°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_186 حرف ميزدم و اشك ميريختم كه از آغوش هم جدا شديم و درحالي كه آو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_187
ولي من دوست دختر عماد نبودم و از طرفيم نميخواستم كسي بفهمه كه ما نامزديم،
همكلاسيم كه اسمش فرزينه گفت يه دوربين داره كه توش پر از عكساي من و عمادِ اما دوربينش همراهش نبود...
من مو به مو ماجرا رو براي آوا تعريف ميكردم و اون با نگاه مبهمي زل زده بود بهم كه بالاخره به ته ماجرا رسيديم:
_همين آوا...همش همين بود
و بعد سرم و روي شونش گذاشتم كه در كمال تعجب از شونم گرفت تا ازش جدا شم و همين باعث شد تا با تعجب نگاهش كنم و آوا با حالت خاصي بگه:
_حالم بهم خورد انقدر لوس بازي در نيار
و بعد آروم خنديد كه نميدونم چرا منم خندم گرفت و بين اشك و خنده گفتم:
_خيلي بي احساسي
كه چپ چپ نگاهم كرد:
_دارم بهت روحيه ميدم اسبِ آبي
مظلوم نگاهش كردم:
_باشه ولي چشماي تو آبيه پس اسب آبي تويي!
و با خنده نگاهش كردم كه با اخم ساختگي گفت:
_هيس باز بهت رو دادم
دوباره وا رفتم كه از رو تخت بلند شد:
_اشتباه كردي يلدا اما خب لايق حرفايي كه عماد زد نبودي چون تو حداقل به عماد نه دروغ گفتي و نه بد كردي...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
«تـــو» سکوت♥️
لا به لای حرفهای منی
از حرف هایم آنچه
نمی گویم «تویی» ...
#عباس_معروفی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#استوری🌿
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تو همون❣
مرفین ڪشف نشدهاے❣
ڪہ هیچ پزشڪے❣
قادر بہ ڪشف و پیدایش نشد❣
جز قلب من...♥️😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
قبول داری ؟❣
هیچکسی به اندازه ی من ذوق مرگ ❣
#کارات ❣
#صدات ❣
#حرفات و ❣
#خندههایقشنگتنمیشه😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
علاقه مَن به #طُ ❣
بے سابِقه تَرين عَلاقه دُنياس ~•~💕❣
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_187 ولي من دوست دختر عماد نبودم و از طرفيم نميخواستم كسي بفهمه كه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_188
خودم همه چي و واسه مامان اينا ميگم تا بدونن آبجي كوچولوي من دختري نيست كه عماد خان گفته
و راه افتاد تا از اتاق بره بيرون كه بلند شدم و صداش زدم:
آوا...به نظرت بابا من و ميبخشه؟
نيمرخ صورتش و به سمتم چرخوند:
_ميبخشتت اما با حرفايي كه عماد زده فكر نكنم ديگه اين ازدواج سر بگيره و نقشه اي كه اون اول داشتي عملي ميشه
زل زده بودم بهش كه ادامه داد:
_دوماه نامزدي سوري و بعدشم تورو به خير و مارو به سلامت
و نفسش و عميق بيرون فرستاد و قبل از باز كردن در به سمتم چرخيد:
_تو...دوستش داري يلدا؟
با خجالت سرم و پايين انداختم كه دوباره گفت:
_لوس نشو
دوباره سرم و بالا گرفتم كه ادامه داد:
_حتي اگه با اتفاقايي كه افتاده بابا راضي نباشه؟!
تو فكر فرو رفتم...
فكر حرفاي امروز عماد كه مثل ميخ كوبيده ميشد تو سرم و هيچ جوره از يادم نميرفت...
فكر اينكه بدجوري دلم و شكوند و بد قضاوتم كرد و بعد از چند ثانيه جواب دادم:
_تنها چيزي كه واسم اهميت داره بخشش مامان و باباست،من مامان و بابارو با دنيا عوض نميكنم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_188 خودم همه چي و واسه مامان اينا ميگم تا بدونن آبجي كوچولوي من د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_189
همزمان با رفتن آوا صداي زنگ گوشيم باعث شد تا گوشيم و از تو كيفم در بيارم و با ديدن شماره ي عماد بي معطلي گوشي رو خاموش كنم!
چه رويي داشت كه با گندي كه زده بود ميخواست باهام حرف بزنه!
كلافه گوشي رو روي ميز تحرير انداختم و بعد از عوض كردن لباسام روي تخت ولو شدم...
افكارم خسته و پريشون بود..
خسته از همه چيز و فكر به اينكه اگه اتفاقات امروز نميفتاد الان توي كافه ميگفتيم و ميخنديديم بدجوري سرم و به درد مياورد كه چشم هام و بستم و غرق در فكر و خيال نفهميدم كي خوابم برد...
با كشيده شدن بينيم از خواب پريدم و مثل جن زده ها صاف سرجام نشستم و اطرافم و نگاه كردم كه آوا دست به سينه جلوم ايستاد و از شدت خنده هي خم و راست شد!
با حرص نگاهش كردم و خواستم دوباره بخوابم كه صداي خنده هاش قطع شد و گفت:
_پاشو ببينم ميخوام به عنوان گروگان ببرمت خونه خودم
چپ چپ نگاهش كردم كه شونه اي بالا انداخت:
_والا تضميني نيست مامان واسه اين تو راهيم سيسموني بخره
و با حالت بامزه اي نگاهم كرد كه آروم خنديدم و از رو تخت بلند شدم:
_بابا خواسته من تو اين خونه نباشم آوا؟
متعجب گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼