eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
355 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_410 یکی دوساعتی از اومدنشون میگذشت و در انتظار رسیدن غذایی که عماد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 عماد و فرستادم بیرون و رفتم سمت کمد لباس ها و گشادترین شومیزی که سراغ داشتم و برداشتم و تصمیم گرفتم واسه اولین بار تو عمرم،دامن پام کنم! زیر لب به عمادی که تو اتاق نبود غر زدم و لباس هارو پوشیدم و واسه کشیدن دستی به سر و روم رفتم جلو آینه اما همینکه خواستم خودم و تو آینه نگاه کنم، تصویر ارغوان که تو چهار چوب در وایساده بود تو آینه نقش بست! همونجا جلو آینه خشکم زد و فقط از تو آینه نگاهش میکردم که از اومد جلوتر و و نگاه گیجش و روم چرخوند: _تو... حا... حامله ای؟ آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و چرخیدم سمتش. ای خاک بر سرت عماد که خبر ندادی ارغوان داره میاد تو اتاق و حالا به فنا رفتیم! ارغوان در انتظار جواب بود که قبل از هر کاری رفتم در و بستم و برگشتم پیش ارغوان: _تو کی اومدی؟ مثل طوطی دوبارا تکرار کرد: _تو حامله ای؟ نفس عمیقی کشیدم، حالا که فهمیده بود دیگه راهی واسه پیچوندنش وجود نداشت که گفتم‌: _نه پس! خودم و باد کردم که چاق و چله نشون بدم! و عین یه احمق بیخیال بهش لبخند زدم و ارغوان جواب داد: _بی جنبه ها، میذاشتین مراسم عروسیتون و راه بندازیم بعد! لبخند از رو لبام رفت‌: _میگی چیکار کنم‌؟ من خودمم قربانی این ماجرام! و نشستم رو لبه تخت که سری تکون داد‌: _الهی بمیرم واست قربانی! همش تقصیر عماده اصلا عماد تنهایی همچین غلطی کرده! 'اوهوم' ی گفتم که آه عمیقی از دست من کشید و نشست کنارم: _حالا چند وقته؟ زیر چشمی نگاهش کردم: _داره میشه 5ماه سوال بعدی و پرسید: _حالا دختره یا پسر؟ لبام و با زبونم تر کردم: _دخترن‌! مات و مبهوت موند: _مگه چندتان؟ با انگشتام دو رو نشون دادم که چند باز پشت سر هم پلک زد: _به یه دونه هم قانع نبودین! شونه ای بالا انداختم: _خواست خداست‌‌! خندید: _پس با این اوصاف با توکل به خدا برید سر خونه زندگیتون... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم: _راستش و بخوای از دیشب تو فکر جبران سوپرایزات بودم، امروز که راجع بهش با سوگند حرف زدم این پیشنهاد و داد و الحق که پیشنهاد خوبی بود! انقدر بلند بلند نفس میکشید که از بااین فاصله حسش میکردم، لا به لای نفس کشیدن صداش و شنیدم: _که پیشنهاد خوبی بود؟ رو پنجه پا چرخیدم و با رومخی ترین حالت ممکن گفتم: _خوب نبود؟ نامرد بی اینکه زبونی جوابم و بده گام برداشت به سمتم، شک نداشتم اگه دستش بهم برسه حسابی باهام تلفی میکنه که بدو بدو رفتم سمت ماشین و نشستم تو ماشین و قفل مرکزی و زدم، حال من در امون و محسن پشت شیشه در حال تهدید کردن بود: _جرئتش و داشته باش در و باز کن تو عالم خودم بودم و به این حالش میخندیدم: _جرئتش و دارم ولی باز نمیکنم سرخ شده بود از حرص: باز کن کاریت ندارم_ عین جوجه رنگیا نگاهش کردم: _قول میدی؟ قفسه سینش بال و پایین میشد: _قول میدم بهش اعتمادی نبود اما قفل و باز کردم و با چشم هام مسیر دور زدن ماشین و سوار شدنش و تعقیب کردم که نشست تو ماشین، خودم و جمع و جور کردم و چسبیدم به در حس میکردم اینجوری دستش بهم نمیرسه! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم: _برو اون دوتا لیوان و بیار بریم خونه با عصبانیت نگاهم کرد: _شیطونه میگه اون دوتا لیوان و... نزاشتم حرفش و ادامه بده: _شیطونه غلط کرده اون دوتا لیوان، لیوان جهازمه! سرش و به صندلی تکیه داد: _استغفرالله... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 به عکس های دونفره تو ایران و خارج از ایران، عکس هایی که نمیدونستم وجود دارن! صمیمیتی که روحمم ازش خبر نداشت و حالا داشتم با چشم های خودم میدیدم عکسهاشون و تو خونه و بیرون و ساحل و هرجای دیگه ای داشتم میدیدم و در این مورد هیچوقت هیچ چیزی از معین نشنیده بودم که دستم لرزید و آروم سر چرخوندم به سمت معین، هنوز باورم نمیشد که معین دستی تو صورتش کشید: _ما باهم رفتیم اونور و چند سالی باهم اونجا بودیم، اینا مربوط به دوران دانشجوییمه بعدش هم... رویا پرید وسط حرفش: _بعدش هم باهم بودیم، تا قبل از پیدا شدن سر و کله تو و ما دوستهای مهمولی نبودیم ما رابطمون درست مثل رابطه یه زن و شوهر بود چون این مردی که میخوای باهاش ازدواج کنی به من قول ازدواج داده بود! حس میکردم دیگ نای ایستادن رو پاهام و نداشتم، رابطشون مثل رابطه یه زن و شوهر بود؟ یعنی معین... معین لمسش کرده بود؟ دختری که میگفت ازش متنفره رو لمس کرده بود؟ دیگه چیزی از همهمه سالن نمیفهمیدم، دنیا داشت دور سرم میچرخید و معین فقط یه جمله رو تکرار میکرد: _باور نکن، حرفهاش و باور نکن قضیه اینطور نیست که تو فکر میکنی!