#خاطره
🌷🌷🌷🌷
پرسید: «ناراحت می شی برم جبهه؟ 🤔
(چون قبل از تولد بچه بود: روزهای آخر حملم بود)🤰
گفتم: آره😕، امّا نمی خوام مزاحمت بشوم! رفت و دو روز بعد هادی به دنیا آمد🤱. بعد که برگشت بوسیدش و اسمش را گذاشت "هادی". پرسیدم: دوستش داری؟ 😊گفت: «مادرش را بیشتر دوست دارم.»😍
🌷🌷🌷🌷🌷
هیچ وقت به من نگفت برای شهادتم دعا کن. می گفت: لزومی نداره آدم به همسرش از این حرفها بزنه.
[زیرا نمی خواست حرفی بزند که همسرش را ناراحت کند]. گفتم: می دونم برای شهادتت زیاد دعا می کنی🤲.
اگر منو دوست داری دعا کن با هم شهید بشیم🙏، از شما که چیزی کم نمی شه؟ گفت: «دنیا حالا حالاها با تو کار داره.» گفتم: بعد از تو سخت می گذره.😢 گفت: دنیا زندان مؤمن است.😔
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هادی و حسین، 2 فرزند کوچکمان👦👦، دعوایشان شده بود، موهای هم را می کشیدند،
گفت: «آماده شان کن ببرمشان بیرون.» 🤔یک ساعت بعد که آمد، دیدم سَرِ دو تای آنها را کچل کرده است😳.
گفت: نمی خواهم [من که نیستم و در جبهه هستم] تو حرص بخوری!؟»😊😇
🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_عبدالله_میثمی
#به_نقل_از_همسر_شهید
@Beyzai_ChanneL