🚩
همين روزها بود در فروردين سال ٩٠. سخت مريض بودم. آنروزها طبقه پايين خانه پدر ساكن بودم. بسترى و زير سِرُم بودم كه #محمودرضا با همسر و دخترش از تهران آمدند تبريز. نمى توانستم از جايم بلند شوم. اين بود كه محمودرضا آمد پيش من. تنها هم آمد. در همان حالت بسترى ديده بوسى كرديم و نشست كنارم و شروع كرد به گير دادن به وضع من و گپ و شوخى... آن شب به من گفت: «من نيامده ام عيد ديدنى؛ آمده ام تبريز يك چيزى به تو بگويم!» گفتم: «اينهمه راه آمده اى يك چيزى به من بگويى؟ زنگ ميزدى خب!» گفت: «پشت تلفن نمى شد.» تعجب كردم. ميخواستم بلند شوم و بنشينم و گوش بدهم ولى نايش را نداشتم و نشد. گفتم: «بگو...» گفت: «من چند وقت ديگر مى خواهم بروم سوريه!» از مدتها قبل مى دانستم كه محمودرضا يكروز حرف از مأموريت برون مرزى خواهد زد. وقتى گفت مى خواهد برود سوريه، مثل اين بود كه از قبل منتظر شنيدنش بودم و حالا وقت شنيدنش شده بود. قبلا بارها از آموزش بچه #شيعه_هاى_عراق (بعد از اشغال عراق توسط آمريكا در سال ٢٠٠٣) و آموزش بچه هاى #مقاومت_اسلامى_لبنان در تهران برايم حرف زده بود. حتى از پسر كوچك سيد حسن نصرالله كه بعد از شهادت برادر بزرگترش، هادى، آمده بود ايران، حرفهايى زده بود. محمودرضا بعد از اتمام دوره دانشكده اش، پاسدار واحد برون مرزى سپاه بود و مى دانستم يكروز يا سر از لبنان درخواهد آورد يا عراق و اصلا براى همين از اول #نيروى_قدس سپاه را انتخاب كرده بود. ولى سوريه تا آن روز به ذهنم خطور نكرده بود. آنروزها از دخالت ارتش سوريه براى خواباندن اعتراضات و درگيرى مسلحانه با گروههايى كه آن موقع به آنها گفته مى شد «مسلحين» بوى جنگ مى آمد ولى هنوز حرفى از جنگ به شكلى كه بعدا شروع شد سر زبانها نبود. به محمودرضا گفتم: «كى ميروى؟» گفت: «هنوز معلوم نيست ولى فكر كردم لازم است يكنفر توى خانه بداند، گفتم به تو بگويم كه در جريان باشى.» گفتم: «تو برو، خيالت بابت اينطرف راحت باشد.» خم شد و پيشانى ام را بوسيد و بلند شد. رفت ولى مثل اين بود كه بال در آورده باشد. غبطه خوردم به فرصتى كه گيرش آمده بود و براى بدست آوردنش حقاً زحمت كشيده بود. محمودرضا جزو اولين گروه از بچه هاى سپاه بود كه با شروع درگيرى ها در سوريه بعنوان مستشار در آنجا حضور پيدا كردند و وقتى سال ٩٢ شهيد شد، اگر اشتباه نكنم چهل و چندمين #شهيد سپاه بود. وقتى از اولين مأموريتش برگشت پرسيدم: «چند نفريد آنجا؟» گفت: «هفت هشت نفر.» گفتم: «هفت هشت نفرى جلوى مسلحين را گرفته ايد؟» گفت: «نه، با خود سورى ها حدود بيست و چند نفريم.» گفتم: «چكار مى كنيد آنجا؟» به شوخى گفت: «اولين كارى كه كرده ايم اين است كه از دست ارتش سلاح را گرفته ايم، چوب داده ايم دستش!» معنى حرفش را مى دانستم ولى بعدها وقتى براى اولين بار از كمينى كه در #دمشق خورده بودند گفت، فهميدم كه آنجا توى دل خطر است و دير يا زود پريدنى است. كمتر از دو سال طول كشيد تا به دوستان شهيدش پيوست ولى اولين رفتنش به سوريه خاص بود. خبر دادنش هم همينطور! تا چند نوبت بعد از آن هم هر بار مى خواست برود، مى آمد تبريز و خبر مى داد. طورى مراعات مى كرد پشت تلفن اسمى از سوريه نياورد كه وقتى مى گفت: «يك چيزى هست كه پشت تلفن نمى شود بگويم» مى فهميدم كه بزودى مى آيد تبريز و
مى خواهد برود سوريه!
#شهيد_محمودرضا_بيضائى
#خاطره
#سوريه
#خاكريز_اول_مقاومت
#نهضت_جهانى_اسلام
#جبهه_مقاومت
#لبيك_يا_حسين
#لبيك_يا_زينب
🔻
@to_shahid_nemishavi
🍃❤️
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین
باب الورود قلب مرا با دم حسین
قلبے علے الهواڪ مدامے ڪشیده اند
هر لحظه از میان دلم تا ضریح عشق
مِنّے الےالحسینِ سلامے ڪشیده اند
#لبیک_یا_حسین...❤️
@Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@Beyzai_ChanneL