📝 #داستانک
#تعهد_داشتن
شب هنگام، همسرم کنارم خوابیده بود... ناگهان یک پیام در فیسبوک دریافت کردم!
خانمی از من خواست که او را در لیست دوستانم اضافه کنم.
بنابراین من درخواست دوستی را پذیرفتم و پیغام فرستادم که
"آیا ما همدیگر را میشناسیم؟"
او پاسخ داد: شنیدم که ازدواج کردی!!! اما من هنوز تو را دوست دارم. 😧
او یک دوست از گذشته بود.
او در عکس بسیار زیبا، خوشرو و مهربان به نظر میرسید.
چت را بستم و به چهره معصومانه
همسرم نگاه کردم، او بعد از یک روز کاری طاقت فرسا در خانه من از فرط خستگی زود به خواب رفته بود.
با نگاه کردن به او، داشتم به این فکر میکردم؛ او چه احساس امنیتی در این خانه دارد که با من راحت بخوابد.
او از خانه پدر و مادرش دور است،
جایی که ۲۴ساعت را در محاصره نوازش خانواده میگذراند.
وقتی ناراحت بود، مادرش آنجا بود تا
بتواند در دامانش گریه کند، دردودل کند.
خواهر و برادرش بودن تا برایش جوک بگویند و او را بِخنداند.
پدرش به خانه میآمد و هر آنچه را که دوست داشت برایش فراهم میکرد.
حالا در نبود آنها تنها من تکیهگاه اش
بودم که خیلی بهم اعتماد میکرد و از تهِ دل دوستم داشت❤️
برای خوشحالی من از هیچگونه تلاشِ دریغ نمیکرد.
همه این افکار به ذهنم خطور کرد،
گوشی را برداشتم و "BLOCK" را فشار دادم.
برگشتم سمتش و کنارش خوابیدم.
من یک مرد هستم نه یک کودک.
من برای همسرم میخواهم بهترین مرد باشم و تا پایان عمرم، به او وفادار خواهم بود.
من برای همیشه میجنگم تا مردی باشم که به همسرش خیانت نکند و خانواده ای را از هم نپاشد.
@iliashojae
#فضای_مجازی
#حجاب_و_عفاف
@Bidarb_a_s_h