eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
356 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_411 عماد و فرستادم بیرون و رفتم سمت کمد لباس ها و گشادترین شومیزی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 اخمام رفت توهم: _جواب خانواده هامون و چی بدیم‌! خنده هاش ادامه داشت‌: _با حیاها، اولا که شما شرعا و قانونا زن و شوهرید، دوما فکر میکنی خانواده ها نمیدونن شما دوتا اینجا تنهایی چیکار میکنید؟ فکر میکنن صبح تا شب دانشگاهید و فقط باهم شام و ناهار میخورید؟ ضربه ای به بازوش زدم: _خب حالا توعم، دختر هم انقدر پررو؟! جواب داد: _گوش کن یلدا، شما کار بدی نکردید فقط خیلی زود بود واسه بچه دار شدنتون، همین! با تموم حرفاش نتونستم قانع شم: _من خجالت میکشم _به نظرم این بهترین کاره،چون مامانت اینا هم واسه عصر میرسن و هممون چند روزی اینجاییم و دیر یا زود لو میری! با این حرفش انگار یه سطل آب سرد ریختن روم: _اونا که گفتن میخوان برن کیش ابرویی بالا انداخت: _نمیدونم که میدونی یا نه اما تولد عمادِ، قرار بود همگی بریم کیش و اونجا سوپرایزش کنیم ولی شما نطومدین و برنامه عوض شد! نفسام کشدار شد، هرچی میکشیدم از دست عمادخان بود و انگار تولدشم غول مرحله آخر بود‌! غرق فکر اینکه چه خاکی باید تو سرم کنم، بودم که صدای مامان نسرین و شنیدیم: _ارغوان، یلدا ناهار رسید‌. ارغوان از رو تخت بلند شد که با صدای آرومی گفتم: _ارغوان خواهر شوهر بازی در نیاری، شتر دیدی ندیدیا! زیر لب چشمی گفت: _من سه تا شتر ندیدم... ندیدم... ندیدم.. و با همین مسخره بازیاش، جلوتر از من از اتاق زد بیرون. 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_412 اخمام رفت توهم: _جواب خانواده هامون و چی بدیم‌! خنده هاش ادامه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مثل بابای خودم میدونستم و خیلی جلوش خودم و نمیپوشوندم، این بار روسری نخی بزرگی روی سرم انداختم و طوری تنظیمش کردم که رو شکمم و بگیره و بعد از اتاق زدم بیرون. با ورودم به سالن عماد لبخند مسخره ای بهم زد که تو دلم زهرماری بهش گفتم و چشم ازش گرفتم و رفتم تو آشپزخونه و چند لحظه بعد سر و کله آقا پیدا شد: _چه خانم شدی بااین لباسا، حجابم بهت میادا کلک! و ریز ریز خندید که پرسیدم: _چیزیه معلوم نیس؟ سری به نشونه 'نه' تکون داد: _از اون حالت لاغرت دراومدی ولی باردار بودنت مشخص نیست شروع کردم به آماده کردن ظرفها و با صدای آرومی گفتم: _ارغوان همه چی و فهمید، مامانم ایناهم دم عصر میان اینجا! با این دوتا خبری که از من شنید تو سکوت عمیقی فرو رفت و منم واسه چند ثانیه چیزی نگفتم و بعد ادامه دادم: _کم از خودت کشیدم حالا هم تولدت شده غوز بالا غوز! با این حرفم ابرویی بالا انداخت: _تولدمه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _درست 30 و چند سال پیش بود که خدا تو رو آفرید تا من رنگ آرامش نبینم! و با خنده ازش فاصله گرفتم تا غذاهارو از تو پلاستیک در بیارم که جواب داد: _اولا که فردا دومه و تولدمه، دوما مرسی بابت تبریکت! همینطور آروم آروم میخندیدم و کارم و انجام میدادم: _قربان شما! وقتی نهایت زبون درازیم و دید تصمیم گرفت دیگه حرفی نزنه و بهم کمک کرد تا میز ناهار و چیدیم و حالا همه مشغغول خوردن ناهار بودیم که مامان همراه با دوغ نوشیدنش نگاهم کرد و بعد از اینکه لیوان و گذاشت رو میز گفت: _حالت بهتر شد؟ چون دهانم پر بود سرم و تکون دادم که عماد مزه پروند: _مامان جون یادت رفته؟ یلداست دیگه همونی که غذا میبینه هوش از سرش میپره! با این حرف عماد همه خندیدن و عماد ادامه داد: _ببین اندازه یه خرس شده انقدر که میخوره! وقتی این حرف و زد و صدای خنده ها بالاتر رفت واقعا دلم میخواست خفش کنم، نامرد با اینکه میدونست من حاملم و این چاق شدنه دست خودم نیست باز اینطوری اذیتم میکرد! با پا کوبیدم به پاش و تو گوشش گفتم: _یه کاری کن بعد رفتن مهمونا هم بتونی بخندی! و قبل از اینکه عماد بخواد جوابی بده مامانش پرسید: _فکر کنم آب و هوای اینجا بهت ساخته عزیزم، هم صورتت پر شده هم خودت تپل شدی از وقتی اومدید اینجا! عماد جواب داد: _آره منم حس میکنم هرروز داره تپل تر میشه! و روبه من ادامه داد: _یهو نترکی یلدا؟ حس کردم از شدت حرص و زور سرخ شدم و مخم در حال انفجار بود که نمیتونستم یه جواب دندون شکن بهش بدم و فقط باید لبخند میزدم که ارغوان پشتم دراومد: _آقا عماد خجالت بکش، کم سربه سر یلدای ما بذار! عماد با تعجب ابرویی بالا انداخت: _اوه، یلدای شماست؟ و انقدر خندوندمون که غذا ها حسابی یخ کرد و اصلا نفهمیدم چی خوردم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼