عربیم خوب نیس ولی”#أنت_فی_قلبی”❣
انگلیسی هم زیاد بلد نیستم❣ ولی”#I_LOVE_YOU” ❣
بچه لاتم نیستم ولی”#چاکرتم”💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
آقاے خاصم❣
عشق پاڪ من مرسے ڪہ❣
پاے قولت ماندے...❣
تو روے تمام مردان ❣
سرزمینم را ڪم ڪردهاے❣
خاصترین مرد زندگیم دوستت دارم...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_183 ماشيني كه سنگيني فضاش هر لحظه داغون ترم ميكرد و باعث سرازير شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_184
_نه نميشه!
روي نگاه كردن تو چشم هاي پر از نگراني و عصبانيت بابارو نداشتم...
ميدونستم چقدر دوستم داره و الان چه حالي داره كه ادامه داد:
_تو چيكار كردي يلدا؟
و همين حرف براي دوباره شكستن بغضم كافي بود كه مامان نشست روي مبل و با صدايي كه ميلرزيد گفت:
_هيچي فقط گند زد به زندگي خودش و آبروي چندين و چند ساله ي تو
و سعي كرد صداش و صاف كنه:
_باورم نميشه يلدا،باور نميكنم كه تو با همكلاسيت دوست باشي و سر لجبازي كه نميدونم قضيش از چه قراره نامزد عماد بشي
زير چشمي نگاهش ميكردم كه سرش و بين دوتا دستش گرفت و آروم آروم تكون داد!
از كنار بابا رد شدم،
ديگه طاقت نداشتم...
ميخواستم برم تو اتاقم و در و هم قفل كنم كه دوباره صداي بابا رو شنيدم:
_برو بشين با خودت فكر كن ببين من واست چي كم گذاشته بودم كه اينطوري سكه يه پولم كردي
و آه عميقي كشيد...
آهي كه ريشه كرد تو وجودم و بدجوري سوزوندم و حالا با به صدا دراومدن زنگ آيفون فرصت و غنيمت شمردم و خودم و تو اتاق قايم كردم...
در اتاق و بستم و سعي كردم هيچي نشنوم...
هيچي از حرف هاي مامان و بابا با آوا و رامين...
هيچ چيز از سرزنشايي كه ميدونستم مستحقش بودم...
دلم ميخواست چند ماه نه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#استوری🌿
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_184 _نه نميشه! روي نگاه كردن تو چشم هاي پر از نگراني و عصبانيت باب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_185
چند سال بگذره و دور شم از اين روزاي لعنتي اما اين شدني نبود و من بايد تحمل ميكردم چون اشتباه بزرگي كرده بودم!
پاهام و تو بغلم جمع كردم و با خودم فكر كردم...
چيشد كه اينطوري شد؟
چيشد كه من سر يه لجبازي احمقانه خواستگاريش و قبول كردم؟
يا نه...
يه كم بريم جلوتر،
چيشد كه عماد يه دفعه انقدر عوض شد كه زل زد تو چشمام و بي اينكه مهلت حرف زدن بهم بده قضاوتم كرد و من و يه بد خوند...
در صورتي كه نبودم!
نبودم و تازه داشتم طعم عشق و ميچشيدم...
عشق با عماد!
تنها پسري كه بهش علاقه مند شده بودم!
با فكر به اتفاقات امروز دوباره داشت اشكام سرازير ميشد كه با صداي در بغضم و قورت دادم و از رو زمين بلند شدم و طولي نكشيد كه آوا وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست.
حالم جهنمي بود كه قابل توصيف نبود و حالا با ورود آوا بي هيچ حرفي محكم بغلش كردم كه هرچند با تعجب اما پذيراي تن و بدن بي جونم شد و با صداي آرومي تو گوشم گفت:
_چيكار كردي خواهر كوچيكه؟
خودم و محكم تر بهش فشار دادم و همزمان با سرازيري اشكام جواب دادم:
_من اشتباه كردم آوا،همه چي سوري بود اما بعدش خوب شديم...بعدش عماد گفت كه دوستم داره...گفت كه منو ميخواد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
در سرزمینی که پدر به خاطر غم فقر
در نگاه کودکش
آرزوی مرگ میکند
گلایه از جفای معشوق خنده دار است...
👤شیما سبحانی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_185 چند سال بگذره و دور شم از اين روزاي لعنتي اما اين شدني نبود و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_186
حرف ميزدم و اشك ميريختم كه از آغوش هم جدا شديم و درحالي كه آوا با نوك انگشتاش مشغول پاك كردن اشكام شده بود،لبخند مهربوني تحويلم داد...
از همون لبخندا كه دلم لازم داشت...
كه وجودم واسه آروم شدن ميخواست!
آخ كه اين لبخند و مهربونيش چه حس امنيتي بهم ميداد!
_من نميدونم يلدا
دستم و گرفت و هر دو روي تخت نشستم و ادامه داد:
_ولي اون عمادي كه من ديدم خوشحال اين نامزدي سوري بود و واسه جشن امشبم خودش از صبح برنامه ريزي كرده بود و ميخواست خوشحالت كنه
آه عميقي كشيدم و چشمام و باز و بسته كردم كه شونه اي بالا انداخت:
_حالا ديگه نميدونم قضيه همكلاسيت و دوستي باهاش چيه!
تو اوج درد با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم:
_من همچين دختريم آوا؟
با اخم نگاهم كرد:
_اگه همچين دختري بودي كه الان انقدر مهربون باهات حرف نميزدم
و منتظر نگاهم كرد كه خودم و با دكمه ي مانتوم مشغول كردم و گفتم:
_عماد خواسته بود كسي چيزي نفهمه از نامزديمون،امروز كه رفتم دانشگاه همون چند نفري كه باهام لجن شروع كردن به مزخرف گويي و گفتن كه من دوست دختر عمادم
بينيم و بالا كشيدم و با مكث ادامه دادم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_186 حرف ميزدم و اشك ميريختم كه از آغوش هم جدا شديم و درحالي كه آو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_187
ولي من دوست دختر عماد نبودم و از طرفيم نميخواستم كسي بفهمه كه ما نامزديم،
همكلاسيم كه اسمش فرزينه گفت يه دوربين داره كه توش پر از عكساي من و عمادِ اما دوربينش همراهش نبود...
من مو به مو ماجرا رو براي آوا تعريف ميكردم و اون با نگاه مبهمي زل زده بود بهم كه بالاخره به ته ماجرا رسيديم:
_همين آوا...همش همين بود
و بعد سرم و روي شونش گذاشتم كه در كمال تعجب از شونم گرفت تا ازش جدا شم و همين باعث شد تا با تعجب نگاهش كنم و آوا با حالت خاصي بگه:
_حالم بهم خورد انقدر لوس بازي در نيار
و بعد آروم خنديد كه نميدونم چرا منم خندم گرفت و بين اشك و خنده گفتم:
_خيلي بي احساسي
كه چپ چپ نگاهم كرد:
_دارم بهت روحيه ميدم اسبِ آبي
مظلوم نگاهش كردم:
_باشه ولي چشماي تو آبيه پس اسب آبي تويي!
و با خنده نگاهش كردم كه با اخم ساختگي گفت:
_هيس باز بهت رو دادم
دوباره وا رفتم كه از رو تخت بلند شد:
_اشتباه كردي يلدا اما خب لايق حرفايي كه عماد زد نبودي چون تو حداقل به عماد نه دروغ گفتي و نه بد كردي...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼