°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_396 صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم. انگار آوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_397
هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه مامان رامین.
از همون لحظه که رسیدیم ننه سروناز زوم کرده بود روم و با لبخندی که من و به خنده مینداخت اما ناچارا باید سرکوبش میکردم،زل زده بود بهم.
سانیا رو تو بغلم جا به جا کردم وسعی کردم خودم و مشغول کنم که صداش به گوشمون رسید:
_اینو کی زاییدی؟!
با شنیدن این حرف آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و منتظر به آوا و رامینی نگاه کردم که در حال انفجار بودن!
در انتظار حرف و سخنی از آوا و رامین بودم که ننه ادامه داد:
_حالا دیگه زنت میزاد و به من نمیگی!
رامین متعجب زد زیر خنده و صورتش و چرخوند سمت ننه سرو ناز که این کارش همزمان شد با کوبیدن دست ننه تو فرق سر رامین نتونستم جلو خودم و بگیرم و دستم و گرفتم جلو دهنم و آوا هم مثل من از خنده به لرزش افتاده بود که عصاش و سمت آوا دراز کرد و کوبید رو پاش:
_آی مارمولک به چی میخندی؟
آوا خنده رو لباش خشک شد و به من و من افتاد که مامان رامین که مشغول آشپزی بود اومد پیشمون:
_باز داری اذیتشون میکنی ننه؟
و کنار من نشست و سانیارو از بغلم گرفت:
_این دختره آوا و رامینه!
و به رامین و آوا اشاره کرد که ننه پوفی کشید و بلند شد سرپا:
_تو هیچوقت نسبت اینارو باهم نفهمیدی!
و بین خنده های ما که انگار اصلا براش مهم هم نبود رفت تو آشپزخونه.
با رفتن ننه دستم و گذاشتم رو شکمم از شدت خنده و روبه آوا گفتم:
_پات چطوره؟
آوا همینطور که مشغول ماساژ دادن پاش بود نگاهم کرد:
_فکر کنم از کله رامین بهتر باشه!
و همه خیره به رامین منتظر بودیم حرفی بزنه که ننه سرش و از اوپن آشپزخونه بیرون آورد و عصاش و به سمتم دراز کرد:
_هوی تو پاشو بیا اینجا
اطرافم و نگاه کردم و گفتم:
_من؟
با چشمایی که خط و چروک اطرافش و گرفته بود چشمکی زد:
_آره!بیا میخوام ببینم رامین چی گرفته!
گیج راه افتادم سمت آشپزخونه که آوا زد رو پیشونیش:
_بیچاره شدی یلدا،الان وایمیسه کنارت و تو باید غذایی که ننه میگه رو درست کنی!
با این حرف آوا وسط راه موندم و به من من کردن افتادم که ننه جیغ جیغ کنان صدام زد:
_کجا موندی؟عروسم انقد تنبل!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_397 هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_398
ناچارا رفتم توی آشپزخونه،انگار راه نجاتی نبود و من اسیر این پیرزن پر ماجرا شده بودم!
بوی غذا درست مثل چند روز گذشته حال و هوام و دگرگون میکرد اما راهی نبود واسه خلاصی!
تو آشپزخونه وایساده بودم و غرق در فکر و خیال بودم که ننه سروناز دستم و گرفت و من و کشید سمت اجاق گاز!
در قابلمه رو که باز کرد یه قدم رفتم عقب که دوباره من و کشوند جلو و یه قاشق از خورشت قیمه روی اجاق گرفت جلوی دهنم:
_بخور ببینم خوبه یا نه!
لبخند همراه با تعجبی زدم:
_معلومه که خوبه از رنگش پیداست!
لبخند تحقیر کننده ای زد:
_خوبه خوبه،خود شیرین!مادر شوهرت که اینجا نیست نمیخواد زبون بریزی
خنده ام گرفت و حرفی نزدم که دوباره قاشق و نزدیک لبام آورد و تا من دهان باز کردک برای خوردم قاشق و کشید و خودش اون یه قاشق قیمه رو خورد:
_نمک نداره!
با دهن باز کاراش و تماشا میکردم که همون قاشق دهنی رو گذاشت تو دهنم:
_دیدی بی نمکه؟!
انقدر حالم بد شده بود که نه می تونستم این نصفه قاشق دهنی رو قورت بدم و نه می تونستم تف کنم و فقط عین یه مجسمه مات مونده بودم که گیتی خانم،مامان رامین در قالب فرشته نجات من وارد آشپزخونه شد:
_دوباره که داری به غذا سر میزنی ننه!
ننه سروناز قاشق و انداخت تو سینک ظرفشویی و جواب داد:
_غذات بی نمکه!
گیتی خانم نفس عمیقی کشید:
_همین دوساعت پیش دو قاشق نمک ریختی تو غذا!
بحثشون همچنان ادامه داشت که فرصت و غنیمت شمردم و از آشپزخونه به دستشویی فرار کردم و دهنم و شستم و بعد از چند دقیقه از دستشویی اومدم بیرون.
رادمهر که واسه خرید نون رفته بود بیرون،برگشته بود و با سانیا و مهیار مشغول بود و آوا و رامین هم میگفتن و میخندیدن و احتمالا گیتی خانم و ننه هم همچنان درگیر بودن که خبری ازشون نبود!
نشستم سرجام و وقتی دیدم هر کی به یه نحوی مشغوله خودم و با گوشی سرگرم کردم که صدای گیتی خانم آغاز ماجرای تازه ای شد:
_آوا مامان،میای کمک میز ناهار و بچینیم؟!...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼