eitaa logo
بسیج خواهران مهدیه
379 دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
10.2هزار ویدیو
482 فایل
💠 اطلاع رسانی جلسات و برنامه های بسیج خواهران مهدیه 💠 خیابان شهیدان خاندایی؛خ پیام؛ جنب پارک جوان؛ مسجد باب الحوائج؛ پایگاه مهدیه مدیریت @kosaronnabi135 @Ya_hossein99
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃از كجا دانستند؟🍃 🍃 يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. 🍃گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ 🍃 آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، 🍃🍃ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند. 🍃ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، 🍃همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛ 🍃براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ 🍃از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از 🍃كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ 🍃آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت؟! 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 (س) ‌ اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃پدری توی بیمارستان نفسهای آخرشو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند  🍃رو کرد به پسر اولی و گفت: رستوران‌ها مال تو رو کرد به پسر دومی و گفت: 🍃۴ تا هتل هم مال تو  🍃به پسر آخری هم گفت: 🍃عزیزم سوپر مارکت ها هم مال تو و از دنیا رفت 🍃سه تا پسر شروع کردن به گریه و زاری  🍃دکتر که شاهد ماجرا بود گفت : صبر داشته باشید 🍃فردا پس فردا سرتون به املاکتون گرم میشه و داغتون یادتون میره ،ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه و خیرات کنین . 🍃سه تا پسر گفتن: 🍃کدوم ملک؟ 🍃کدوم هتل؟ 🍃 آقای دکتر پدرمون با نیسان آب معدنی می‌فروخت کاراشو تقسیم کرد..! 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 (س) اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ✨داســـــــــتان شـــــــــب✨ 🍃یک_داستان_یک_پند 🍃 🍃ملا مهر علی خویی در مسجد نشسته بود که جوانی برای سؤالی نزد او آمد و گفت: 🍃 پدرم قصاب است و در ترازو کم‌فروشی می‌کند، اما خدا در این دنیا عذابش نمی‌کند؟ 🍃 آیا خدا هوای ثروتمندان را بیشتر دارد؟ ملا مهر علی گفت: بیا با هم به مغازۀ پدرت برویم. 🍃وارد مغازه پدر شدند. ملا مهر علی از قصاب پرسید: این همه خرمگس‌های زرد آیا فقط در قصابی تو وجود دارد؟ 🍃قصاب گفت: ای شیخ! درست گفتی، من نمی‌دانم چرا همۀ خرمگس‌های شهر در قصابی من جمع شده‌اند و روی گوشت‌های من می‌نشینند؟ 🍃ملا گفت: به خاطر این که هر روز دو کیلو کم‌فروشی می‌کنی، هر روز دو هزار خرمگس مأمور هستند دو کیلو از گوشت‌های حرام را که جمع می‌کنی جلوی چشمان تو بخورند و کاری از دست تو بر نیاید. 🍃ملا مهر علی به انتهای مغازه رفت و چوب کوچکی از سقف کنار زد، به ناگاه دیدند که زنبورهایی هم کندوی عسلی در کنار چوب سقف قصابی ساخته‌اند که عسل‌های شهد فراوانی دارد که قصاب از آن بی‌خبر بود. 🍃 روی به پسر قصاب کرد و گفت: پدرت هر ماه قدری گوشت به اندازۀ کف دست به پیرزنی بی‌نوا می‌بخشد و این زنبور‌های عسل هم، هدیه خدا به او بخاطر این بخشش است🍃.ملا علی روی به پسر کرد و گفت: 🍃ای پسر! بدان که او حرام را بر می‌دارد و حلال را بر می‌گرداند؛ 🍃هر چند حرام را جمع می‌کنی و حلال را می‌بخشی، پس ذره‌ای در عدالت خداوند در این دنیا بر خود تردید راه مده. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 (س) اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ✨داســـــــــــتان شــــــــــــب✨ 🔹مرد نجار و خواب شبانه🔹 🔹پادشاهي نجاري را محکوم‌به مرگ کرد. 🔹وقتي او باخبر شد آن شب نتوانست بخوابد. 🔹همسرش گفت: اي نجار مانند هر شب بخواب، پروردگارت يگانه است و درهاي گشايش بسيار. 🔹کلام همسرش آرامشي بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد. 🔹بيدار نشد تا وقتي‌که صداي در توسط سربازان را شنيد. 🔹چهره‌اش دگرگون شد و با نااميدي، پشيماني و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم. 🔹با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند. 🔹دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو مي‌خواهيم تابوتي برايش بسازي 🔹.چهره‌ي نجار برقي زد و نگاهي از روي عذرخواهي به همسرش انداخت 🔹.همسرش لبخندي زد و گفت: اي نجار مانند هر شب آرام بخواب زيرا پروردگار يکتا هست و درهاي (گشايش) بسيارند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 (س) اللهم عجل لولیک الفرج . . ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 ✨نامه واقعی به خدا✨ 🔹این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه، دانش آموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. 🔹یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد. مضمون این نامه : 🔹بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ، 🔹اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قرآن فرموده اید : "✨و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"✨ 🔹«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.» من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. 🔹در جای دیگر از قران فرموده اید : "✨ان الله لا یخلف المیعاد"✨ مسلما خدا خلف وعده نمیکند. 🔹بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. 🔹مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی. 🔹نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ 🔹می گوید، مسجد خانه ی خداست. پس بهتره بذارمش توی مسجد. می رود به مسجد بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) 🔹نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! 🔹او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. 🔹صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره، کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که (به قول پروین اعتصامی) "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" 🔹ناگهان به اذن خدا باد تندی شروع به وزیدن می کنه، نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. 🔹ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. 🔹او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. 🔹وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ، دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید: 🔹نامه ای که برای خدا نوشته بودید، ایشان به ما حواله فرمودند، پس ما باید انجامش دهیم. 🔹و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. 🔸این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود. 🔹یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی🔹. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 (س) اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سرادغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود؛ 🍃 پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. 🍃سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند. 🍃پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.» 🍃پسر دوم گفت: «نه، درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.» 🍃پسر سوم گفت: «نه، درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.» 🍃پسر چهارم گفت: نه، درخت بالغی بود پربار از میوه ها و پر از زندگی و زایش.» 🍃مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید. 🍃 شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید. لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان بر می آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند. 🍃اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف داده اید. 🍃مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند. 🍃زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین. در راههای سخت پایداری کن. لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 (س) اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃روزی مردی ثروتمندی سوار اتومبيل گران‌‌ قيمتی با سرعت فراوان از خيابان کم رفت و آمدی می گذشت. 🍃ناگهان از بين دو اتومبيل پارک شده در کنار خيابان، يک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد، پاره آجر به اتومبيل او برخورد کرد. 🍃مرد پايش را روی ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد که اتومبيلش صدمه زيادي ديده است، به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبيه کند. 🍃پسرک گريان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمين افتاده بود جلب کند. 🍃پسرک گفت: اينجا خيابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد، برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمين افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اينکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده کنم. 🍃مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت، برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد. 🍃در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنيد که ديگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند. گاهی بد نیست به اطرافمان توجه کنیم شاید..... (س) اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃فردی وارد داروخانه شد ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ 🍃ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ. 🍃ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ! 🍃ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ. 🍃ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ. ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ. 🍃چه ﺣﻘﯿﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ کسی ﻛــﻪ به ﺧﻮﺩ مغرﻭﺭ ﺍﺳﺖ، چرا که ﻧﻤﯽ ﺩﺍند بعد ﺍﺯ بازﯼ ﺷﻄﺮنج و شاه ﻭ ﺳـﺮباز، همه ﺩﺭ ﯾﮏ جعبه قرار ﻣﯽ گیرند. 🍃جايگاه شاه و گدا ، دارا و ندار یکی است این انسانیت است كه به یادگار می ماند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 (س) اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃اسکندر مقدونی در ۳۳ سالگی درگذشت، روزی که او اين جهان را ترک می‌کرد، می‌خواست يک روز ديگر هم زنده بماند، فقط يک روز ديگر تا بتواند مادرش را ببيند آن ۲۴ ساعت فاصله‌ای بود که بايد طی می‌کرد تا به پايتختش برسد. 🍃اسکندر از راه هند به يونان برمی‌گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچه به او هديه خواهد کرد. 🍃بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند. 🍃پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی‌آيد و گفتند که او بيش از چند دقيقه قادر به ادامه زندگی نخواهد بود! 🍃اسکندر گفت: من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را، يعنی نيمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم. 🍃آنها گفتند: اگر همه دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمي‌توانيم کاری برای نجاتتان صورت بدهيم امری غير ممکن است. 🍃آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوشش‌هايش را عميقا درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد. 🍃سی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريدن ۲۴ ساعت هم نبود. از قناعت هیچکس بی‌جان نشد از حریصی هیچکس سلطان نشد 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh
🍃داس کارگر و صاحب باغ🍃 🍃دو دوست برای کارگری به باغی رفتند. یک دوست شکم‌پرست بود که ناهارش با صاحب‌کار بود و از دستمزد او کم می‌کرد، و دوست دیگر ناهار از منزل می‌آورد تا دستمزد کامل بگیرد. صاحب باغ هم ولخرج بود و هرچه داشت صرف عیش و نوش خود می‌کرد. روزی به کارگری که ناهار نمی‌خورد بساط ناهار پهن کرد و برای آزارش به او گفت: برای که جمع می‌کنی؟ خسیس نباش. 🍃کارگر گفت: من جمع می‌کنم برای شب که به منزل می‌روم از جمع کرده خود نزد اهل بیت بهره برم و خواهرزاده یتیمی دارم که در منزل هر شب منتظر من است. من برای خانه دیگری که دارم (آخرت) جمع می‌کنم؛ پس من خسیس نیستم. تو خسیس هستی که به خود رحم نمی‌کنی و خانه‌ای جز دنیا بر خود نمی‌بینی که برای آن خانه سخاوتی کنی. من برای دستمزد کار می‌کنم، ولی دستمزد تو همان لذتی است که در حال از دنیا می‌بری. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 (س) اللهم عجل لولیک الفرج https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdieh ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت. 🍃استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . 🍃 استاد به او گفت: آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید 🍃غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 (س) اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdiehخ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ✨✨ داســـــــتان شب✨✨ 🍃روزی صاحبدلی به پسرش گفت: 🍃پسرم! بیا برویم و زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر به همراه پدرش راهی شد. پدر دست در جیب خود کرد و مقداری سکۀ طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد و گفت: پسرم! می‌خواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را به کار آید؛ یا این سکه‌ها را بدهم که رفعِ مشکلی اساسی از زندگی خود بکنی؟! 🍃پسر فکری کرد و گفت: پدر! بر من پندی بیاموز، سکه‌ها را نمی‌خواهم. سکه برای رفع یک مشکل است، ولی پند برای رفع مشکلاتی برای تمام عمر!!! پدرش گفت: سکه‌ها را بردار. پسر پرسید: پندی ندادی؟ 🍃پدر گفت: وقتی تو طالبِ پندی و سکه را گذاشتی و پند را برداشتی، یعنی می‌دانی سکه‌ها را کجا هزینه کنی و این بزرگ‌ترین پند من برای تو بود. 🍃پسرم! بدان خداوند نیز چنین است، اگر مال دنیا را رها کنی و به دنبال پند و حکمت باشی، دنیا خود به تو روی می‌کند؛ ولی اگر به دنبال دنیا باشی، یقین کن علم و حکمت از تو گریزان خواهد شد. ‌‌ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 (س) اللهم عجل لولیک الفرج ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ https://eitaa.com/Bsj_khaharan_mahdiehخ