eitaa logo
شهید محمودرضا بیضائی
278 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.3هزار ویدیو
18 فایل
شهید محمودرضا بیضائی ولادت زمینی: 1360/09/18 ولادت آسمانی: 1392/10/29 محل شهادت: قاسمیه جنوب شرقی دمشق. بر اثر اصابت ترکش. مزار شریف: تبریز گلزارشهدای وادی رحمت. بلوک۱۱ ردیف۶ شماره۱ ادمین: @Beyzai_mahmoud
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مدافع حرمی که بود مراسم سالگرد شهادت شهید مدافع حرم جمعه #۹_آذر برگزار می‌شود. این مراسم با سخنرانی حجت الاسلام سید حسن مومنی و مداحی حاج حسین هوشیار در روز جمعه ۹ آذرماه از ساعت #۱۴:۳۰ در ، مهدیه ولایت واقع در زیباشهر انتهای خیابان ۱۲ متری ولیعصر برگزار خواهد شد. 🌷 از نیرو‌های سپاه حضرت محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ بود که در سال ۱۳۶۷ متولد شد. او در ۲۱ سالگی ازدواج کرد و تنها دختر او با نام «حلما» ۱۷ روز بعد از شهادتش چشم به جهان گشود. این شهید مدافع حرم در روز ۱۲ آذر ۱۳۹۴ هم‌زمان با اربعین سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به شهادت رسید. «زهره نجفی» این شهید مدافع حرم در خصوص ویژگی‌های اخلاقی همسرش می‌گوید: اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه می‌گذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می‌خواند. یادم هست یکبار که می‌خواستم نماز بخوانم، گفتم: «چقدر سر و صدا می‌کنی! کمی آرام باش»، چون شلوغ می‌کرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی‌ای کاش سروصدا‌های میثم بود». مدافع حرمی که دو شغله بود/ «حلما» یادگاری تکاور سپاه برای همسرش وی همچنین در خصوص شغل دوم همسرش نیز می‌گوید: وقتی میثم به سوریه رفت و شهید شد، من باردار بودم. به من گفته بود می‌خواهد به سوریه برود. ناراحت بودم به خصوص به دلیل وضعیتی که داشتم برایم سخت بود که از او دور باشم. از روزی که متوجه شد می‌خواهد پدر شود رفت سر کار و شغل دوم پیدا کرد. من بیشتر منزل مادرم بودم، چون آخر شب به منزل می‌آمد و برایم سخت بود. می‌گفتم: «آقا میثم! در خانه بمان. من دوست ندارم مرد خانه دیر برگردد.»، ولی او می‌گفت: «بالاخره باید روزی برسد که نبودن‌ها را تحمل کنی.» دوست نداشت خانه بماند و یا به خاطر بحث مالی دستش را جلوی کسی دراز کند. می‌گفت: «بچه روزی می‌خواهد. باید به فکر آینده او باشم.» 🌷🌷🌷 @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
❤️دل نوشته شهید مدافع حرم (بخش اول) بخوان نوای عشق را ... مهدی آسمانیم سلام باز هم روزهای رفته‌ی زندگی را ورق می زنم و لابلای خاطرات دلنشینم بارها تو را مرور می کنم. یادت هست؟ روزی که در آخرین لحظه‌های سفر حج مان دوش به دوش هم، دست در دست هم، پله پله کوه جبل النور را بالا رفتیم، تا غار حرا... آنجا که باید تنها و نشسته نماز می خواندیم، تو حائل شدی بین منو نامحرم... ایستادی پشت سرم، پناهم شدی، یاورم شدی... عزیزم دلتنگم، دلتنگ لحظه، لحظه‌های با تو بودن می‌خواهم به تو نزدیک شوم، نزدیک و نزدیک‌تر به دنبال راهی هستم برای رسیدن به تو من جا مانده‌ی این مسیرم برای کم کردن این لحظه‌های دلتنگی با گروهی که برای بزرگ داشت نامت صعود به کوه گرگش را انتخاب کردند همراه شدم تا با تو همراه شوم. عاشق بودن با دل چه کارها که نمی‌کند... به یاد آن لحظه‌های با تو بودن راهی شدم... با دیدن آن کوه پر از برف، تو را دیدم با تمام عزتت، غیرتت، استقامتت، شجاعتت ... وقتی از کوه بالا رفتم تو را کنار خود حس می کردم. رد پایت در همه جا جاریست... برایم دعا کن که همیشه قدم جای پای تو بگذارم. @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
❤️دل نوشته #همسر شهید مدافع حرم #مهدی_دهقان (بخش اول) بخوان نوای عشق را ... مهدی آسمانیم سلام باز ه
❤️دل نوشته شهید مدافع حرم (بخش دوم) رفتم تا بالای کوه آنجا که نزدیک‌تر بود به آسمان، به تو ، به خدا در برابر کوه ایستادم و فریاد زدم : آیا امیدی هست؟ منتظر ماندم، انعکاس کوه صدای تو را در گوشم طنین انداز کرد، هست، هست، هست. اسطوره من، من در تمام مسیر راه با تمام سختی هایش، پستی و بلندی‌هایش در پناه چادرم راه را پیمودم، شاید بودند کسانی که گمان می بردند در آن بلندای سخت، وبال من بشود، حال آنکه بال پرواز من است وقتی از غیرت تو نسبت به حجاب خود خبر داشتم، هنوز هم چشمان غیور تو بر بلندای آسمان، نگران حجاب من، فاطمه‌ات و تمام خواهران و مادران این سرزمین است، چونان چشمان به خون نشسته قمر بنی هاشم بر بالای نی. و چه زیبا رهرو غیرت عباس شدی و مدافع حرمش. تو همیشه نسبت به حجاب و چادرم حساس بودی و من به آن قطره قطره خون به ناحق ریخته ات قسم خورده‌ام حتی ثانیه‌ای چادرم را در برابر نامحرم کنار نگذارم. من با تو عهد بستم، با خدای تو عهد بستم، تو هم به خاطر همین عهد و پیمان حواست به من هست. در بالای کوه در آن آرامش، در آن امنیت فریاد زدیم : ماشاالله به ایران... ماشاالله به امنیت ایران.... آری امنیت ایران به خاطر دلیر مردانی از جنس توست که از تمام تعلقات دنیایشان دل بریدند و رهسپار مسیر دلدادگی حق شدند. در پایان از تمام عزیزانی که برای زنده نگه داشتن مکتب شهدا قدم می گذارند تقدیر و تشکر می کنم چرا که جامعه ما تشنه این فعالیت های فرهنگی است. امید به روزی که این فعالیت ها تلنگری باشد برای دل‌های خاموش. @Beyzai_ChanneL
#امام_خامنه_ای: واقعا همسران شهدا اجر فراوانی دارند ونصف اجر شهدا متعلق به #همسر وخانواده آنهاست . همسر #شهید_علیرضا_بریری #تشییع_پیکرشهید #زنان_عاشورایی @Beyzai_ChanneL
شهید محمودرضا بیضائی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مرد
✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: @Beyzai_ChanneL