eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_394 با شنیدن صدای تق تق در زدن،سریع تر آماده شدم و دکمه جا مونده م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم. ساعت از 2نصفه شب گذشته بود و با وجود تموم اصرارای خانواده عماد ،من باید میرفتم خونه و قصد داشتم این چند روزی که تهرانم و بیشتر خونه کنار مامان آذر و بابا و آوا و ... باشم و بعد هم عملیات سریمون و آغاز میکردیم! ظرف غذاهایی ک مامان عماد واسم گذاشته بود و رو صندلی های عقب گذاشتم و با حس خفگی برگشتم سمت عماد: _بیچاره مامانت فکر کرد من میل ندارم غذام و داد تا فردا بخورم،نمیدونه پسرش گل کاشته و من کوفتم نمیتونم بخورم! خندید: _می ارزه!اصلا فدای سر بچم! تکیه دادم به صندلی: _تعطیلات که تموم شه باید پرستاری کنی از من،میدونی؟ ثانیه ای نگاهم کرد: _نوکرتونم هستم! خندیدم: _غلام خودمی! چپ چپ نگاهم کرد: _کم ظرفیتی دیگه دست خودتم نیست! اداش و درآوردم که نفس عمیقی کشید و همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه صدای ضبط و باز کرد و که یه آهنگ غمگین پلی شد! رفته بود تو حس و با آهنگ همخونی میکرد که صدای ضبط و بستم: _چه خبره دلم گرفت! زل زد بهم: _توقع داری اندی بذارم برات؟ زیر لب 'آره'ای گفتم: _البته بعد از رفتن از اینجا! و به چرتغ سبز شده اشاره کردم و همزمان بوق ماشینهای پشت سری سوهان روحمون شد که بالاخره حرکت کردیم و خیلی طول نکشید تا رسیدیم دم خونه. از ماشین پیاده شدم و زنگ در و زدم که شیشه رو داد پایین و صدام زد: _یلدا،اینارو یادت رفت! و غذاهارو تحویلم داد که همزمان با گرفتنشون گفتم: _با این همه غذا چیکار کنم؟ با خنده جواب داد: _همون نقشه قبل و پیاده کن بااین تفاوت که این بار بیرون غذا خوردیم و تو میل نداشتی! و به خندیدنش ادامه داد که همزمان با باز شدن در رفتم تو و از تو حیاط جواب دادم: _ و بعد هم میدم شعبه 2خودم میخورتشون! منتظر نگاهم میکرد که ادامه دادم: _آوای معین! و با خنده همدیگه رو نگاه کردیم که صدای بابا تو حیاط به گوشم رسید: _یلدا بابا جون اومدی؟ لبم و گاز گرفتم تا دیگه نخندم و واسه عماد دستی تکون دادم: _شب بخیر! لبخندی تحویلم داد و ماشین و به حرکت درآورد... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 نگاهش و ازم گرفت و جلوتر از من راه افتاد و پشت ویترین مغاز ه ای که اولین مغازه از یه پاساژ بزرگ بود ایستاد: _فکر میکنم این مانتو خیلی بهت بیاد دل خوشی ازش نداشتم اما این باعث نمیشد که نرم کنار محسن، کنارش ایستادم و گفتم: _کدوم صدای خنده هاش گوشم و پر کرد: _گفتم که بحث و عوض کنم انقدر حرصم گرفته بود که کارد میزدی خونم در نمیومد، بی اختیار نفس عمیق میکشیدم و به محسن نگاه میکرد که لبخند رو لبش ماسید: _ولی جدی مانتوهاش بد نیست نگاهم و ازش گرفتم و زل زدم به مانتوهای پشت ویترین و بی اینکه حتی از یکیش خوشم بیاد لب زدم: _همش و میخوام آب دهنش و با سر و صدا قورت داد که ادامه دادم: _حتی این سرخابیه که خیلی هم بهم میاد آروم گفت: ! _ساعت داره میشه 7 در کمال آرامش لبخند ی بهش زدم: _حتی اگه برنامتم لغو بشه مهم نیست، من این مانتوهارو میخوام نگاهی رو مانتو های پشت ویترین چرخوند: _حداقل اون سرخابیه رو نخر با شیطنت نوچی گفتم: _اتفاقا شاید بقیه رو نخرم ولی اون و حتما میخرم و گام برداشتم به سمت در ورودی که صدای محسن و شنیدم: _آره خب واسه تو خونه خیلی خوشگله چرخیدم به سمتش : _تو خونه؟ سرش و تند تند تکون داد: _بیرون که نمیتونی همچین مانتوی جیغ و جلفی بپوشی، بریم تو روبه روش وایسادم: _نظرت چیه تا ساعت 7 جلو چشم هم نباشیم؟! تعجب خنده هاش و همراهی میکرد: _چرا؟ چشمام و بستم و باز کردم: _بریم محسن، بریم تو ماشین نخواستم قدم بزنیم نخواستم خرید کنیم حرصم داده بود و خودش داشت میخندید: _من تا این مانتو سرخابی رو برات نخرم از این پاساژ بیرون نمیام! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 روزهای قشنگ باهم بودنمون درحال گذر بود، هرروز مشغول خرید، مشغول مهیا کردن همه اون چیزهایی بودیم که برای مراسم لازم بود و امروز بالاخره وقتش رسیده بود! امروز روز برگزاری مراسم عقد بود. صبح زود از خواب بیدار شدم، مراسم از عصر شروع میشد و تا آخر شب ادامه داشت، یکی دوساعت دیگه باید میرفتم سالن زیبایی و فعلا خونه بودم، مامان جون و دایی اینا هم اومده بودن و حالا همه تو تب و تاب شب مشغول بودیم ،مشغول بررسی همه چی و این وسط فقط نیما عین خیالش نبود و با گوشی دایی جمال خودش و مشغول کرده بود! نگاهی به مامان که لباسش و دیروز از خیاطی گرفته بود و حالا پوشیده بود و تو آینه به خودش نگاه میکرد انداختم، یه پیراهن بلند مشکی رنگ با آستین های سه ربعی که خیلی هم به هیکل نسبتا توپرش میومد. مامان جون و زندایی از خوشدوختی و قشنگی لباسش میگفتن که به جمعشون اضافه شدم، بوسه ای به گونه مامان زدم : _جوانه خانم کم خوشگل کن، بزار من به عنوان عروس یه کمی به چشم بیام! صدای خنده های مامان جون،بلند تر از بقیه بود و همزمان با پایان خنده هاش، نفس عمیقی سر داد: _عاقبت به خیر بشی مادر،از خدا میخوام از همین امروز تا آخر دنیا کنار این آقای دوماد خوشبخت باشی!