°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_184 _نه نميشه! روي نگاه كردن تو چشم هاي پر از نگراني و عصبانيت باب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_185
چند سال بگذره و دور شم از اين روزاي لعنتي اما اين شدني نبود و من بايد تحمل ميكردم چون اشتباه بزرگي كرده بودم!
پاهام و تو بغلم جمع كردم و با خودم فكر كردم...
چيشد كه اينطوري شد؟
چيشد كه من سر يه لجبازي احمقانه خواستگاريش و قبول كردم؟
يا نه...
يه كم بريم جلوتر،
چيشد كه عماد يه دفعه انقدر عوض شد كه زل زد تو چشمام و بي اينكه مهلت حرف زدن بهم بده قضاوتم كرد و من و يه بد خوند...
در صورتي كه نبودم!
نبودم و تازه داشتم طعم عشق و ميچشيدم...
عشق با عماد!
تنها پسري كه بهش علاقه مند شده بودم!
با فكر به اتفاقات امروز دوباره داشت اشكام سرازير ميشد كه با صداي در بغضم و قورت دادم و از رو زمين بلند شدم و طولي نكشيد كه آوا وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست.
حالم جهنمي بود كه قابل توصيف نبود و حالا با ورود آوا بي هيچ حرفي محكم بغلش كردم كه هرچند با تعجب اما پذيراي تن و بدن بي جونم شد و با صداي آرومي تو گوشم گفت:
_چيكار كردي خواهر كوچيكه؟
خودم و محكم تر بهش فشار دادم و همزمان با سرازيري اشكام جواب دادم:
_من اشتباه كردم آوا،همه چي سوري بود اما بعدش خوب شديم...بعدش عماد گفت كه دوستم داره...گفت كه منو ميخواد
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_185
_اومدن یا نیومدنش اصلا مهم نیست الانم که نامزد داره پس جای نگرانی نیست
باشه ای گفت و چرخ زدنمون تو خیابونا تا نزدیکای ناهار طول کشید،
مثل قدیما رفتیم همون فست فودی که با محسن ازش خاطره داشتم خاطره ای که تکرار نشد و ما بعد از ازدواجمون حتی یکبار باهم بیرون هم نرفتیم چه برسه به رستوران!
با بگو بخند مشغول خوردن پیتزا بودیم اینکه الان بیرون بودم سوگند و میدیدم و میخندیدم انقدر خوشحالم کرده بود که دلم میخواست تو همین ثانیه ها و دقایق بمونم...
دلم میخواست همه اون زندگی یه کابوس وحشتناکِ تموم شده باشه و دیگه هیچوقت اون روزهارو نبینم...
دلم آرامش میخواست...
مثل همین حالا آزاد و سرخوش...
ساعت 5 بود که رفتیم کافه،
بچه ها کم و بیش بودن و دیدن من براشون غیر منتظره هم بود که اولش با چشمای گرد شده نگاهم میکردن و بعد سلام و احوالپرسی ها شروع میشد.
رو صندلی کنار سوگند نشستم و ارسلان روبه رومون نشست:
_شما اینجا؟
لبخندی تحویلش دادم که سوگند گفت:
_ داره از اون پسره بی لیاقت جدا میشه
ارسلان متعجب شد:
_جدی؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_پس دوباره همو میبینیم
تا خواستم جوابی بدم صدای سلام آشنایی تو کافه پیچید،
صدایی که متعلق به سیاوش بود.
سوگند سرچرخوند و با دیدن سیاوش سریع برگشت به سمتم:
_میخوای بریم؟
نوچی گفتم:
_بشین سرجات هیچ کاری لازم نیست انجام بدیم
حرفی نزد و همزمان سیاوش که تا این لحظه من و ندیده بود اومد سمت میز،
سیاوشی که دست یه دختر دور بازوش حلقه شده بود و لبخند عمیقی به لب داشت،
البته قبل از دیدن من!
متوجه من که شد لبخند رو لبش ماسید و مردد نگاهم کرد که اون دخترنگاهش و دوخت بهم و گفت:
_سلام...من تا حالا شمارو ندیدم!
و دست آزادش و دراز کرد سمتم که ایستادم و واسه اینکه اتفاق تازه ای نیفته با لبخند دستش و فشردم:
_سلام منم همینطور
و بعد خودم و بهش معرفی کردم و البته فهمیدم اسمش هستیه
یه دختر آروم که صورت زیبایی داشت..
بین نگاه متعجب همه معارفه امون تموم شد و دوباره کنار سوگند نشستم،
نگاه گیج سیاوش هنوز روم زوم بود که هستی گفت:
_عزیزم بریم بشینیم؟
و سیاوش سری به نشونه تایید تکون داد و راهی شدن...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_185
سخت بود دل کندن از گوشی و گوش دادن به حرفهای شریف با این وجود بیشتر از این ندیده بازی درنیاوردم و سرچرخوندم به سمتش،
کنارم و پشت فرمون نشسته بود،
هنوز ماشین و به حرکت درنیاورده بود و حرفها برای گفتن داشت.
_گوش میکنم
خیره تو چشمام گفت:
_من فردا تو شرکت میخوام به بچه ها معرفیت کنم،
فقط به همون چند نفری که تو دفتر خودمن،
حواست باشه اصلا نباید استرس داشته باشی،
باید تا میتونی خودت و بهم نزدیک کنی و به بچه ها لبخند بزنی،
یه جوری که انگار واقعا بیمون یه خبرایی هست
تند تند سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_خیالتون راحت،
من تو پیچوندن بقیه استادم!
چشماش که گرد شد فهمیدم باز با حرف زدنم گند زدم و در اصلاح جمله ام ادامه دادم:
_منظورم اینه که از بابت من نگرانی ای نداشته باشید
تا چند ثانیه چشماش گرد موند و بالاخره به حالت اولیه برگشت:
_حرف زدنت هم باید درست کنی،
وقتی دارم به بقیه معرفیت میکنم فقط همون چند دقیقه معرفی باهام راحت و خودمونی باش،
فقط اون چند دقیقه مثل یه رئیس باهام رفتار نکن!
باز هم سر تکون دادم:
_گفتم که
ادامه پارت و اینجا بخون❤️😍👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5