°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_410 یکی دوساعتی از اومدنشون میگذشت و در انتظار رسیدن غذایی که عماد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_411
عماد و فرستادم بیرون و رفتم سمت کمد لباس ها و گشادترین شومیزی که سراغ داشتم و برداشتم و تصمیم گرفتم واسه اولین بار تو عمرم،دامن پام کنم!
زیر لب به عمادی که تو اتاق نبود غر زدم و لباس هارو پوشیدم و واسه کشیدن دستی به سر و روم رفتم جلو آینه اما همینکه خواستم خودم و تو آینه نگاه کنم، تصویر ارغوان که تو چهار چوب در وایساده بود تو آینه نقش بست!
همونجا جلو آینه خشکم زد و فقط از تو آینه نگاهش میکردم که از اومد جلوتر و و نگاه گیجش و روم چرخوند:
_تو... حا... حامله ای؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و چرخیدم سمتش.
ای خاک بر سرت عماد که خبر ندادی ارغوان داره میاد تو اتاق و حالا به فنا رفتیم!
ارغوان در انتظار جواب بود که قبل از هر کاری رفتم در و بستم و برگشتم پیش ارغوان:
_تو کی اومدی؟
مثل طوطی دوبارا تکرار کرد:
_تو حامله ای؟
نفس عمیقی کشیدم، حالا که فهمیده بود دیگه راهی واسه پیچوندنش وجود نداشت که گفتم:
_نه پس! خودم و باد کردم که چاق و چله نشون بدم!
و عین یه احمق بیخیال بهش لبخند زدم و ارغوان جواب داد:
_بی جنبه ها، میذاشتین مراسم عروسیتون و راه بندازیم بعد!
لبخند از رو لبام رفت:
_میگی چیکار کنم؟ من خودمم قربانی این ماجرام!
و نشستم رو لبه تخت که سری تکون داد:
_الهی بمیرم واست قربانی! همش تقصیر عماده اصلا عماد تنهایی همچین غلطی کرده!
'اوهوم' ی گفتم که آه عمیقی از دست من کشید و نشست کنارم:
_حالا چند وقته؟
زیر چشمی نگاهش کردم:
_داره میشه 5ماه
سوال بعدی و پرسید:
_حالا دختره یا پسر؟
لبام و با زبونم تر کردم:
_دخترن!
مات و مبهوت موند:
_مگه چندتان؟
با انگشتام دو رو نشون دادم که چند باز پشت سر هم پلک زد:
_به یه دونه هم قانع نبودین!
شونه ای بالا انداختم:
_خواست خداست!
خندید:
_پس با این اوصاف با توکل به خدا برید سر خونه زندگیتون...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_411
از سکوتش استفاده کردم و ادامه دادم:
_راستش و بخوای از دیشب تو فکر جبران سوپرایزات بودم،
امروز که راجع بهش با سوگند حرف زدم این پیشنهاد و داد و الحق که پیشنهاد خوبی بود!
انقدر بلند بلند نفس میکشید که از بااین فاصله حسش میکردم،
لا به لای نفس کشیدن صداش و شنیدم:
_که پیشنهاد خوبی بود؟
رو پنجه پا چرخیدم و با رومخی ترین حالت ممکن گفتم:
_خوب نبود؟
نامرد بی اینکه زبونی جوابم و بده گام برداشت به سمتم،
شک نداشتم اگه دستش بهم برسه حسابی باهام تلفی میکنه که بدو بدو رفتم سمت ماشین و نشستم تو ماشین و
قفل مرکزی و زدم،
حال من در امون و محسن پشت شیشه در حال تهدید کردن بود:
_جرئتش و داشته باش در و باز کن
تو عالم خودم بودم و به این حالش میخندیدم:
_جرئتش و دارم ولی باز نمیکنم
سرخ شده بود از حرص:
باز کن کاریت ندارم_
عین جوجه رنگیا نگاهش کردم:
_قول میدی؟
قفسه سینش بال و پایین میشد:
_قول میدم
بهش اعتمادی نبود اما قفل و باز کردم و با چشم هام مسیر دور زدن ماشین و سوار شدنش و تعقیب کردم که
نشست تو ماشین،
خودم و جمع و جور کردم و چسبیدم به در حس میکردم اینجوری دستش بهم نمیرسه!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و گفتم:
_برو اون دوتا لیوان و بیار بریم خونه
با عصبانیت نگاهم کرد:
_شیطونه میگه اون دوتا لیوان و...
نزاشتم حرفش و ادامه بده:
_شیطونه غلط کرده اون دوتا لیوان، لیوان جهازمه!
سرش و به صندلی تکیه داد:
_استغفرالله...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_411
به عکس های دونفره تو ایران و خارج از ایران،
عکس هایی که نمیدونستم وجود دارن!
صمیمیتی که روحمم ازش خبر نداشت و حالا داشتم با چشم های خودم میدیدم
عکسهاشون و تو خونه و بیرون و ساحل و هرجای دیگه ای داشتم میدیدم و در این مورد هیچوقت هیچ چیزی از معین نشنیده بودم که دستم لرزید و آروم سر چرخوندم به سمت معین،
هنوز باورم نمیشد که معین دستی تو صورتش کشید:
_ما باهم رفتیم اونور و چند سالی باهم اونجا بودیم،
اینا مربوط به دوران دانشجوییمه بعدش هم...
رویا پرید وسط حرفش:
_بعدش هم باهم بودیم،
تا قبل از پیدا شدن سر و کله تو و ما دوستهای مهمولی نبودیم ما رابطمون درست مثل رابطه یه زن و شوهر بود چون این مردی که میخوای باهاش ازدواج کنی به من قول ازدواج داده بود!
حس میکردم دیگ نای ایستادن رو پاهام و نداشتم،
رابطشون مثل رابطه یه زن و شوهر بود؟
یعنی معین...
معین لمسش کرده بود؟
دختری که میگفت ازش متنفره رو لمس کرده بود؟
دیگه چیزی از همهمه سالن نمیفهمیدم،
دنیا داشت دور سرم میچرخید و معین فقط یه جمله رو تکرار میکرد:
_باور نکن،
حرفهاش و باور نکن قضیه اینطور نیست که تو فکر میکنی!