eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 همه چی تو مهمونی امشب خوب پیش رفت، با خانواده محسن صمیمی شده بودم و دیگه حتی از زهرا هم بدم نمیومد همه چی خوب بود... محسن کنارم نشسته بود و میخندید هرچند این خنده ها زودگذر بود و بعد از رفتن از این خونه همه چی به روال قبل برمیگشت. ساعت حدودای 1 نصفه شب بود که برگشتیم خونه مثل تموم مسیر تو خونه هم سکوت ود و سکوت، لباسام و تو اتاق عوض کردم امشب رو هم باید رو کاناپه سر میکردم، با فکر به گرفتگی های تنم به سبب راحت نبودنم رو کاناپه پوفی کشیدم و بالشت به دست رفتم بیرون، محسن جلو تلویزیون نشسته بود و بی اینکه لباسی عوض کنه تلویزیون میدید که بالشتم و رو کاناپه گذاشتم و کارهای قبل خوابم و انجام دادم و دوباره برگشتم سرجام و دراز کشیدم، خوابم نمیومد اما کاری نداشتم، نه کاری نه سرگرمی ای امشب دلم حرف زدن با سوگند رو میخواست اما گوشی ای نداشتم و دلمم نمیخواست راجع بهش با محسن حرفی بزنم. پتو رو کشیدم رو خودم و چشم بستم که صداش و شنیدم: _اینجا نخواب بی اینکه چشم باز کنم گفتم: _راحتم... ادامه داد: _برو تو اتاق بخواب من فعلا بیدارم بعد هم همینجا میخوابم. چشمام و باز کردم، دلم میخواست به جای این حرفها از آشتی و دلجویی بگه اما نگفت... این سرد بودنش داشت دیوونم میکرد و کاری ازم برنمیومد... دوباره بند و بساطم و جمع کردم اما قبل از رفتن گفتم: _محسن جوابی نداد و منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم: _تا کی قراره اینجوری زندگی کنیم؟ نشست و بی اینکه نگاهم کنه گفت: _تا وقتی برم این یارو رو پیدا کنم و فهمم دیگه چه غلطایی کردی و من بی خبرم. زبونم و رو لبای خشکم کشیدم: _فکر کنم یادت رفته،تو مهمونی رفتن من و دیدی و بهم پیشنهاد ازدواج دادی طلبکار نگاهم کرد: _خب؟ حرفم و شمرده شمرده بهش زدم: _پس فکر نمیکنم اینکه یه پسر تو سالهای دور زندگیم عاشقم بوده باشه خیلی مهم باشه! با این حرفم اخم صورتش شدید تر شد: _من یه غلطی کردم این مهمونی و کوفتی و نادیده گرفتم نکنه قراره بخاطرش تا آخر عمر لال باشم؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🦋🕊 ﴿چادرت را برسر کن که بهار زیر چادر توست😍🌸﴾ 『
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚 📖 با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
「♥️✨」 • می‌شَوَد‌ مُرد ‌بَرایَت، زَمٰانی ‌ڪِه‌ حاڪِمــانِه‌ دَر‌ قَلبَم♥️ ‌ قَدَم ‌می‌زَنی! 💍✨¦⇢ 💍✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
🌷 امیرالمومنین امام علی (عليه السلام) : ☘ عادتها را تغییر دهید، تا طاعات بر شما آسان شود. 📗 ميزان الحكمه، ج۸، ص۲۸۹
❤️ 😍 سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _من فقط دارم میگم سیاوش هم یه بخشی از گذشته منه و تو بی اطلاع نبودی از این گذشته عین فنر از رو تخت پرید و داد زد: _اسم اون گوه و جلو من نیار...برو بخواب ساکت شدم و فقط چشم دوختم بهش دلم برای محسنی که میشناختم تنگ شده بود، بی اختیار چشمام و پر شد و گفتم: _امشبم اینطور میگذره ولی من نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم با حرص خندید: _تو داری تحمل میکنی یا من؟منی که یه لحظه از فکر به کارات آرامش ندارم منی که روزی هزار بار از انتخابت پشیمون میشم منی که... با سرازیر شدن اشک از گوشه چشمام حرفش و ادامه نداد اما من ساکت نموندم: _اگه پشیمونی پس تمومش کنیم،من میرم! گفتم و بی درنگ راه افتادم سمت اتاق که صداش و پشت سرم شنیدم: _بری؟اونوقت کجا؟ ایستادم و بی اینکه برگردم گفتم: _خونه بابام...جدا میشیم روبه روم ایستاد: _که دیگه با خیال راحت به گند کاریات برسی ها؟ سر از این حرفش درنمیاوردم که ادامه داد: _یه زن مطلقه که با خیال راحت میتونه همه کاری بکنه..البته اگه کاری مونده باشه که نکرده! بااین حرفش دستم مشت شد و بی اختیار کوبیدم به سینش: _خیلی بی غیرتی میگفتم و دستم رو سینش کوبیده میشد که دستم و رو سینش گرفت و با همون خشم تو چشماش زل زد بهم: _برو تو اتاق همین الان! دستم و محکم پس زد و بعد هم از کنارم رد شد و رفت، پتویی که حالا داشت زمین و جارو میکرد تو دستم جمع تر کردم و با چشم هایی که مثل دیشب گریون بود رفتم تو اتاق و پشت در نشستم... خواب از سرم پریده بود و غصه ها داشتم واسه خوردن! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【😁】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
✨﷽✨ 🌸امام کاظم علیه السّلام 💎 سرسخت تر و باصلابت تر از کوه است ⛏کوه با کنده میشود 🔮اما با هیچ چیز کاسته و کم نگردد. 📚حیاه الامام موسی بن جعفر ج ۹ ص ۲۷۵
🌷 امیرالمومنین امام على (عليه السلام) : ☘️ في الإخْلاصِ يَكونُ الخَلاصُ 🌿 رهايى و نجات در اخلاص است 📖 ميزان الحكمه ج3 ص369
🌷 امام زين العابدين (عليه السلام) : ☘ از دروغ كوچك و بزرگش ، جدّى و شوخى اش بپرهيزيد 🍂 زيرا انسان هر گاه در چيز كوچك دروغ بگويد ، به گفتن دروغ بزرگ جرى مى شود. 📖 ميزان الحكمه ج10ص66
❤️ 😍 دوباره گوشیش و زیر و رو کردم، گالری عکس هاش صفحه های مجازیش، تماسهاش پیام هاش همه بعد از مدتها از سر گرفته شده بودن، همه باعث بهم ریختن اعصاب و روانم شده بود که یه پیام واسش اومد یه پیام از دوستش سوگند: 'سلام بر تازه عروس...خوبی؟حال حاج محسن خوبه؟' پیامش و که خوندم نگاهم به پیام های بالاتر افتاد و حرفهای الی و این دختر که الی از نگرانیش راجع به سیاوش گفته بود و از دوستداشتن من و خوب شدن رابطمون و سوگند با پیام هاش خیالش و راحت کرده بود که سیاوش اصلا مهم نیست و نگرانی ای نباید بخاطرش داشته باشه، کلافه گوشی و انداختم کنار و سرم و تکیه دادم به پشتی مبل و حالا تازه حرفهای امشب الی داشت تو سرم تکرار میشد... حرف از رفتن! فقط دو روز از ازدواجمون گذشته بود و اوضاع انقدر بد بود، با این حال من حتی تو خواب هم بهش اجازه رفتن نمیدادم... من...من بین همه این گند کاری هاش انگار هنوز دوستش داشتم، بدجوری دوستش داشتم! آخرین دکمه پیرهنم رو هم بستم و آماده رفتن شدم، همیشه منتظر این روز بودم اما حالا که وقتش رسیده بود انقدر درگیری داشتم که هیچ ذوقی براش نمونده بود. قبل از بیرون رفتن در اتاق و باز کردم و نگاهی به داخل انداختم رو زمین خوابیده بود و حتی بالشت هم زیر سرش نبود که رفتم تو اتاق و آروم بالشت زیر سرش گذاشتم و پتو روش کشیدم و بعد از خونه زدم بیرون. مجتبی منتظرم بود و من باید برای ساعت 8 خودم و میرسوندم سازمان... بعد از این همه سال بالاخره به چیزی که میخواستم داشتم میرسیدم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟