eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
355 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 _بر منکرش لعنت و همزمان صدای زنگ گوشیش توی ماشین پیچید و مخاطب پشت خط کسی نبود جز ارسلان که نیش سوگند تا بناگوش باز شد و چند ثانیه بعد هم گوشی رو قطع کرد: _خب دیگه من میرم، ارسلان رسید سری به نشونه تایید تکون دادم: _از طرف من بهش تسکین بده چشم هاش گرد و گشاد شد: _تسکین؟ لبهام و با زبون تر کردم: _بابت خریتش چشم هاش همچنا ن پر از سوال بود که ادامه دادم: _ازدواج با تو! گفتم و زدم زیر خنده که حالت چشم هاش تغییر کرد و چپ چپ نگاهم کرد: _دارم منت میزارم سرش که باهاش ازدواج میکنم! تند تند سرم و به نشونه تایید تکون دادم: _میدونم میدونم، تو اصل دلت نیست و فقط برای بقای نسل داری باهاش ازدواج میکنی حال نوبت خنده های من بود و سوگند که ارسلان و کمی اونطرف تر پیدا کرده بود نمیتونست به این کلکل ادامه بده که گفت : _فعلا میرم، بعدا حتما به حسابت رسیدگی میکنم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با رفتن سوگند ماشین و به حرکت درآوردم و مسیر خونه رو در پیش گرفتم... خیلی طول نکشید که به خونه رسیدم، گشنگی باعث شده بود که تند تند مسیر رسیدن به داخل خونه رو طی کنم تا زودتر واسه خودم غذا گرم کنم اما همینکه در خونه رو باز کردم با دیدن محسن از ترس هینی کشیدم: _تو... با تعجب نگاهم کرد: _مرخصی ساعتی گرفتم دستم و روی قلبم گذاشتم: _فکر میکردم خونه نیستی کفشام و که درآوردم صداش و شنیدم: _کارهای دانشگاهت و انجام دادی؟ یک راست به سمت آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب خوردم و جواب دادم: _آره، راستی نگفته بودی میتونستی استاد دانشگاه بشی متعجب گفت: _چی؟ رفتم بیرون، نگاهش روی من بود نه روی تلویزیون: _استاد دانشگاه؟ اوهومی گفتم: _استاد سخایی و دیدم، میدونست که باهم ازدواج کردیم ابرویی بالا انداخت: _پس استاد سخایی و دیدی جلوتر رفتم: _خیلی چیزها بهم گفت، مثل اینکه تو بهترین شاگرد این سالهاش بودی اما سرد بودن و اجتماعی نبودنت تنها ضعفت بوده لبخندی زد، انگار داشت اون ساله ها براش تداعی میشد! لبخندش به نفس عمیقی تبدیل شد: _و تو دختری که دل پاکی داشت اما زیادی جنجال به پا میکرد لبخندی روی لبهام نشست: _پس تو قبل از من همه چی و از استاد سخایی شنیدی حرفم و تایید کرد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 _رابطه خوبی باهاش دارم از همون دوران دانشجویی با خنده گفتم: _به نظرم یه دست بوسی برو، بالاخره واسطه شده واسه رسیدن تو به من! با چشمهاش برام خط و نشون کشید: _چشم حتما خنده هام همچنان ادامه داشت که راه افتادم به سمت اتاق: _ناهار خوردی؟ جواب داد: _تو اداره خوردم صدای قار و قور شکمم روحم و به درد آورد: _ولی من هیچی نخوردم وارد اتاق که شدم صداش به گوشم رسید: _خب بیا یه چیزی درست کن بخور زیر لب نق زدم، انگار خودم عقلم نمیرسید که با درست کردن و خوردن غذا گشنگیم رفع میشه! لبا س های تو خونه ام و پوشیدم و آبی به دستهام زدم، دوتا نیمرو واسه خودم درست کردم و نشستم پشت میزغذاخوری و بی رحمانه شروع به خوردن کردم که محسن اومد تو آشپزخونه: _ غذات و که خوردی یه دوش بگیر خستگیت از تنت بره، بزنیم بیرون لقمه تو دهنم و قورت دادم: _کجا؟ روبه روم نشست: _هرجا که تو بخوای یه تای ابروم بال پرید: _بخاطر همین مرخصی گرفتی؟ متفکرانه نگاهم کرد: _کار بدی کردم؟ نوچی گفتم: _فقط شگفت زده ام کردی آروم خندید: _پس آماده شو، هرجایی هم که دوست داری بریم بهم بگو با حالت گیجی گفتم: _محسن؟ نگاهش روم ثابت موند و من ادامه دادم: _سرت که به جایی نخورده؟ نفس عمیقی کشید: _بشین همین نیمروت و بخور منم میرم سرکار صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد: _بااین هیکل گولاخت خوب نیست روحیت انقدر لطیفه ها! جواب داد: _پررویی دیگه 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 خنده هام تبدیل به لبخند دندون نمایی شد: _دست خودم نیست سری تکون داد: _درستت میکنم، آدمت میکنم دلخور نگاهش کردم: _میشه برگردی سرکار؟ چشم ریز کرد: _پا میشم میرما شونه ای بال انداختم و بی هیچ حرفی یه لقمه دیگه واسه خودم گرفتم که لقمه رو از تو دستم کشید و گذاشت تو دهنش: _خداحافظ و راه خروج از آشپزخونه رو در پیش گرفت که گفتم: _هم میگی آدمت میکنم انگار آدم نیستم هم لقمه مو میخوری هم نمیخوای من و ببری بیرون؟ قهقهه زنان سرش و به سمتم چرخوند: _زودتر حاضر شو چشمکی تحویلش دادم و با بیرون رفتن محسن خیلی زود غذا خوردنم و تموم کردم... حسابی به خودم رسیدم. مانتوی مشکی بلندم و تنم کردم و شال آبی کاربنیم و روی سرم انداختم. دیگه آماده بودم که محسن تو چهار چوب در ایستاد: _حال نمیشه من تیشرت آستین بلند بپوشم؟ نگاهم که بهش افتاد خنده ام گرفت. هرچی اون تیشرت سفید تو بدن هیکلی و مردونه اش خوب ایستاده بود زار بودن قیافه اش درحال جبران اون زیبایی بود که گفتم: _نه نمیشه آه پر افسوسی کشید: _خداکنه کسی نبینتمون! نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم و به سمتش رفتم: _کم غر بزن، هوا گرمه لبا سه خنک نپوشی اذیت میشی منم که میبینی این همه پوشیدم... حرفم ادامه داشت اما متوجه نگاه پر معنیش که شدم از ادامش منصرف شدم و اما محسن پی اش و گرفت: _خب داشتی میگفتی لبخندی تحویلش دادم: _منم که میبینی انقدر پوشیدم بخاطر دل توعه و اون تعصبه که گفتی و با چرب زبونی ادامه دادم: _دلت نمیخواد این خانم زیبار رو کسی ببینه منم که طاقت گرفتگی اون دل و ندارم آهانی گفت: _خر کنت روهم که فعال کردی! به خنده افتادم، این جمله تیکه کلم روزها ی اخیر محسن شده بود که بین خنده گفتم: _بلانسبت جلو تر از من راه افتاد: _آره بلانسبت خر، بیا بریم دنبالش رفتم: _بلانسبت جفتتون! و بیخیال عکس العملش که نگاه طلبکارانه ای بود کتونی های سفیدم و پوشیدم و از خونه زدیم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 هنوز نمیدونستم مقصد کجاست که محسن پرسید: _خب کجا بریم؟ شونه ای بال انداختم: _هرجا میخواهد دل تنگت برو خندید: _ربطی که نداشت ولی میخوام تو بگی، البته هر برنامه ای که داری واسه قبل از ساعت 7 باشه! با تعجب نگاهش کردم: _ساعت 7 چه خبره؟ فقط لبخند زد و من ادامه دادم: _دیگه کم کم دارم مطمئن میشم که سرت خورده به یه جایی نگاه گذرایی بهم انداخت: _لطف داری خانم خندیدم: _ساعت 5 و نیمه تا 7 میتونیم بریم.... غرق فکر شدم، خیلی جاها بود که با محسن نرفته بودم، خیلی جاها بود که دلم میخواست بریم. سینما... شهربازی... و حتی دور دور تو همه شهر! دلم حتی قدم زدن باهاش تو شلوغی بازار رو هم میخواست و خرید از دستفروشها که یکبار باهم تجربش کرده بودیم! سکوتم که طولانی شد محسن گفت: ! _ساعت شد 7 به خودم اومدم و گفتم: _من خیلی جاها دوست دارم که بریم ولی این زمان کم براش کافی نیست ابرویی بال انداخت: _چه شاعرانه! سرم و به شیشه پنجره تکیه دادم: _خیلی جاها هست که هنوز نرفتیم... خیلی کارهاهم هست که نکردیم با خنده گفت: _مگه کار دیگه ای هم مونده؟ چپ چپ نگاهش کردم: _نه کاری که تو فکر میکنی! خنده هاش عمیق تر شد: _یه شاعر که فکرمم میخونه پوفی کشیدم: _برو تو یه خیابون شلوغ ماشین و پارک کن میخوام باهم قدم بزنیم خنده هاش فروکش کرد: _ترجیحا خیابونی که پر از بوتیکهای لبا سهزنونه باشه ،ها؟ لبهام و با زبون تر کردم: _یکی از ویژگی های خیابون های شلوغ همینه که دارای بوتیک های لباس زنونه باشن وگرنه که شلوغ نمیشن با حالت با مزه ای زل زد به ساعت: _هرجور فکر میکنم نمیرسیم، همش یه ساعت مونده! چشم ریز کردم: _یک ساعت و 20 دقیقه نفس عمیقی کشید: _لعنت به دهنی که بی موقع باز شه! ریزی چشم هام هنوز باقی بود: _خسیس نبودی آقا محسن! سر چرخوند به سمتم: _خسیس نیستم الی خانم! شمرده شمرده گفتم: _پس بریم و یه خرید اساسی بکنیم و لبخند دندون نمایی تحویلش دادم: _از اونها که یه جنتلمن واقعی به خانمش میگه هرچه میخواد دل تنگت بخر! این بار فقط محسن نبود که میخندید، همراهیش کردم. تو خنده طولانی ای که به سبب تغییر دوباره این مصراع بود 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 محسن انقدر خندیده بود که رنگ پوستش به سرخی میزد و چال گونه هاش تبدیل به دوتا گودال شده بود بااین حال گفت: _تن مولانا رو تو گور لرزوندی جواب دادم: _چیزی نگفتم که، فقط میخوام تو رو سوق بدم به سمت خرید بینیش و بالا کشید: _از دست تو تو یه خیابون نسبتا شلوغ راهی قدم زدن شدیم، هوای گرم و خوب امروز برای یه عصر تابستونی پر انرژی عالی بود که راه افتادیم، دستم و که دور بازوش قفل کردم متعجب نگاهم کرد: _چیکار میکنی نگاهم بهش بیشتر از اون تعجب داشت: _دستت و گرفتم! جواب داد: _نکن زشته نق زدم: _محسن، چیش زشته؟ سری به اطراف چرخوند: _خدا امروز و بخیر بگذرونه، این از لباس بی آستین اینم از این سوسول بازی و دست گرفتن! با دلخوری ازش فاصله گرفتم: _خوبه الی؟ با چند قدم فاصله کنارش ایستاده بودم که گفت: _سربه سر من نزار پوفی کشیدم: _جون به جونت کنن همون بچه بسیجیِ... نزاشت حرفم و بزنم: _ لا اله الا الله... بی توجه بهش شروع کردم به قدم زدن، ظاهرم و بی تفاوت به محسن و حواس جمع به ویترین مغازه ها نشون دادم که صداش و پشت سرم شنیدم: _یه زن خوب هیچوقت وسط خیابون با شوهرش بحث نمیکنه نگاه سردم به سمتش چرخید: _ولی یه مرد خوب وسط خیابون میزنه تو ذوق زنش! لبخند کجی زد: _یه زن خوب رو حرف شوهرش حرف نمیزنه! نفس عمیقی کشیدم: _ترجیح میدم زن بدی باشم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 نگاهش و ازم گرفت و جلوتر از من راه افتاد و پشت ویترین مغاز ه ای که اولین مغازه از یه پاساژ بزرگ بود ایستاد: _فکر میکنم این مانتو خیلی بهت بیاد دل خوشی ازش نداشتم اما این باعث نمیشد که نرم کنار محسن، کنارش ایستادم و گفتم: _کدوم صدای خنده هاش گوشم و پر کرد: _گفتم که بحث و عوض کنم انقدر حرصم گرفته بود که کارد میزدی خونم در نمیومد، بی اختیار نفس عمیق میکشیدم و به محسن نگاه میکرد که لبخند رو لبش ماسید: _ولی جدی مانتوهاش بد نیست نگاهم و ازش گرفتم و زل زدم به مانتوهای پشت ویترین و بی اینکه حتی از یکیش خوشم بیاد لب زدم: _همش و میخوام آب دهنش و با سر و صدا قورت داد که ادامه دادم: _حتی این سرخابیه که خیلی هم بهم میاد آروم گفت: ! _ساعت داره میشه 7 در کمال آرامش لبخند ی بهش زدم: _حتی اگه برنامتم لغو بشه مهم نیست، من این مانتوهارو میخوام نگاهی رو مانتو های پشت ویترین چرخوند: _حداقل اون سرخابیه رو نخر با شیطنت نوچی گفتم: _اتفاقا شاید بقیه رو نخرم ولی اون و حتما میخرم و گام برداشتم به سمت در ورودی که صدای محسن و شنیدم: _آره خب واسه تو خونه خیلی خوشگله چرخیدم به سمتش : _تو خونه؟ سرش و تند تند تکون داد: _بیرون که نمیتونی همچین مانتوی جیغ و جلفی بپوشی، بریم تو روبه روش وایسادم: _نظرت چیه تا ساعت 7 جلو چشم هم نباشیم؟! تعجب خنده هاش و همراهی میکرد: _چرا؟ چشمام و بستم و باز کردم: _بریم محسن، بریم تو ماشین نخواستم قدم بزنیم نخواستم خرید کنیم حرصم داده بود و خودش داشت میخندید: _من تا این مانتو سرخابی رو برات نخرم از این پاساژ بیرون نمیام! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 ورودش به داخل مغازه بهم فهموند که انگار اصلا هم شوخی نداره به خصوص که تو سکوت من اون مانتو با سایز من توسط فروشنده بهم تحویل داده شد! تو اتاق پرو مانتو رو تنم کردم، یه مانتوی سرخابی جلو باز با آستین های سربی تو آینه نگاهی به خودم انداختم و همزمان گوشه در و باز کردم، محسن پشت در بود که گفتم: _چطورم؟ نگاهی بهم انداخت و کم کم لبخندی به لبهاش نشست: _البته که همه چی به شما میاد ذوق زدگی واسه این حرفش خیلی طول نکشید چون بلافاصله ادامه داد: _ولی بعید میدونم این واسه تو خونه هم مناسب باشه، بالاخره آدم تو خونه خودش که انقدر پارچه پیچ نمیکنه گرفتگی حالم و که دید قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت: _چطوره یه مانتوی خوشگل که راحت بپوشیش انتخاب کنیم؟ فقط داشتم نگاهش میکردم که گفت: _صبر کن من برم یه چرخی بزنم ببینم چی پیدا میکنم گفت و رفت، دلم مانتویی که تنم بود و میخواست اما تعصب محسن انقدر زیاد بود که خوشش نیاد من با یه همچین رنگ جیغی تردد کنم و اما من از همون اول رنگ جیغ پسند بودم! غرق همین افکار صداش و شنیدم: _در و باز کن در اتاق پرو و که باز کردم محسن با دوتا مانتو جلو روم نقش بست، یه مانتوی طوسی و یه مانتوی مشکی قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: _از این مانتو که تنته طوسیش و برات آوردم به نظرم خیلی بهتر از این رنگه و با اشاره به مانتوی مشکی ادامه داد: _از این مانتوهم خودم خوشم اومد مانتوها رو از دستش گرفتم: _بزار بپوشم ببینم سلیقت چطوره تک خنده ای کرد: _خواستی از سلیقه من مطلع بشی خودت و تو آینه نگاه کن! چشم و ابرویی براش اومدم: _اینجوری که یعنی سلیقت عالیه، محشر! سری تکون داد: _اینارو بپوش 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 در اتاق و بستم، اول اون مانتوی طوسی رو پوشیدم باورم نمیشد حتی از رنگ سخابیش هم قشنگ تر بود، انقدر بهم میومد که لبخند ی رو لبهام نمایان شد. خرید این مانتو علاوه بر قشنگ بودنش برام ارزش بزرگتری داشت و اون هم این تفاهمی بود که با محسن پیدا کرده بودیم، اینکه خیلی از جاها نیم من باشیم تا به ما بودنمون لطمه ای نخوره، مثل همین حال که محسن فهمیده بود من چقدر از این مانتو خوشم اومده و با اینکه از مانتوی جلو باز خوشش نمیومد با خودش خوب فکر کرده بود، مدل مانتو رو به من سپرده بود و رنگش و خودش انتخاب کرده بود. به همین سادگی ما داشتیم به عقاید هم احترام میزاشتیم. مانتوی مشکی رو که تنم کردم خنده ام گرفت، یه مانتوی راسته بلند که هیکلم توش گم بود، یه چیزی شبیه به مانتوی دانشجویی این بار که در و باز کردم چشم های محسن حسابی درخشید، این همون چیزی بود که میخواست: _به به، چه مانتوی قشنگی با این راحت میتونی همه جا بری با خنده گفتم: _آره مخصوصا عروسی و مهمونی شوقش کور شد: _حال شما لباس های خودت و بپوش بعد راجع به مکانش صحبت میکنم آروم خندیدم: _پس تا اینارو حساب کنی منم میام چشمی گفت: _همین دوتا کافیه؟ چیز دیگه ای نمیخوای؟ پشت دستم و رو پیشونیش گذاشتم: _تبم که نداری، ولی چرا امروز انقدر عجیب رفتار میکنی؟! نگاه معنا داری بهم انداخت: _پررویی دیگه دست خودت نیست گفت و واسه حساب کردن پول این دوتا مانتو به سمت صندوق رفت. از پاساژ که بیرون زدیم دیگه فرصتی نمونده بود و داشتیم به ساعت 7 نزدیک میشدیم، ساعتی که نمیدونم قرار بود راسش چه اتفاقی بیفته اما محسن به اینکه به موقع بهش برسیم بدجوری تاکید داشت. تو مسیر روبه محسن نشستم و گفتم: _نمیخوای بگی میریم کجا؟ نیم نگاهی بهم انداخت: _میتونی حدس بزنی! قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم، هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم که گفتم: _باید حسابی بهش بیاندیشم با خنده گفت: _تا تو بخوای فکر کنی رسیدیم نگاهی به مسیر پی رو انداختم، رفته رفته به برج میلاد نزدیک تر میدیم با خودم حدس زدم شاید میخواد امشب تو رستوران برج میلاد شام بخوریم اما با عقل جور در نمیومد هنوز ساعت 7 هم نشده بود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 گیج بودم، حسابی گیج شده بودم، با رسیدن به برج میلاد ماشین و پارک کرد؛ انگار حدسیاتم خیلی هم غلط نبود . صدای محسن ریشه افکار و از دستم گرفت: _بدو بدو که داره دیر میشه قبل از من از ماشین پیاده شد، با عجله که پیاده شدم و به سمتش رفتم: _هنوز هم نمیخوای بگی کجا میریم همزمان با راه افتادن به سمت در ورودی برج جواب داد: _اگه یه کم باهوش باشی میفهمی! و نگاهی به اطراف انداخت، کنجکاوانه چشمی به اون حوالی چرخوندم اما هنوز هم متوجه نشده بودم چی تو سر محسن میگذره که گفت: _یه کم خنگی ولی بالاخره میفهمی وارد که شدیم مسیرمون به سمت سالنی بود که توش کنسرت برگزار میشد، کم کم داشت یه جرقه هایی تو ذهنم زده میشد، دیدن جمعیتی که تو راهرو منتهی به سالن در حال عبور و مرور بودن و بنرهایی که از رضا صادقی به چشمم میخورد باعث شد تا ناباورانه بایستم و خیره به بنرها لب بزنم: _کن...کنسرت رضا صادقی؟ آروم خندید: _پس بالاخره فهمیدی! انقدر غافلگیرشده بودم که صدام درنمیومد، به سختی گفتم: _محسن تو داری چیکار میکنی.. زل زد تو چشمهام: _امیدوارم این کار خوشحالت کنه! حالم چیزی فراتر از یه خوش بودن ساده بود، داشتم بال درمیاوردم، کنسرت اومدن اون هم با محسن هیچوقت حتی توی تصوراتمم نبود و حال داشتم تو واقعیت میدیدمش! دوتا صندلی تو ردیفهای جلو رزور کرده بود، کنارش که نشستم فقط محسن بود که به چشمم میومد، نه صدایی از این همه هیاهو میشنیدم و نه شلوغی رفت و اومدها توی دیدم بود، آرنجم و رو دسته صندلی گذاشتم و با دست چونم و قاب گرفتم اینطوری بهتر میدیدمش، بیشتر محوش میشدم! نگاهش به اطراف بود که یهو متوجهم شد و خسته از این همه سر و صدا گفت: _چقدر شلوغی و سر و صدا این بحث و ادامه ندادم، حرفهای مهم تری برای گفتن بود، صداش زدم: _محسن نگاهش و تو چشم هام ثابت نگهداشت. منتظز جواب بود. لبهام و با زبون تر کردم و گفتم: _قربونت برم! چشمهاش گرد شد و بعد زد زیر خنده: _مثل اینکه کنسرت خیلی رو بهتر شدن روابط تاثیر داره! نخندیدم، فقط نگاهش کردم و چند ثانیه بعد لب زدم: _خیلی دوستدارم... همزمان چراغهای سالن خاموش شد. دیگه به اون وضوح نمیدیدمش اما باز نگاهم به سمتش بود، خوب نمیدمش اما همینطوری دیدنش جذاب تر از هروقتی بود، صداش به گوشم خورد: _من عاشقتم بین این جمعیت، بین این همه شلوغی حتی صداش رو هم خیلی خوب نشنیدم، اما گفت "عاشقتم" حرف،حرف از "عشق" بود! عشقی که مقدس بود. انقدر مقدس که به ما احترام به عقاید همدیگه رو یاد داد، یاد داد زندگی کوتاه تر از اونیه که بخاطر چندتا اختلاف نظر، اختلاف عقیده،دست بکشیم از هم، یاد داد کوتاهی زندگی یعنی قدر دان همه روزهایی که در گذر هستن باشیم... یاد داد که بی هم بودن فقط فرصت شاد زیستن و ازمون میگیره... یاد داد که ما دوباره متولد نمیشیم، دوباره نمیتونیم عاشقی کنیم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 صدای دست زدن و جیغ و سوتی که بی امان توی سالن به گوش میرسید خبر از اومدن خواننده و گروهش به روی سن میداد، توجهم به اون سمت جلب شد، هیاهویی به پا بود. لبخند از رو لبهام رفتنی نبود، همزمان با شروع شدن کنسرت گرمی دست محسن و روی دستم حس کردم. دستش و گذاشته بود روی دستم، نگاهم که بهش افتاد دستم و محکم فشرد، انقدر حس گرمای دستاش خوب بود که لبخند از رو لبهام قصد رفتن نداشت. لمس دستهام، فشردنی که حس مالکیت به هردومون میداد ناب تر از هزار تا بوسه بود، داشتم کیف میکردم از بودن محسن... از بودنمون تو همچین جوی، همه چی عجیب خوب بود. با شروع شدن آهنگ دلنشینی که از ابتدا تا انتهاش و حفظ بودم همزمان صدای زمزمه وار محسن و شنیدم، انگار محسن هم حفظ بود که داشت زیر لب میخوند، آهنگ "نفس": مثل دیوونگیه اسمش زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توعه مثل دیوونگیه اسمش زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توئه من عاشقت شدم ببین دوستدارم همین کسی نمیاد دیگه مثل تو روی زمین من عاشقت شدم چه زود دست خودم نبود هرکاری کرده بودم واسه عشق تو بود مثل دیوونگیه اسم زندگیه خوبه کنار خودت اونی که آسون دل من و برده عشقم نگاه توئه آهنگ که تموم شد فشار دستش رو دستم بیشتر از قبل شد، شاعر کس دیگه ای بود، خواننده هم همینطور اما شنیدن تک تک این کلمه ها از زبون محسن تا استخونهام نفوذ کرده بود. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 هر جمله توی قلبم جای ویژه ای برای خودش پیدا کرده بود و من محال بود امروز و امشب و فراموش کنم، امروز برگی از اتفاقات خوب سرنوشت برام رقم خورده بود، از همونها که دلت میخواست تو همون صفحه و برگ جا بمونی، از همونا که دلت میخواست تا دنیا دنیاست، توش جا بمونی! بعد از تموم شدن کنسرت،حال سوار ماشین بودیم و در مسیر خونه که صدایی تو گلوم صاف کردم و گفتم: _به نظرت بهتر نیست این شب رویایی و با خوردن یه غذای توپ تو رستوران ادامه بدیم؟ نگاه گذرایی بهم انداخت: _عزیزم اینطوری نگران تو میشم، خسته میشی از این همه استراحت! میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم: _هر هر هر،نکنه از نظر تو یه زن همیشه باید پای گاز باشه و مشغول غذا درست کردن؟ گفتم که خجالت بکشه اما نمیدونم چرا فقط صدای خنده هاش بالتر رفت، انقدر که سوهانی شد بر روح و روانم و با پلک زدن های متعدد نگاهش کردم که بین خنده هاش گفت: _بگردم، بگردم که تو همیشه پای گای و مشغول غذا درست کردن، اونم نه یه نوع غذا،چند نوع! خیلی جدی جواب دادم: _بالاخره خدا همه چی و یه جا به یه نفر نمیده که، به من قیافه خوشگل و این هیکل ظریف و داده با یه اخلاق توپ به یکی دیگه هم... حرفم ادامه داشت اما صدای خنده هاش انقدر عجیب و سرسام آور بود که نه تنها حرفم نصفه موند بلکه کل یادم رفت که میخواستم چی بگم و محسن گفت: _قربون اون اعتماد به نفست! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟