چادر خاکی مادر
#مدافع_عشق قسمت 2⃣6⃣ نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ا
#مدافع_عشق
⬅️قسمت آخر
لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی
_ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟
خوشگله؟….
اوهم باچشمهای گرد و مژههای بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلا متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟…
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیدهات را شکافتند و آتل بستند. میلهی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزیات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم…
زیاد نذر کردی…نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی #لاحول_ولاقوه_الاباالله میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن…
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!..
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم…
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست…
کمدلباسو دیدم …لباس نظامیم هنوز توشه…
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات…
بس بود گریه های دردناکت…
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند…
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم…
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی…
خدابرات خواسته…
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!….
حتمن صلاح بوده!
اصلن…اصلن…
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش…
_ اصلن… تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی…
مدافع زندگیمون!…
مدافعِ …
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!!
میخندی
_ ای حسود!!!….
معنادار نگاهت میکنم
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم…
یکدفعه بلندمیگویم
_ وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه…
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند…
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخواستنی_من!
سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یادیک چیز می افتم…
بلند میگویم
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟…
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_ عشق!!!!…
بوق میزنی و میروی…
به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم.
همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم
دردلم میگذرد
حتما دفاع از زندگی
✍#میم_سادات_هاشمی
پایان، قسمت آخر
التماس دعا
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#بیرق_شیعہ_چادر_خاڪے_توست_یا_زهرا
🌸کپی با ذکر #۵صلوت بلامانع است. #چادر_خاکی_مادر
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@CHadorhkaki
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯