°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_394 با شنیدن صدای تق تق در زدن،سریع تر آماده شدم و دکمه جا مونده م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_395
چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم.
ساعت از 2نصفه شب گذشته بود و با وجود تموم اصرارای خانواده عماد ،من باید میرفتم خونه و قصد داشتم این چند روزی که تهرانم و بیشتر خونه کنار مامان آذر و بابا و آوا و ... باشم و بعد هم عملیات سریمون و آغاز میکردیم!
ظرف غذاهایی ک مامان عماد واسم گذاشته بود و رو صندلی های عقب گذاشتم و با حس خفگی برگشتم سمت عماد:
_بیچاره مامانت فکر کرد من میل ندارم غذام و داد تا فردا بخورم،نمیدونه پسرش گل کاشته و من کوفتم نمیتونم بخورم!
خندید:
_می ارزه!اصلا فدای سر بچم!
تکیه دادم به صندلی:
_تعطیلات که تموم شه باید پرستاری کنی از من،میدونی؟
ثانیه ای نگاهم کرد:
_نوکرتونم هستم!
خندیدم:
_غلام خودمی!
چپ چپ نگاهم کرد:
_کم ظرفیتی دیگه دست خودتم نیست!
اداش و درآوردم که نفس عمیقی کشید و همزمان با قرمز شدن چراغ سر چهار راه صدای ضبط و باز کرد و که یه آهنگ غمگین پلی شد!
رفته بود تو حس و با آهنگ همخونی میکرد که صدای ضبط و بستم:
_چه خبره دلم گرفت!
زل زد بهم:
_توقع داری اندی بذارم برات؟
زیر لب 'آره'ای گفتم:
_البته بعد از رفتن از اینجا!
و به چرتغ سبز شده اشاره کردم و همزمان بوق ماشینهای پشت سری سوهان روحمون شد که بالاخره حرکت کردیم و خیلی طول نکشید تا رسیدیم دم خونه.
از ماشین پیاده شدم و زنگ در و زدم که شیشه رو داد پایین و صدام زد:
_یلدا،اینارو یادت رفت!
و غذاهارو تحویلم داد که همزمان با گرفتنشون گفتم:
_با این همه غذا چیکار کنم؟
با خنده جواب داد:
_همون نقشه قبل و پیاده کن بااین تفاوت که این بار بیرون غذا خوردیم و تو میل نداشتی!
و به خندیدنش ادامه داد که همزمان با باز شدن در رفتم تو و از تو حیاط جواب دادم:
_ و بعد هم میدم شعبه 2خودم میخورتشون!
منتظر نگاهم میکرد که ادامه دادم:
_آوای معین!
و با خنده همدیگه رو نگاه کردیم که صدای بابا تو حیاط به گوشم رسید:
_یلدا بابا جون اومدی؟
لبم و گاز گرفتم تا دیگه نخندم و واسه عماد دستی تکون دادم:
_شب بخیر!
لبخندی تحویلم داد و ماشین و به حرکت درآورد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_395 چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم. ساعت از 2نصفه شب گذشته بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_396
صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم.
انگار آوا واسه اینکه بقیه بیدار نشن بچه رو آورده بود تو اتاق من تا آرومش کنه!
بالشتم و رو سرم گذاشتم و محکم فشار دادم بلکه صدای گریه کمتر به گوشم برسه:
_من چه گناهی کردم که باید نق نقای این توله رو بشنوم کله سحری
همینطور که میزد پشت بچه تا بخوابه جواب داد:
_ببخشید حواسم نبود خانم دیشب شب کار بودن الان خستن!
زیر بالشت خندیدم:
_شب کاری چیه؟من که نمیفهمم
نزدیک شدنش و حس نکردم اما با ضربه ای که به ماتحتم زد از جام پریدم:
_آی چیکار میکنی
بین گریه های بچه، خندید:
_یه قسمت از شب کاری همین حرکته!
دستم و گذاشتم رو قسمت ضربه دیده و با نفس عمیقی گفتم:
_من که سر در نمیارم از این کارای خاک بر سری!
و با آروم گرفتن بچه بالشتم و درست کردم و سرم و گذاشتم رو بالشت که چشمم به نگاه چپ چپ آوا افتاد:
_بمیرم، پس تموم اون شبایی که بابل بودین تا صبح ذکر و دعا میخوندین؟
آرنجم و به بالشت تکیه دادم و سرم و رو دستم گذاشتم:
_اوهوم،اکثرا هم دعای توسل!
و مظلومانه نگاهش کردم که زد زیر خنده و رو لبه ی تخت نشست و همینطور که به بچه شیر میداد جواب داد:
_وای خاک تو سرم انقدر چشم و گوش بسته ای که اصلا موندم میدونی ازدواج چیه یا نه!
با چشمای ریز شده به یه نقطه نامعلوم زل زدم و گفتم:
_اوم،ازدواج یعنی یه دختر و یه پسر باهم یه خونه میگیرن و کنار هم غذا میخورن مسافرت میرن سینما میرن و...
پرید وسط حرفم:
_و لک لک ها هم براشون بچه میارن
چشمام و به نشونه تایید حرفش باز و بسته کردم:
_به تعداد دلخواه!
نیشگونی از بازوم گرفت:
_اینارو به یکی بگو که گردن کبودت و هزار بار ندیده باشه آبجی کوچیکه!
و لبخند خبیثانه ای زد که نشستم تو جام و جواب دادم:
_اونارو که سرم از بالشت افتاده بود اونطور شده بود،تو که میدونی من چقدر بد میخوابم!
و همینطور که میخواستم بهش حرفم رو عملا ثابت کنم، دوباره دراز کشیدم:
_ببین الان من سرم و میذارم رو این بالشته و میخوابم ولی چند دقیقه بعد سرم میفته!
و چشمام و بستم.
صدای قهقهه آوا فضای اتاق و پر کرده بود و حتی نمیتونست حرفی بزنه که در اتاق باز شد و صدای رامین باعث شد تا چشمام و باز کنم:
_پاشو آوا،ننه سروناز اومده خونه مامان اینا و در به در دنبال منه!
با شنیدن این حرفا سرم و بلند کردم و نگاهم و بین آوا و رامین چرخوندم:
_همون مامان بزرگت که اصرار داشت من زنت شم؟
رامین خندید:
_خودشه!
با خنده سری تکون دادم که رامین ادامه داد:
_یلدا توام پاشو حاضر شو،میترسم برم اونجا تورو ازم بخواد!
آوا با چشمای گرد شده نگاهش کرد:
_چشمم روشن!خیانت در ملا عام!
رامین شونه ای بالا انداخت:
_مامان سرو نازِ دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره!
آوا چپ چپ نگاهم کرد:
_از شانس گند منم باید فکر کنه این عتیقه خانم زن توعه!
و طلبکارانه نگاهش و روم نگهداشت که ابرویی بالا انداختم:
_به من چه!ننه بزرگ خودتونه،من چی کارم!
و همگی پوکیدیم از خنده که آوا بلند شد و همزمان با بیرون رفتن رامین ،گفت:
_پاشو یه آبی به دست و روت بزن بریم اونجا یه کم روح و روانمون شاد و تازه شه!
از رو تخت بلند شدم:
_ای مردم آزار...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼