eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_396 صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم. انگار آوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه مامان رامین. از همون لحظه که رسیدیم ننه سروناز زوم کرده بود روم و با لبخندی که من و به خنده مینداخت اما ناچارا باید سرکوبش میکردم،زل زده بود بهم. سانیا رو تو بغلم جا به جا کردم وسعی کردم خودم و مشغول کنم که صداش به گوشمون رسید: _اینو کی زاییدی؟! با شنیدن این حرف آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و منتظر به آوا و رامینی نگاه کردم که در حال انفجار بودن! در انتظار حرف و سخنی از آوا و رامین بودم که ننه ادامه داد: _حالا دیگه زنت میزاد و به من نمیگی! رامین متعجب زد زیر خنده و صورتش و چرخوند سمت ننه سرو ناز که این کارش همزمان شد با کوبیدن دست ننه تو فرق سر رامین نتونستم جلو خودم و بگیرم و دستم و گرفتم جلو دهنم و آوا هم مثل من از خنده به لرزش افتاده بود که عصاش و سمت آوا دراز کرد و کوبید رو پاش: _آی مارمولک به چی میخندی؟ آوا خنده رو لباش خشک شد و به من و من افتاد که مامان رامین که مشغول آشپزی بود اومد پیشمون: _باز داری اذیتشون میکنی ننه؟ و کنار من نشست و سانیارو از بغلم گرفت: _این دختره آوا و رامینه! و به رامین و آوا اشاره کرد که ننه پوفی کشید و بلند شد سرپا: _تو هیچوقت نسبت اینارو باهم نفهمیدی! و بین خنده های ما که انگار اصلا براش مهم هم نبود رفت تو آشپزخونه. با رفتن ننه دستم و گذاشتم رو شکمم از شدت خنده و روبه آوا گفتم: _پات چطوره؟ آوا همینطور که مشغول ماساژ دادن پاش بود نگاهم کرد: _فکر کنم از کله رامین بهتر باشه! و همه خیره به رامین منتظر بودیم حرفی بزنه که ننه سرش و از اوپن آشپزخونه بیرون آورد و عصاش و به سمتم دراز کرد: _هوی تو پاشو بیا اینجا اطرافم و نگاه کردم و گفتم: _من؟ با چشمایی که خط و چروک اطرافش و گرفته بود چشمکی زد: _آره!بیا میخوام ببینم رامین چی گرفته! گیج راه افتادم سمت آشپزخونه که آوا زد رو پیشونیش: _بیچاره شدی یلدا،الان وایمیسه کنارت و تو باید غذایی که ننه میگه رو درست کنی! با این حرف آوا وسط راه موندم و به من من کردن افتادم که ننه جیغ جیغ کنان صدام زد: _کجا موندی؟عروسم انقد تنبل! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_397 هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ناچارا رفتم توی آشپزخونه،انگار راه نجاتی نبود و من اسیر این پیرزن پر ماجرا شده بودم! بوی غذا درست مثل چند روز گذشته حال و هوام و دگرگون میکرد اما راهی نبود واسه خلاصی! تو آشپزخونه وایساده بودم و غرق در فکر و خیال بودم که ننه سروناز دستم و گرفت و من و کشید سمت اجاق گاز! در قابلمه رو که باز کرد یه قدم رفتم عقب که دوباره من و کشوند جلو و یه قاشق از خورشت قیمه روی اجاق گرفت جلوی دهنم: _بخور ببینم خوبه یا نه! لبخند همراه با تعجبی زدم: _معلومه که خوبه از رنگش پیداست! لبخند تحقیر کننده ای زد: _خوبه خوبه،خود شیرین!مادر شوهرت که اینجا نیست نمیخواد زبون بریزی خنده ام گرفت و حرفی نزدم که دوباره قاشق و نزدیک لبام آورد و تا من دهان باز کردک برای خوردم قاشق و کشید و خودش اون یه قاشق قیمه رو خورد: _نمک نداره! با دهن باز کاراش و تماشا میکردم که همون قاشق دهنی رو گذاشت تو دهنم: _دیدی بی نمکه؟! انقدر حالم بد شده بود که نه می تونستم این نصفه قاشق دهنی رو قورت بدم و نه می تونستم تف کنم و فقط عین یه مجسمه مات مونده بودم که گیتی خانم،مامان رامین در قالب فرشته نجات من وارد آشپزخونه شد: _دوباره که داری به غذا سر میزنی ننه! ننه سروناز قاشق و انداخت تو سینک ظرفشویی و جواب داد: _غذات بی نمکه! گیتی خانم نفس عمیقی کشید: _همین دوساعت پیش دو قاشق نمک ریختی تو غذا! بحثشون همچنان ادامه داشت که فرصت و غنیمت شمردم و از آشپزخونه به دستشویی فرار کردم و دهنم و شستم و بعد از چند دقیقه از دستشویی اومدم بیرون. رادمهر که واسه خرید نون رفته بود بیرون،برگشته بود و با سانیا و مهیار مشغول بود و آوا و رامین هم میگفتن و میخندیدن و احتمالا گیتی خانم و ننه هم همچنان درگیر بودن که خبری ازشون نبود! نشستم سرجام و وقتی دیدم هر کی به یه نحوی مشغوله خودم و با گوشی سرگرم کردم که صدای گیتی خانم آغاز ماجرای تازه ای شد: _آوا مامان،میای کمک میز ناهار و بچینیم؟!... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼