#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_401
انقدر زورم گرفته بود که فقط بلند بلند داشتم نفس میکشیدم و محسن که شاهد آتیشی شدنم بود کم کم خنده
هاش فروکش کرد:
_به نظرم بهتره تا رسیدن به خونه دیگه حرفی نزنیم.
سرم و تند تند به نشونه تایید تکون دادم:
_به نظرم بهتره کل امشب صدات و نشنوم
گفتم و رو ازش گرفتم هر چند که صدای خنده های ریز ریزش همچنان به گوشم میرسید...
با رسیدن به خونه قبل از محسن راهی شدم و جلوی درآسانسور منتظر پایین اومدنش موندم که کنارم ظاهر شد:
_یه رستوران ارزشش و نداره که آدم شوهرش و تو پارکینگ ول کنه و با قهر بره سمت خونه!
با رسیدن آسانسور به پایین نگاه معناداری به محسن انداختم و بعد سوار آسانسور شدم،
ناراحتیم اونقدری نبود که داشتم براش ادا درمیاوردم،
بیشتر داشتم اذیتش میکردم به تلفی اذیت کردنهاش!
کلید و از توی کیفم درآوردم و به محض خروج از آسانسور به سمت در رفتم و در خونه رو باز کردم،
خونه غرق در تاریکی بود اما همینکه خواستم دست ببرم به سمت کلید برق صدای "تولدت مبارک" آشنایی به
گوشم خورد و بعد خونه روشن شد،
باورم نمیشد...
هنوز داشتم صدا رو مرور میکردم...
صدای مامان بود!
هنوز مات صدا بودم که چشم هام آدم هایی و روبه روم حس کرد،
سر که بلند کردم همه بودن،
خانواده محسن،
مامان و بابا
باورم نمیشد...
تم تولد و بادکنک هایی که ست با تم،به رنگ نقره ای و صورتی بودن،
هیچکدوم باور کردنی نبود؛
حتی گیج کننده تر از وقتی بود که فهمیدم محسن بلیت کنسرت گرفته...
هیجان زیاد حتی زبونم روهم بند آورده بود که مامان جلوتر اومد و چشمهای پنهان شده پشت جلد اشکش روبهم
دوخت و بی هوا من و به آغوش کشید:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_402
_تولدت مبارک عزیزم
صدای لرزونش وجودم و لرزوند،
چشم هام و بستم:
_باورم نمیشه اینجایی
مدتها بود که این آغوش از من دور بود،
مدت ها بود که عطر تن مامان و کم داشتم و حال به این زودی ها نمیتونستم ازش سیر بشم و اما فقط ما دو نفر
نبودیم و بقیه هم اینجا حضور داشتن که صدای محسن به گوشم خورد:
_خب حال اشک مارو در نیارید!
با خنده ای که بین اشک حسابی دلچسب بود از آغوش مامان جدا شدم و نگاه پر مفهومی به محسن انداختم،
از هیچ چیز برای غافلگیری امروز و امشب من دریغ نکرده بود
منی که تولدم و به کل فراموش کرده بودم به لطف این مرد پشت سرهم داشتم سوپرایز میشدم!
بعد از مامان نوبت به بابا رسید،
بغلش کردم..
نگاهش مهربون بود،
هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده و چطور ما دوباره دور هم جمعیم اما لبخند بابا خبر از خوب بودن همه چیز
میداد.
حال و احوال با بابا که تموم شد بالاخره نوبت به بقیه رسید،
به بابا احمد،
به آقا مجتبی و مرضیه و ستایش
به زهرا و آقا امیر و اون دوتا قل
ذوق زده با همه احوالپرسی کردم و تو همین حال یهو صدای گریه همزمان طاها و صدرا کل خونه رو پر کرد و
زهرا با خنده گفت:
_قربون پسرام برم که در حد همکاری واسه سوپرایز شدن زنداییشون ساکت موندن فقط!
و به سمتشون رفت...
تولد امسالم رویایی تر از تموم سالهای گذشته بود.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_403
محسن تدارک همه چی و دیده بود و تو تایمی که بیرون بودیم همه چی و به آقا مجتبی سپرده بود.
گرفتن کیک و گرفتن غذا و البته دیزاین خونه رو هم به مرضیه و زهرا واگذار کرده بود و قشنگ ترین جای داستان
امشب دعوت بابا احمد از مامان و بابا برای اومدن به اینجا و آشتی کنون بود.
هرچند ثانیه یک بار با خودم فکر میکردم دارم رویا میبینم،
فکر میکردم خوابم اما نبودم که صدای محسن و کنارم شنیدم:
_بیا برو بشین،
خودم چای میارم
سرم به سمتش چرخید:
_به اندازه کافی خجالتم دادی،دیگه بسه آقا محسن!
با خنده گفت:
_اختیار داری خانم،
همه اینا واسه یه لحظه خوشحالی شما ناچیزه
بی اختیار بهش زبون درازی کردم و گفتم:
_اگه این زبونتم نداشتی که دیگه هیچی!
سینی و برداشت و روی کابینت ها گذاشت و روع کرد به چیدن فنجونها توی سینی که گفتم:
_هنوز باورم نمیشه که بابات زنگ زده به بابای من و همه چی درست شده
نیم نگاهی بهم انداخت:
_کاش فقط زنگ زدن بود،
دو پدر حضوری هم باهم صحبت کردن!
با تعجب نگاهش کردم:
_به بابا احمد چی گفتی که راضی شد همچین کاری بکنه؟
جواب داد:
_بدون اطلاع من اینکار و کرده،
به جبران تموم خوبی های شما
منتظر که نگاهش کردم ادامه داد:
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_404
_بالاخره اون روزهای سخت پرستاری شما،
دست تنها رسیدن به بابا و زهرا خوبی تورو به وضوح نشون همه داد،
میشه واسه همچین دختری دست روی دست گذاشت؟
لبخند عمیقی رو لب هام نشست و حرفی نزدم که محسن چای آماده کرد و گفت:
_بریم یه چای بخوریم و بالاخره نوبت برسه به کیک!
چشمکی بهش زدم و قبل از محسن از محسن از آشپزخونه بیرون زدم.
صدای خنده ها و گفت و گوی مهمونها به راه بود.
کنار مامان نشستم و به جمع گفت و گوشون ملحق شدم.
مامان طاها رو بغل کرده بود و با ذوق نگاهش میکرد که مرضیه گفت:
_دیگه کم کم باید به فکر مامان بزرگ کردن مریم خانم باشی!
لبام و گاز گرفتم:
_تورو خدا حرف نندازید تو دهن مامان من،
واسه ما هنوز خیلی زوده!
مامان چپ چپ نگاهم کرد:
_بچه نمک زندگیه
با خنده گفتم:
_زندگی ما به اندازه کافی با نمک هست.
با مقاومتهای من بحث به کلی عوض شد..
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_405
بگو بخند ها ادامه پیدا کرد و نیم ساعتی که گذشت نوبت به خوردن کیک رسید،
ساعت از 12 میگذشت اما همه با همون انرژی قبل مشغول بودن که مرضیه کیک و روی میز عسلی گذاشت و
شمع دو رقمی 24 رو روی کیک روشن کرد و همزمان ستایش کنارم نشست و خودش و چسبوند بهم:
_زن عمو من فوت کنم؟
مرضیه با اخم نگاهش کرد:
_مگه تولد شماست؟
نگاهم که به لب و لوچه آویزون ستایش افتاد با خنده گفتم:
_باهم فوت میکنیم.
محسن کنارم نشست:
_باهم
نگاهم که بهش افتاد لبخند گله گشادی مهمون لب هاش بود و منتظر فوت کردن شمعها که زهرا گفت:
_یک دو سه...
و شمع های تولد 24 سالگیم با آرزوی سلامتی و خوشبختی و تا آخر عمر کنار محسن نفس کشیدن،
فوت شد...
با تموم شدن مهمونی امشب،
لم داده بودم رو مبل و داشتم عکسهایی که مرضیه ازمون گرفته بود و نگاه میکردم که محسن کنارم نشست و
گفت:
_فکرکنم بیشتر از کادوهات از این عکسها خوشت اومده!
گوشی و گذاشتم رو میز و گفتم:
_اتفاقا نیم ساعت بود زل زده بودم به نیم ستی که تو خریدی،
کی وقت کردی این کارارو بکنی؟
یه ژست مغرورانه به خودش گرفت:
_این یه رازه!
با خنده گفتم:
_من فکر نمیکردم تو حتی تاریخ تولدم و یادت باشه،
ولی تو ترکوندی!
تا چند ثانیه نگاهم کرد و بعد لب زد:
_یادته اون شب تو رستوران،
تو کیش،
چشمات خیس بود.
بهم زل زدی و گفتی:
"تو به من قول خوشبختی داده بودی"
مکث که کرد فکرم رفت پی اون شب،
نمیدونستم با یادآوری اون شب میخواد چی بگه اما منتظر چشم دوخته بودم بهش که ادامه داد:
_اون شب به خودم اومدم،
یادم اومد که نموندم پای حرفم،
نموندم پای خوشبخت کردنت،
تموم مدتی که نداشتمت به خودم قول دادم که اگه برگشتی اگه خدا دوباره تو رو به من برگردوند خوشبختت کنم،
نه به حرف...
واقعا خوشبختت کنم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_406
حرفهاش داشت دگرگونم میکرد.
خیلی قشنگ بودن.
خیلی دلنشین.
با یه لبخند حرهاش و تموم کرد:
_حال بگو..
با من خوشبختی؟
رو بهش نشستم ،
خودم و بهش نزدیک کردم،
لبخند رو لبهام باقی بود،
دستهام و دور گردنش حلقه کردم و سرم و بردم تو گوشش و با صدای آرومی گفتم:
_به چه کس باید گفت...؟!
با تو انسانم و خوشبخت ترین...
گفتم و همراه با نفس عمیقی سرم و عقب کشیدم،
برای بار چندم چشم هاش درخشان شده بود،
نگاهش برق میزد
این بار حرف نزد،
با نگاهش ازم خواست که دستهام سرجاشون بمونن و با یک دست کمرم و احاطه کرد و قبل از هر اقدام دیگه ای
از سمت محسن،
بوسیدمش.
پر از آرامش،
با چشم های بسته...
با خیالی آسوده...
حال جهان متعلق به ما بود.
جهان دو نفره ما...
غرق لذ تهاین بوسه ها و هم آغوشی بعدش نفهمیدیم کی شب از نیمه هاش گذشت و حال قصد خوابیدن داشتیم.
تو دستشویی مسواک و دهنم و شستم و خواستم بیام بیرون که با حس حالت تهوع شدیدی تو همون قدم موندگار
شدم و سر و صدام باعث باخبر شدن محسن شد که صدداش و پشت در شنیدم:
_الی تو خوبی؟
#محسن
انگار حالش بد بود که صدای عق زدنش کل خونه رو پر کرده بود،
پشت در دستشویی وایسادم و صداش زدم:
_الی تو خوبی؟
به زور جواب داد:
_نگران نباش
و بعد از چند دقیقه در و باز کرد،
رنگ و روی پریده اش نگرانم میکرد که گفتم:
_چت شده؟
اومد بیرون و همینطور که با حوله صورتش و خشک میکرد گفت:
_فکر کنم مسموم شدم
گفت و چند باری پشت سرهم بلند بلند نفس کشید که ادامه دادم:
_میخوای ببرمت بیمارستان؟
رفت تو اتاق و نشست رو لبه تخت:
_فعلاخوبم،اگه دوباره حالم بد شد بهت میگم
ناچار قبول کردم:
_پس چراغ و خاموش کنم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_دارم از بیخوابی میمیرم.
اتاق که تو تاریکی فرو رفت،
روی تخت دراز کشیدم،
خستگی امروز انقدر زیاد بود که به خواب رفتنتمون چند دقیقه بیشتر طول نکشید...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_407
غرق خواب بودم که دوباره سر و صدای الی بیدارم کرد،
باز هم حالش ناخوش بود.
با عجله از تخت بیرون پریدم،
صبح شده بود،
نگران تر از قبل، پشت در دستشویی ایستادم و گفتم:
_بیا آماده شو بریم بیمارستانه
و سریع لباس به تنم کردم.
رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و بی رمق لباس میپوشید که گفتم:
_احتمال غذاها یه موردی داشته
شالش و انداخت رو سرش:
_نگران نباش، میریم بیمارستان خوب میشم.
فقط دو ساعت وقت داشتم،
باید الی و میزاشتم بیمارستان و بعد میرفتم اداره،
بااین وجود شلوغی بیمارستان مانع از این میشد که بتونم هم اینجا بمونم و هم به موقع به کارم برسم.
نگاهی به مریضهای منتظر ویزیت انداختم و رو به الی گفتم:
_عزیزم من باید برم اداره، زنگ بزنم مامان بیاد؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_مامانم این تایم خونه نیست، تو برو من از پس خودم برمیام
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_اینطوری که نمیشه،
میخوای زنگ بزنی سوگند بیاد پیشت؟
هیچ پیشنهادی بهتر از این نبود که الی شماره سوگند و گرفت اومدن اون دختر خیالم و راحت کرد.
حال میتونستم با خیال راحت برم سرکار...
با رسیدن سوگند، با الی خداحافظی کردم و راهی اداره شدم،
غرق کارهای اداری بودم و بررسی یه پرونده که نگاهم به ساعت افتاد،
حوالی 1 ظهر بود و حال احتمال الی از بیمارستا نهبرگشته بود که شمارش و گرفتم،
چند تا بوق که خورد صداش تو گوشی پیچید:
_سلام
جواب سلامش و دادم و گفتم:
_بهتری؟ اومدی خونه؟
قبل از هر حرفی خندید،
خنده ای که ازش سر در نمیاوردم و بعد جواب داد:
_خوبم، دکتر برام سرم نوشت که اونم داره تموم میشه
باشه ای گفتم:
_شب میام خونه، تا اونوقت سوگند و دعوت کن خونه که حواسش بهت باشه
دوباره خندید:
_انقدر نگرانمی؟
لبخند کجی زدم:
_نگرانت بودم،
ولی بااین همه انرژی و خنده از سمت تو، فکر میکنم باید از نگرانی بیرون بیام
اوهوم گفتنش به گوشم رسید:
_من خوبم، خیلی خوبم...
شبم منتظرتم که بیای دنبالم و بریم بام شهر
نفس عمیقی کشیدم:
_چشم، امر دیگه ای باشه؟
طول کشید تا جواب داد:
_دیگه هیچی، فقط زود بیا
خداحافظی که کردیم حالم بهتر بود،
دیگه نگرانی ای نداشتم.
خیالم آسوده بود و میتونستم با تمرکز به کارهام برسم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_408
ساعت از 10 میگذشت که کارم تموم شد،
از سوپری سر کوچه چند تا آبمیوه گرفتم و راهی خونه شدم اما انگار آبمیوه خیلی هم راضی نبود که تا در و باز
کردم قیافه خندو ن الی جلو روم نقش بست:
_سلام
با تعجب نگاهش کردم:
_سلام
چشم دوخت به آبمیوه ها:
_اینارو بزار تو آشپزخونه و بریم
سری به نشونه تایید تکون دادم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم:
_یه کمم به فکر من باش، میزاشتی یه چای بخورم بعد میرفتیم
صداش تو خونه پیچید:
_اتفاقا چای هم برداشتم، حسابی تدارک دیدم واسه خوش گذروندن
برگشتم پیشش:
_پس بریم
جلو تر از من رفت بیرون،
همون مانتوی طوسی ای که دیروز خریده بودیم تنش بود همراه با شلوار سفید و شال و کفش صورتی روشن،
حسابی به خودش رسیده بود و همه اینا داشت گیجم میکرد،
اینکه حالش اصل شبیه به حال بد صبحش نبود.
خستگیم و که دید خودش پشت فرمون نشست،
آهنگ گذاشت و زیر لب شروع به خوندن باهاش کرد تا رسیدن به بام شهر،
همزمان با رسیدنمون خمیازه ای کشیدم و همین برای غر زدن الی کافی بود:
_نگاهت میکنم خوابم میگیره
نگاهم به سمتش چرخید:
_من معذرت میخوام عزیزم، آخه از صبح سرکار بودی به هرحال خسته ای منم هی خمیازه میکشم بدتر میشی!
با خنده گفت:
_خواهش میکنم،
حال پیاده شو یه بادی به سرت بخوره
با خمیازه بعدیم از ماشین پیاده شدم و تکیه به ماشین زل زدم به آسمون:
_چه شب پر ستاره ای
کنارم ایستاد:
_قدرم و نمیدونی که،
تو همچین شب دل انگیزی آوردمت اینجا که...
حرفش با بد شدن حالش ادامه پیدا نکرد،
انگار دوباره حالت تهوع داشت که دستش و جلو دهنش گذاشت،
روبه روش ایستادم:
_الی تو که خوب نشدی، میخوای دوباره بریم دکتر
چند تا نفس عمیق کشید:
_خوبم...
میگفت اما اگه خوب بود چرا این حالت تهوع دست از سرش برنمیداشت؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_409
از نگرانیم کم نشد و فقط نگاهش کردم که ادامه داد:
_دکتر گفت مسموم شدم، چیزی نیست
گفت و راه افتاد به سمت نیمکتی که اون حوالی بود و نشست روش،
تو ماشین دوتا لیوان چای ریختم و به سمتش رفتم:
_بیا این و بخور حالت جا بیاد
چای و از دستم گرفت،
بگیر بشین.
کمی از چای لب سوزم خوردم و روبه الی که کنارم نشسته بود گفتم:
_دکتر نگفت چیکار بکنی که زودتر خوب شی؟ دارویی، قرصی؟
نگاهم نکرد اما لبخند کوچولویی زد:
_گفت حال حالها خوب نمیشی
چشمام گرد شد:
_یعنی چی؟
لبا شهو با زبون تر کرد و شمرده شمرده گفت:
_هنوز چیزی معلوم نیست، ولی...
ولی...
صبرم سر اومد:
_ولی چی؟
با چند ثانیه سکوت جواب داد:
_ولی تو...
تو داری پدر میشی
حرفش تو ذهنم مرور شد،
درست شنیده بودم؟!
من...
من داشتم پدر میشدم؟
کم مونده بود پس بیفتم از خوشحالی که لب زدم:
_من... من دارم بابا میشم؟
یعنی تو... تو حامله ای؟
جوابی ازش نشنیدم،
اصل نیازی به جواب نبود،
انقدر هول شده بودم که حتی نفهمیدم چطوری فقط لیوان چای رو گذاشتم رو نیمکت و بلند شدم،
تند تند دستم و توی موهام میکشید م و تو محوطه الی و اون نیمکت هزار بار قدم اینور و اونور رفتم:
_وای من باورم نمیشه،
نگفت چند وقتشه؟
هرچی من پریشون بودم الی سرحال بود که فقط میخندید:
_چه خبره این همه ذوق زدگی؟
روبه روش ایستادم و گفتم:
_تو میدونی من واسه بچه ای که مال من و تو باشه چقدر برنامه دارم؟
میدونی واسش چه فکرایی تو سرم دارم؟
میدونی؟
مهلت ندادم تا جواب بده،
ادامه دادم:
_اگه پسر باشه، یه مرد واقعی ازش میسازم...
واسش میشم بهترین پدر دنیا،
تموم عمر و جوونیم و به پاش میریزم...
اگه دختر باشه، میشه تنها کسی که اندازه تو دوستش دارم،
میشه روشنی و نور خونم،
میشه شکر گذاریم از خدا اون هم تا آخر عمر...
نگفت جنسیتش چیه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_410
هیجان زدگی محسن انقدر بی حد و اندازه بود که من در جواب فقط میتونستم بخندم و البته تعجب چشم هام
همچنان پا برجا بود،
حسابی برنامه داشت واسه آینده،
واسه پدر شدن...
انقدر خوب و قشنگ که یه لحظه احساس گناه کردم!
قدم میزد و از برنامه هاش میگفت که انگار نفس کم آورد و نفس عمیقی کشید:
_الی با این خبر خواب و از سرم پروندی!
نمیدونستم ادامه دادن به نقشه ای که با سوگند خل واسه محسن کشیده بودیم درست بود یا غلط اما دیگه دلم
نمیومد که بخوام بیشتر از این اذیتش کنم!
داشتم عذاب وجدان میگرفتم که صدایی تو گلوم صاف کردم و بلند شدم:
_خواب از سرت پریده؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_مگه میشه با خبری که دادی حداقل امشب و بتونم چشم رو هم بزارم؟
با عشق نگاهش کردم:
_عزیزم، میخوام بهت یه خبر دیگه بدم،
یه خبر که تا یه هفته نتونی بخوابی
بی پلک زدنی نگاهم کرد:
_مگه خبری بهتر از این خبری که بهم دادی هست؟
چشمی تو کاسه چرخوندم:
_بهتر بودنش و نمیدونم فقط میدونم حالا حالها نمیتونی چشم روهم بزاری!
هرچی میگفتم بیشتر حریص میشد واسه فهمیدن که بی طاقت گفت:
_بگو... بگو ببینم چی میخوای بگی
آروم آروم سرم و تکون دادم:
_خب اول 5 قدم برو عقب
هاج و واج نگاهم کرد،
اما کنجکاو تر از این حرفها بود که بخواد دلیلش و بپرسه.
مطابق حرفم عقب رفت و گفت:
_خیلی خب حال بگو
از خنده داشتم میلرزیدم اما به روی خودم نمیاوردم،
اذیت کردن محسن و اینجوری دیدنش خیلی به دلم نشسته بود و نمیخواستم به این سادگیا از خر شیطون پیاده
شم که گفتم:
_آمادگیش و داری؟
سریع جواب داد:
_دارم...
حس میکردم این 5 قدم کافی نیست،
حس میکردم با یه گام میتونه بهم برسه که خودمم چند قدم رفتم عقب و تو بهت و حیرت محسن تکرار کردم:
_مطمئنی آمادگیش و داری؟
حرفی نزد،
فقط با تکون های متعدد سرش بهم فهموند که بگم و من که دیگه نمیتونستم منتظرش بزارم،
تو گلو سرفه ای کردم و با صدای رسایی گفتم:
_گذاشتمت سرکار،
تو شیکمم حتی یه جوجه ام نیست چه برسه به بچه آدمیزاد!
این حالت توع هامم واسه همون مسمومیته که هنوز تو بدنم مونده
گفتم و زدم زیر خنده،
انقدر بلند که حتما آدم های اون اطراف صدام و میشنیدن،
محسن رنگ بود که عوض میکرد!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_411
از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم:
_راستش و بخوای از دیشب تو فکر جبران سوپرایزات بودم،
امروز که راجع بهش با سوگند حرف زدم این پیشنهاد و داد و الحق که پیشنهاد خوبی بود!
انقدر بلند بلند نفس میکشید که از بااین فاصله حسش میکردم،
لا به لای نفس کشیدن صداش و شنیدم:
_که پیشنهاد خوبی بود؟
رو پنجه پا چرخیدم و با رومخی ترین حالت ممکن گفتم:
_خوب نبود؟
نامرد بی اینکه زبونی جوابم و بده گام برداشت به سمتم،
شک نداشتم اگه دستش بهم برسه حسابی باهام تلفی میکنه که بدو بدو رفتم سمت ماشین و نشستم تو ماشین و
قفل مرکزی و زدم،
حال من در امون و محسن پشت شیشه در حال تهدید کردن بود:
_جرئتش و داشته باش در و باز کن
تو عالم خودم بودم و به این حالش میخندیدم:
_جرئتش و دارم ولی باز نمیکنم
سرخ شده بود از حرص:
باز کن کاریت ندارم_
عین جوجه رنگیا نگاهش کردم:
_قول میدی؟
قفسه سینش بال و پایین میشد:
_قول میدم
بهش اعتمادی نبود اما قفل و باز کردم و با چشم هام مسیر دور زدن ماشین و سوار شدنش و تعقیب کردم که
نشست تو ماشین،
خودم و جمع و جور کردم و چسبیدم به در حس میکردم اینجوری دستش بهم نمیرسه!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم:
_برو اون دوتا لیوان و بیار بریم خونه
با عصبانیت نگاهم کرد:
_شیطونه میگه اون دوتا لیوان و...
نزاشتم حرفش و ادامه بده:
_شیطونه غلط کرده اون دوتا لیوان، لیوان جهازمه!
سرش و به صندلی تکیه داد:
_استغفرالله...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_412
یه کم خنثی شده بود که به خودم جرئت دادم
و لبخندی زدم:
_ازت بعید بود باور کنی،
اصل ممکن بود همچین اتفاقی بیفته؟
طلبکار بودن هنوز تو چشم هاش پیدا بود که عصبی نگاهم کرد:
_چقدر تو پررویی!
پوفی کشیدم:
_من میرم لیوان هارو بیارم
سریع جواب داد:
_لازم نکرده،
خودم میرم
چیزی نگفتم،
از ماشین پیاده شد و با اون دوتا لیوان برگشت،
این بار غر هم میزد:
_د د د
من خر و بگو از ذوق داشتم میمردم،
اونوقت تو داشتی من و اذیت میکردی!
با یه اخم ساختگی نگاهش کردم:
_کدوم اذیت؟
من فقط داشتم سوپرایزت میکردم، عین خودت
دم و بازدمش انقدر قدرتمند بود که وقتی به صورتم میخورد تارهای موهام جلوی چشم هام تکون میخورد:
_مثل من؟
این کارت مثل سوپرایز من بود؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حال یه کم مهیج تر
سرش و گذاشت رو فرمون و پی در پی نفس عمیق کشید،
دستی رو شونش گذاشتم :
_انقدر بی جنبه نباش
سر بلند کرد:
_الی تو که میدونی من چقدر بچه دوست دارم
تا چند ثانیه چیزی نگفتم،
دنبال جوابی بودم که محسن و از این حال بیرون بیاره و بالخره لب زدم:
_فقط خواستم یه کم بخندیم،
بعدشم ما که بالاخره بچه دار میشیم حال الان نه چند وقت دیگه،
مهم اینه که عکس العملت و دیدم و حرفهات و شنیدم...
چه خوشبخته بچه ای که پدرش تو باشی!
حالش داشت بهتر میشد که لبخندی زد و من ادامه دادم:
_راستی خیلی دلم میخواد بدونم اگه یه روزی بچه دار شدیم،
چجوری قراره تربیتش کنیم؟
اگه دختر شد میخوای مثل من باشه یا نه اونطوری باشه که زهرا هست،
اگه پسر باشه چی؟
باید مثل تو متعصب و سر به راه باشه یا...
حرفم ادامه داشت اما محسن با یه جمله فوق العاده قطعش کرد:
_دختر یا پسرش فرقی نداره،
باید آدم باشه همین!
مات جمله ای که شنیده بودم داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:
_زندگی با تو،
عشقم به تو بهم فهموند که
مهم نیست ظاهر آدما چه شکلیه،
مهم قلبشونه،
مهم ذاتیه که خوب باشه،
چشمی که پاک باشه...
برای بچه ای که یه روزی من پدرش میشم و تو مادرش فقط همینارو میخوام
بی اختیار لبخندی مهمون لبهام شده بود،
محسن درست میگفت و به قول اون مصراع معروف سعدی که میگفت:
'آدمی را آدمیت لازم است'
انسانیت همه چیزی بود که باید روزی که مادر میشدم به دخترم یا شاید هم پسرم یاد میدادم ...
شنیدن صدای محسن باعث شد تا از این افکار بیرون بیام:
_و البته یه چیز دیگه که خیلی مهمه
با اشتیاق نگاهش کردم،
منتظر یه جمله قشنگ بودم مثل تموم این جمله هایی که شنیده بودم که محسن در کمال آرامش لبخند عمیقی زد
از همونا که دوتا چال گونش و نمایان میکرد و گفت:
_اگه بچه آیندمون دختر شد از ته دل براش آرزو میکنم که قیافش به تو نره!
گفت و هرهر خندید و منی که حسابی زورم گرفته بود خشمگین نگاهش کردم و محسن بین خنده هاش ادامه داد:
_چیه؟
خب میخوام نمونه رو دستمون،
!بالاخره یه مرد مثل من ممکنه تو سرنوشت اون نباشه
:نفس عمیقی کشیدم و یکی از لیوان هارو برداشتم
_متاسفم لیوان اما تو باید تو سر این مردتیکه خورد شی ...
و تماشای پناه گرفتن سر و صورت محسن زیر جفت دستهاش از تموم صحنه های امشب خنده دار تر بود
#پایان❤️
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟