دارم رشوه میدهم که فلان مسأله را برایم حل کنی!
گفت: دارم سعیم را میکنم ولی ضوابط دست و پا گیر است باید کمی صبر کنی.
🌺 همینطور که داشت حرف میزد اشاره کردم به بارگاه امام رضا (ع) و به محمودرضا گفتم: تو پاسداری و پیش اهلبیت (ع) پارتی داری؛ اینجا توسلی بکن شاید حل شود. مثل همیشه شکسته نفسی کرد و گفت ما که کسی نیستیم و بعد معانقه کردیم و رفت.
🌹بعد از شهادتش، انگشتری را که آنشب به او داده بودم توی خانهشان پیدا کردم. نگاهم که به انگشتر افتاد، احساس غربت کردم. محمودرضا خیلی سبکبار و بیادعا رفت.
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
.
💠بیست و دو:
🔷چند بار پیش آمد که در مورد اعزام به سوریه با او صحبت کردم اما هر بار که حرفش میشد، با استدلال میگفت که نیازی به اعزام نیروی مردمی نداریم و نهایتا یکبار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم، با این جمله که به حضور نیروی «غیر متخصص» احتیاجی نیست، جواب آخر را داد!
🔶 محمودرضا مربی جنگ افزار بود و رزمندههای زیادی را آموزش داده بود. همیشه فکر میکردم اگر روزی لازم شد سلاح بردارم، محمودرضا هست و مطمئنم که میتواند مرا برای چنین روزی آماده کند.
گفتم: بسیار خب، اما اگر روزی به ورود ما نیاز بود و اعزامی در کار بود، چند روز طول میکشد من را آماده کنی؟
گفت: دو هفته.
🔷 فکر کردم شوخی میکند. چون بارها از پیچیدگیهای جنگ شهری در سوریه گفته بود. چند وقت پیش، این حرفها را برای یکی از همسنگرهایش نقل کردم.
در جوابم گفت: دو هفته که زیاد است؛ محمودرضا در عرض دو روز آدمی را که صفر بود به تک تیرانداز تبدیل کرده بود.
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠بیست و سه:
یکبار پرسیدم چه کسی این جریانهای تکفیری را حمایت میکند؟
گفت: «از جیب جنازههایشان، از پول سعودی و امارات بگیر تا پول قطر و ترکیه و افغانستان و پاکستان و تا یورو و دلار آمریکا و کانادا، همه چیز در آوردهام!»
ترکیه را دست خائن در قضیه سوریه میدانست و یکبار عکسی توی لپ تاپش نشانم داد که در یکی از مقرهای القاعده گرفته بود و تکفیریها پرچم ترکیه را آنجا نصب کرده بودند. ولی با وجود دو سال حضور در جبهه سوریه، جریانهای تکفیریها را عددی به حساب نمیآورد.
میگفت: «خیلی دوست دارم مستقیما با خود آمریکاییها بجنگم.»
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠بیست و چهار:
🌳به زبان عربی مسلط بود و به دو لهجه عراقی و سوری آشنایی داشت.
🌺🍃 یکبار با جمع بسیجیهای اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس میکرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود! با بسیجیهای نهضت جهانی اسلام مدتی طولانی کار کرده بود و نه تنها اصطلاحات نظامی را به عربی میدانست بلکه عربی محاورهای را بخوبی صحبت میکرد و میفهمید.
🌾🍂 پارسال در ایام ماه مبارک رمضان قسمتهایی از یک سریال را از تلویزیون الشرقیة عراق ضبط کرده بودم که یکبار وقتی به تبریز آمده بود برایش باز کردم و از او خواستم برایم ترجمه کند. دقایقی از فیلم را برایم ترجمه کرد و چند تا اصطلاح هم از عربی محلی عراقی یاد داد که آنها را به خاطر سپردهام.
🌷🍃 یکبار به او گفتم عربی محلی عراق را خیلی دوست دارم و کم و بیش میفهمم ولی عربی محلی لبنانیها را نمیفهمم و علاقهای هم به یاد گیریش ندارم.
گفت عربی لبنانیها و سوریها شیرین است و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسیشان در یکی از مناطق در سوریه براحتی گذشته است!
🌿🌹 مدتی را که در سوریه بود تسلطش به زبان عربی خیلی به کار او آمده بود. یکی از همرزمهایش برایم تعریف میکرد که محمودرضا بخاطر ارتباط گیری خوبش با مردم سوریه، اهل سنت را هم در یکی از مناطقی که کار میکرد به خدمت گرفته بود و در شناسایی استفاده میکرد.
🌼🍃 یکبار کتابی را که برای آموزش عربی فصیح در مدارس سوریه بود، از آنجا با خودش آورده بود که با یکی از کتابهایم معاوضه کردیم!
🌻 این اواخر هم قرار بود مرا به یکی از دوستانش برای یادگیری محاورات محلی عربی معرفی کند که شهادتش این باب را بست.
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠بیست و پنج:
🌷از هم پول قرض میکردیم. هر وقت پول لازم بودم، اگر از هیچ طریقی جور نمیشد، به محمودرضا زنگ میزدم و جور میشد.
🌷اینطور نبود که همیشه پول داشته باشد؛ با این حال، هیچوقت نمیگفت ندارم.
میگفت «جور میشه؛ شماره کارت بده!»
و بعد از یکساعت پیامک میداد که: «واریز شد».
🌷میدانستم که اینجور وقتها از کسی قرض میکند. جودش یکی از خصوصیات بارزش بود.
🌷هیچوقت هم نشد که طلبش را بخواهد. یکی دو هفته قبل از آخرین رفتنش به سوریه، پیامک داده بود که کمی پول لازم دارد و گفت که زود پس میدهد.
🌷من تابستان پارسال مقداری پول از او قرض کرده بودم و قرار بود تا خرداد امسال به او برگردانم. برایش نوشتم: «لازم نیست پس بدهی؛ من به تو بدهکارم بگذار اول بدهیم را صاف کنم، بعد.»
در جوابم نوشت:
«صافیم».
🌹نزدیک شهادتش، کاملا از دنیا صرفنظر کرده بود.🌹
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
.
💠 بیست و شش:
🌷 این رفتوآمدها به سوریه و به نوعی فکر کردنش درباره مقاومت اسلامی روحیات او را جور دیگری کرده بود. این اواخر من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این مسیر شهید میشود و این شهادت قریبالوقوع است، مطمئن شده بودم.
چیزهایی در حرکات و سکناتش در این اواخر ظاهر شده بود که مشخص بود حالش متفاوت است. من حتی دو مرتبه در میان زیارت از او طلب شفاعت کردم اما پاسخم را به سکوت گذراند. نه جواب منفی و نه جواب مثبت، هیچکدام را نداد؛ میتوانست از سر شکسته نفسی یا تواضع بگوید مثلا «ای بابا ما که لیاقت نداریم» یا «ما کجا، این حرفها کجا؟!» اما حتی این را هم نگفت. فوقالعاده مکتوم بود.
اما این اواخر برای من و اطرافیان معلوم بود که او بالأخره روزی در این مسیر شهید میشود. این اواخر یک روز به تبریز آمده بود و در منزل پدر مهمان بودیم همه. همسرم آنجا به من گفت که مطمئن است محمودرضا شهید میشود و این در چهرهاش پیداست.
من این را به یقین میگویم که استعداد شهادت پیدا کرده بود. او از همان اول که در مسیر جهاد فیسبیلالله فکر و حرکت کرد هدفش جهاد در راه خدا تا نائل شدن به شهادت بوده و غیر از آن، هدف دیگری نداشته است. تمام کارها و برنامهریزیهایی که در این مدت کرده بود، فقط در این مسیر بوده است. صرفاً برای جهاد و شهادت در راه خدا کار میکرد و البته این را تا لحظه شهادت کتمان کرد.
خیرگزاری تسنیم
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
.
💠 بیست و هفتم:
🌷محمودرضا با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی حریمی داشت که من زیاد نمیتوانستم از این حریم عبور کنم و به او نزدیک شوم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود؛ با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار بسیار شوخی میکرد ولی هیچوقت با من شوخی نکرد و یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود.
هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، ادب خاصی داشت... البته این ادب فقط نسبت به من نبود. نسبت به همه بزرگترها، خصوصا پدر و مادرمان همینطور بود.
پدرم گاهی گلایه داشت که چرا او به کرات در حالتی که نزدیک به رکوع بود، خم میشد و دستشان را میبوسید. پدرم بارها به او گفته بود این کار را نکند.
مؤدب و با تقوا بود و حریم خاصی داشت که من به عنوان برادرش تا حدی میتوانستم به او نزدیک شوم و بیشتر از آن از او حیا میکردم. از نظر معنوی سلوک دائمی داشت که البته کاملاً مکتوم بود و آن را کتمان میکرد اما این سلوک در حرکات، سکنات و گفتارش ظهور کرده بود، حریمی که دورش ایجاد شده بود به خاطر همین سلوک معنوی بود که داشت.
🌸چیزی که موجب ظهور شخصیت معنوی او بشود، در گفتار و رفتارش به هیچ وجه نمود نمیکرد. تا حدی که وقتی از مسائل معنوی صحبتی میشد، به شوخی میگرفت و یا سکوت میکرد.🌸
خیرگزاری تسنیم
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
.
💠 بیست و هشتم:
🌷 محمودرضا شب عاشورای امسال به من زنگ زد، بسیار هیجانزده و خوشحال بود. اول پیامک زد، نوشته بود:
«در بهترین ساعت عمر و زندگیام به یادت هستم؛ جایت خالی».
یکساعت بعد زنگ زد و
گفت: جایت خالی.
گفتم: چه خبرها؟
گفت: "از امشب چراغهای منارهها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه میداریم؛ قبلاً شبها خاموش میکردند که تکفیریها حرم را نزنند. امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دستشان درآوردیم. شعاری که روی پرچم مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است. محمودرضا میگفت اینکه روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیریها و سلفیون پاکسازی کنند، از مسیری که همیشه آنها به سمت حرم هجوم میبردند از همان مسیر پاکسازی کرده و وارد حرم شده بودند، برایش بسیار خوشحال کننده است. این خیلی برایش مهم بود. بزرگترین آرمانش همین دفاع از حریم اهلبیت (ع) بود. آرمان اول و آخر این بچهها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود.
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
.
💠بیست و نه:
🔷 تهران که بود، با ماشین خیلی اینطرف و آنطرف میرفت. بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود!
🔶 گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد. همهاش هم تماسهای کاری. چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد.
🔷گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست. با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی. من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند. لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود!
🔶 یکی از همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم. توی سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست. یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم؟!»
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠سی :
💠 رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم میشد؛ یکی رابطه "برادری" که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطهای که به لحاظ "بسیجی بودنش" بین ما برقرار بود و رابطهای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگتر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود.
🔷 این ارتباط دوم "خیلی خاص" بود. از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی 《حریمی داشت برای خودش》 که من زیاد نمیتوانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا میکردم.
با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار میگذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت، هیچوقت با من شوخی نکرد.
🔶 یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… 《《ادبش چیزی بود برای خودش.》》 این اواخر وقتی معانقه میکردیم، شانهام را میبوسید. آب میشدم از این حرکتش.
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠سی و یک:
🔵یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای تکفیریها گرفته بود نشانم داد. توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان میداد. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»…
🔷این را که گفت زد زیر خنده. گفتم به چی میخندی؟ 😂😂😂😂😂
گفت تکفیریها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت میترسند!
🔶بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به اینطرف و آنطرف میدوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد.
🔷با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش یکی از تکفیریهای مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علویها و سوریهایی کرد که با آنها میجنگند.
🔶 همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد! 😶 👉😂😂😂
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠سی و دو:
🔷این دو سال آخر وقتی از او عکس میگرفتم، آنقدر به شهادتش یقین داشتم که پشت لنز که توی چهرهاش نگاه میکردم با خودم میگفتم این عکس آخر است!
🔶شش ماه آخر قبل شهادتش، هر چه عکس از او میگرفتم چند دقیقه بعد از حافظه دوربین دیلیت میکردم! با خودم میگفتم ان شاء الله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس میگیرم. دوست داشتم که هنوز باشد، اما یقین داشتم که رفتنی است.
🔷بابت حذف عکسهایی که این اواخر از او گرفته بودم تأسفی ندارم و این را با افتخار میگویم که این دو سه سال آخر، همه ساعاتی که در کنارش بودم، لحظات را با یقین کامل به شهادتش در کنارش میگذراندم.
🔶 محمودرضا امکان این تجربه را برای من فراهم کرد که از شهید عکس بگیرم و با شهید حرف بزنم و با شهید روبوسی و معانقه کنم و با شهید راه بروم…
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠سی و سه:
💠 چند بار پیش آمد وقتی عکسهای سوریهاش را در لپ تاپش نشان میداد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! نمیخواست عکسی از او یا بچههایی که آنجا هستند جایی منتشر بشود.
💠یکی از عکسهایش که خیلی اصرار کردم برای داشتنش، عکسی بود که بعد از عملیات آزادسازی «حُجیرة» و ورود به حرم از این منطقه، با لباس نظامی در صحن حرم مطهر حضرت زینب (س) گرفته بود. بشدت به این عکس افتخار میکرد. میگفت خیلی دوست داشت که هر جور شده در حرم حضرت زینب (س) یک عکس با لباس نظامی بگیرد و بالاخره با تمام محدودیتها برای ورود به حرم با این لباس، به عشق خانم زینب (س) دل را زده بود به دریا و چند نفری با لباس رفته بودند داخل.
💠 بعد شهادتش نگاه به این عکس کوهی از حسرت روی دوشم میگذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین (ع) و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا کنا معکم» و به زبان گفتیم «لبیک یا حسین» و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتنمان ماندیم که ماندیم…
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠 سی و چهار:
🌺 آبانماه ۹۲ بود. برای شرکت در مراسم تدفین پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد حسین مرادی، با محمودرضا به گلزار شهدای چیذر در امامزاده علی اکبر رفته بودیم. تراکم جمعیتی که برای تدفین آمده بودند زیاد بود و نمیشد زیاد جلو رفت اما من سعی کردم تا جایی که میتوانم به محل تدفین نزدیک شوم و لحظاتی از محمودرضا جدا شدم…اما فایدهای نداشت و نمیشد به آن نقطه نزدیک شد.
🌺 چند دقیقهای در حال تکاپو برای جلوتر رفتن بودم که وقتی دیدم نمیشود، منصرف شدم و به عقب برگشتم. محمودرضا عقبتر رفته بود و تنها به دیوار تکیه زده بود و زیپ کاپشنش را بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بود و سرش را انداخته بود پایین و دستهایش را کرده بود توی جیبش و کف یکی از پاهایش را هم گذاشته بود روی دیوار.
🌺 جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند؛ رفتم و دو تا چایی ریختم و آمدم پیش محمودرضا. یکی از چاییها را به او تعارف کردم اما محمودرضا اشاره کرد که نمیخواهد و چایی را از من نگرفت.
🌺 با کمی فاصله ایستادم کنارش. چند دقیقهای محمودرضا به همین حال بود. سرش را کاملا پایین انداخته بود طوریکه نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباس خودش را نگاه میکرد.
🌺 نمیدانم چرا احساس کردم در درونش دارد با شهید مرادی حرف میزند. در آن لحظه چیزی مثل برق از ذهنم عبور کرد… نکند شهید بعدی محمودرضا باشد؟!
🌺 دو ماه بعد محمودرضا به شهادت رسید و وقتی برای تحویل گرفتن پیکرش به تهران رسیدیم، حالت آنروز محمودرضا در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم بود ...
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠سی و پنج:
1⃣به بچههای بسیج خیلی اعتقاد داشت.
🌺یکبار در مورد عملکرد بچههای بسیج در فتنه ۸۸ صحبت میکردیم، با هیجان تمام در مورد بسیجیهای اسلامشهری و اینکه سخت پای کار اسلام و انقلابند گفت. خیلی این بچهها را دوست داشت.
2⃣ خودش هم یک بسیجی تمام عیار بود؛ بسیجی وسط معرکه بود و مثل من نبود که فقط توی پستوی خانه بسیجی باشد.
🌺در ایام آشوب خیابانهای تهران، گاهی تنهایی میرفت توی شلوغی. چند بار بشدت خودش را به خطر انداخته بود برای همین آنروزها خیلی نگرانش میشدم.
3⃣در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟ گفت: توی خیابان! گفتم: چه خبر است آنجا؟ گفت: امن و امان. گفتم: این کجایش امن و امان است؟ بعد به او گفتم که توی خبرگزاریها دارم اخبار را میخوانم و اوضاع خوب نیست اصلا.
🌺گفت: نگران نباش. گفتم: چرا؟
گفت: بسیجی زیاد است!
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠سی و شش:
🔵 میگفت جنگ در سوریه که تمام بشود میرویم عراق بجنگیم؛
جنگیدن در کربلا حال دیگری دارد…
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
.
💠سی و هفت:
🔶دو روز بود از سوریه برگشته بود که محمد حسین مرادی از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به ایران آوردند. روز تشییع در تهران، بعد از شرکت در مراسم، رفتم و برای برگشتن به تبریز بلیط قطار گرفتم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم و بعد شام، محمودرضا با ماشینش آورد و رساندم راه آهن.
🌷 برادر خانمش هم با ما آمد. نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتیم و توی ماشین این نیم ساعت را نشستیم و حرف زدیم. وقتی داشتیم برای خداحافظی از ماشین پیاده میشدیم، گوشی محمودرضا زنگ خورد. جواب داد و ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت و رفت آنطرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد.
🌷وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر میگشت دیدم سرش را انداخته پایین و عمیقا به فکر رفته.
نزدیک که آمد پرسیدم کی بود؟
گفت: فردا ساعت ۱۰ صبح باید فرودگاه باشم.
گفتم: سوریه؟
گفت: بله.
گفتم: تو که همش دو روز است برگشتهای.
گفت: خط را از دست دادهایم و منطقهای را که آزاد کرده بودیم دوباره آمدهاند جلو و گرفتهاند؛ وضعیت خیلی وخیم است.
گفتم: واقعا میخواهی فردا بروی؟ لااقل یک مدتی بمان بعد برو. توجیهم هم این بود که یک مدت تهران باشد و به خانواده رسیدگی کند و بعد برود. با اینکه مرد خانواده و عاشق خانوادهاش بود و خودش توجیه تر از من بود، این را که گفتم اخمهایش رفت توی هم.
🌷چند دقیقهای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم که فردا نرود. گفتم با عجله تصمیم گیری نکن و امشب را فکر کن و فردا برو صحبت کن شخص دیگری جای تو برود. کاملا توی قیافهاش معلوم بود که با خودش کشمکشی پیدا کرده سر رفتن و جنگیدن و ماندن و رسیدگی کردن به خانواده.
🌷با اینکه با نظر من و رسیدگی به خانواده کاملا موافق بود، اما آنجا برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید ولی قبول کرد که برود و با دوستانش صحبت کند تا شخص دیگری جای او برود که همینطور هم شد.
🌷بعد شهادتش، برادر خانمش راجع به آن شب میگفت: بعد از اینکه تو رفتی، توی راه به او گفتم: «اصلا سیمکارتت را دربیاور و گوشی را خاموش کن! فردا هم دست زن و بچهات را بگیر چند وقتی برو تبریز؛ کاری هم با کسی نداشته باش. بچههای آنطرف که نمیتوانند برای تو حکم مأموریت بزنند؛ اینطرف هم که کسی کاری با تو ندارد. بالاخره هم یکی را پیدا میکنند جای تو میفرستند. اینها را که گفتم،
🔴🔷محمودرضا برگشت در جوابم گفت:
🌸《 حاج علی! هیچکس نمیتواند مرا سوریه بفرستد؛ من خودم میروم. 》🌸
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠سی و هشت:
💠 اهلبیتی بود و اصلا از همان اول مال اهلبیت (ع) بود. در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ – از اینهایی که با مجوز ارشاد منتشر میشدند – گرفته بود و توی خانه گاهی گوش میداد.
💠 آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت میگذاشتم و به تبعش کاست تلاوتهای قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش میدادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمیکردم!
💠 یکبار گفتم اینها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم. هر چه اصرار میکردم اینها را در خانه گوش ندهد میگفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد.
🌹اما یکروز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمیدانم چه بلایی سرشان آورد. یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که میگفتی اینها از ارشاد مجوز گرفتهاند و مجازند…؟
🌹گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟!!! شانزده سال داشت آن موقع!!! .
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠 سی و نه:
🔷 یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچههای بسیج میآیند برای یک دوره دو روزه آموزشی، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا.
🌷 آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من. در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم.🌷
🔶 تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد. قبل از میدان تیر رفتن گفت: «ده تا تیر به هر نفر میدهیم. سعی کنید استفاده کنید از این فرصت. استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون نیت نباشید؛ بنابراین نیت کنید و بزنید.»
🔷 در میدان تیر حالش این بود. حکما در جبههای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شدهاند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠 چهل:
🔷 با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت.
یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟
گفت: شیعههای لبنان مطیعترند ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند.
گفتم شیعههای ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت:
《شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند! 》
خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعهها. این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم.
موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد !
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠 چهل و یک:
🔷 با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت.
یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟
گفت: شیعههای لبنان مطیعترند ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند.
گفتم شیعههای ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت:
《شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند! 》
خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعهها. این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم.
موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد !
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠چهل و دو:
⚫️معمولا وقتی با هم بودیم، در مورد وضعیت سوریه از او زیاد سؤال میکردم.
⚪️حدود دو سال پیش بود که یکبار آمده بود تبریز. در خانه پدر بودیم که بحثمان کشید به بشار اسد و من پرسیدم که بنظرت بشار میماند یا رفتنی است؟ گفت: اگر تا ۲۰۱۴ بماند، بعد از آن حتما رأی میآورد.
🔵در فضای رسانه زده آنروز اصلا انتظار چنین جوابی را نداشتم.
گفتم: از کجا معلوم تا ۲۰۱۴ بماند؟
گفت: اگر ارتش سوریه کاملا از بین برود هم بشار اسد باز مقاومت میکند.
🔵بیشتر تعجب کردم اما او این حرفها را با اطمینان و بدون تزلزل میزد. این روزها تحلیلهایش مدام یادم میافتد. بصیرت سیاسی خوبی داشت و در مورد اوضاع سیاسی آدم مطلعی بود. یادش بخیر.
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠 چهل و سه:
|
👈🏻تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه های مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه زینبیه، اطراف منطقه حجیره،کردند وتروریستها رو سه کیلومتری از اطراف حرم مطهر خانم زینب (س)، دور کردن.
👈🏻صبح زود رفتیم اونجا و محمود رضا رو هم دیدیم ، خیلی از عملیاتی که منجر به تامینِ امنیت حرم خانوم شده بود، خوشحال بود😊
پرچم سیاهی🏴 تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون🏢 پایینش آوردم .
به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یا ابالفضل رو جاش به اهتزاز در آورده
رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرات رد شدن ازش رو نداشت.
👈🏻تک تیراندازها 🔫حسابش رو می رسیدند و حالا با تلاش محمود رضا و دوستاش، امن شده بود .✌️🏻
👈🏻رفتیم وسط خیابون، رو به حرم وایستادیم، دیدم محمود رضا داره آروم گریه می کنه و سلام می ده .✋🏻
💚 السلام علیکی یا سیدننا زینب💚
راوی:(همرزم شهید)
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
💠 چهل و سه:
یکی از همسنگرهایش جملهای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست.
آن جمله این بود: 🌹«اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة»🌹.
یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»!
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم. دو دقیقه بعد زنگ زد. پرسیدم: اینرا محمودرضا کجا گفته؟
گفت: آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس اجرا کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت من هم آنرا توی دفترم یادداشت کردم.
تاریخ کلاس را پرسیدم گفت: ۹۲/۹/۲۷ بود (بیست و هشت روز قبل از شهادتش).
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL
عمه سادات بى قراره
غصه و غمهاش بى شماره
تنها اميدش بى پناهه...
مداحى مورد علاقه محمودرضا بود. روزى كه تهران همراه چندتا از همسنگراش داشتيم مى رفتيم براى تشييع جنازه، اين تو ماشين روشن بود. اولين جايى بود كه بعد از شهادت محمودرضا بلند بلند گريه كردم.
#برای_محمودرضا
☝️🏻☝️🏻 تعقیب سلسله ی خاطرات
کپی مطلب با ذکر صلوات برای شادی روح شهید بیضائی عزیز، بلامانع است.
@Beyzai_ChanneL