eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شریف نگاه معناداری بهش انداخت: _تو کاریت نباشه، خودش میدونه چیکار کنه! بااینکه بابت بودن یزدانی حالش گرفته بود اما به نظرم اینطور حرف زدن باهاش اونهم فقط بخاطر بهم زدن قرار دونفرمون خیلی درست نبود که دستپاچه لبخندی به یزدانی رنگ و رو پریده زدم: _جناب رئیس امروز خیلی سرحال نیستن قبل از اینکه حال یزدانی جا بیاد یا بخواد چیزی بگه شریف چشم گرد کرد: _جناب رئیس دیگه چیه؟ عین همیشه صدام کن! مات و مبهوت فقط داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد: _مثل همیشه بگو عزیزم، بگو عشقم، مثل همیشه! تموم کرک و پرم ریخت، من همیشه اینجوری صداش میکردم و روحمم خبر نداشت؟ اخمش و که دیدم نتونستم بیشتر از این فکر کنم و بااینکه اصلا درکش نمیکردم سری تکون دادم: _یه لحظه فکر کردم جلوی بقیه کارمندا دوست نداری باهم خودمونی حرف بزنیم عزیزم! و حالا که آروم گرفته بود اخم از صورتش رخت بست و رفت: _من بعد پیش کارمندا هم باهام راحت باش! و منی که هاج و واج مونده بودم ترجیح دادم صبحونم و بخورم و آب پرتقالم و بنوشم…
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_321 شریف نگاه معناداری بهش انداخت: _تو کاریت نباش
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تو ذهنم با خودم درگیر بودم، این حجم از بد بودنش با یزدانی و طبیعی نمیدونستم اما هرچی که بود بالاخره این صبحونه خوردن به اتمام رسید و حالا میتونستم نفس عمیقی بکشم که یزدانی از ما جدا شد و از جایی که قرار بود فقط من و شریف به شرکت طرف خارجی معامله بریم، راهی شدیم. ماشینی که قرار بود مارو به شرکت برسونه بیرون هتل منتظرمون بود که سوار شدیم. نگاهم به بیرون بود و خیابونها که صدای شریف و شنیدم: _دوست داری بعد از تموم شدن کارمون واسه ناهار بریم یه رستوران خوب؟ سرم به سمتش چرخید، برخلاف چند دقیقه پیش که زل زده بود تو تخم چشمام و بی خجالت و رودربایستی میخواست جلوی یزدانی عزیزم و... صداش کنم حالا بااینکه ازم سوال کرده بود اما نگاهم نمیکرد و همون قیافه رئیس همیشگی و به خودش گرفته بود که با صدای آرومی گفتم: _بریم تازه یه نگاهی بهم انداخت و سری به نشونه تایید تکون داد، حس میکردم وقتی باهاش تنها نیستم و بقیه دورمونن خیلی راحت ترم و انگار برای شریف هم همینطور بود و چه بد بود این معذب بودن !
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ امام رضایی 🎧 همه خادم الرضاییم السلطان ابالحسن چقدر در خونه ات برو و بیایی داری... 🎤 داوود قاضی
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تا رسیدن به شرکت دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و تا پایان کارمون تو اون شرکت و صحبت با مسئولین اون شرکت هم رابطمون دقیقا مثل رابطه کاریمون تو ایران بود و حالا بعد از دوساعت کارمون به اتمام رسید و بیرون زدیم. نمیخواستیم به هتل برگردیم اما شریف که واسه خودش برو بیایی داشت درخواست یه ماشین و راننده کرد و حالا با خیال راحت داشتیم تو شهر میچرخیدیم، بااینکه از کنارش بودن معذب بودم اما رابطه با شریف رویایی بود؛ هنوز هم باورش برام سخت بود که من از یه دنیای متفاوت حالا کنار آدمیم که انقدر اعتبار داره انقدر کله گنده است که حتی اینور آب انقدر براش ارزش قائلن که یکی از بهترین ماشین های شرکتشون و در اختیارش گذاشته بودن و شریف این کار و برای من کرده بود... برای اینکه شهر و نشونم بده و‌ به یه ناهار دونفره دعوتم کرده بود و این خوب بود... خوب بود که این احساس بینمون به وجود اومده بود... … گارسون که میز ناهار و چید لب و دهنم آب افتاده بود، یه میز پر از غذاهای لذیذ که بخش عظیمیش گوشت بود و برای منی که عاشق گوشت بودم دیگه بهتر از این نمیشد که نگاه رضایتمندم و رو غذاها چرخوندم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
ادامه پارت جدید و اینجا بخونید فول جذاب و زیبا😍😍👇👇🔥😍❤️ https://eitaa.com/joinchat/2847342765Ce86d212110 اصلا از دست نده خواهان این پارت میشی 😍🔥
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چیز دیگه ای هم میخوری سفارش بدم؟ سری به نشونه رد حرفش تکون دادم و شریف شروع کرد به سر دادن ظرفهای غذا به سمت من: _صبحونه که نخوردی، حداقل خوب ناهار بخور زیر چشمی نگاهش کردم و شروع کردم، حالا دیگه اوضاع متفاوت از قبل بود که با دشواری فراوون سعی کردم با ناز و عشوه غذا بخورم و منی که تند تند غذام و میجوییدم الان چند دقیقه ای میشد که فقط یه تیکه گوشت تو دهنم بود و با چنان لطافتی غذا میخوردم که اصلا انگار یه جانای دیگه بود و گویا شریف هم متوجه قضیه شد که تک خنده ای گفت: _راحت باش، مثل قبل! بالاخره اون یه ذره گوشت له شده رو قورت دادم: _راحتم! با چشم به غذاها اشاره کرد: _اگه راحت بودی اینا الان نصف شده بود، ولی هنوز هیچی نخوردی! لعنتی تموم سعیم و کرده بودم که این ناز و کرشمه تابلو نباشه اما انگار موفق نبودم و‌ شریف دستم و خونده بود که سریع لیوان آبم و برداشتم: _شما که میدونی... نباید اینجوری باهاش حرف میزدم اما هنوز برام عادی نشده بود که دوباره تلاش کردم: _میدونی که دیشب حالم بد بود،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بخاطر همین دارم آروم آروم غذا میخورم که معده درد نگیرم! ابرو بالا انداخت: _دیشب که سرت درد میکرد! عین شیر حواسش به همه چی بود که دستپاچه گفتم: _معدم هم یه کمی درد میکرد نگفتم؟ و قبل از اینکه بخواد جوابی بده لیوان بزرگ پر آبم و نزدیک دهنم بردم تا خیر سرم کمی آب بنوشم و این بحث هم تموم شه و بره پی کارش اما همین که لیوان به نزدیکی لبهام رسید دستم تکون خورد و آب توی لیوان خالی شد رو لباسم! با حس خیس شدن سریع لیوان و رو میز گذاشتم و خواستم بلند شم و به گندی که زده بودم نگاهی بندازم که قبل از بلند شدن من شریف بلند شد، روی میز خم شد و دستش و به طرفم دراز کرد، لباسم و که به تنم چسبیده بود و از تنم فاصله داد و با صدای آرومی لب زد: _این لیوانا سنگین تر از اونیه که تو با یه دست بتونی بلندش کنی و آب بخوری! گفت و نگاه کوتاهی به چشم هام انداخت، سکوت کرده بودم و دهن باز نگاهش میکردم، شریفی که بااین کارهاش داشت باعث از جا کنده شدن قلبم میشد و نگاه کردم و البته اون خیلی زود چشم ازم گرفت و به لباسم دوخت: _ اگه میخوای برو تو سرویس بهداشتی یه کمی سر و وضعت و مرتب کن! معطل نکردم، سریع پاشدم و اصلی ترین دلیل این از جا پریدنم این بود که نگران بودم صدای قلبم به گوشش برسه، اونوقت بود که میفهمید حسی که بهش دارم چقدر عمیقه!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_325 بخاطر همین دارم آروم آروم غذا میخورم که معده د
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 به سرویس که رسیدم قبل از هرکاری مشتم و به سینم کوبیدم تا قلبم کمی آروم بگیره و بعد نگاهی به خودم انداختم و با دیدن سر و ضعم رنگ از رخسارم پرید... خیسی لباس روشنم باعث شده بود تا لباس زیرم کاملا نمایان بشه که قیافم زار شد، حالا داشتم میفهمیدم چرا شریف بااون سرعت خم شد و لباس و از تنم فاصله داد و بعد هم پیشنهاد کرد که بیام اینجا و حالا حسابی آبروم رفته بود... اون دیده بود... اون حالا رنگ صورتی لباس زیرمم دیده بود که دستی تو صورتم کشیدم و کاری ازم برنمیومد جز موندنم تو همین سرویس و‌تلاش برای کمی خشک کردن شومیزم که بعد از یک ربع یه کمی موفق شدم، لباسم از اون حالت خیس بودن دراومده بود اما باز هم لباس زیرم پیدا بود که سعی کردم با موهام بپوشونمش و از جایی که چاره ای نبود دیگه باید میرفتم بیرون اما تا خواستم برم بیرون سر و کله شریف پیدا شد، شریفی که یه تیشرت سفید دستش بود: _بیا این و بپوش! و تیشرت سفید مردونه تو‌دستش و تقدیمم کرد: _این اطراف فقط یه لباس فروشی مردونه بود،کوچیک ترین سایزش و برات گرفتم فکر نمیکنم خیلی بد باشه! مغزم داشت رگ به رگ میشد بااین حال جواب دادم: _لازم نبود… اخم ساختگی ای تحویلم داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _اینطوری که نمیشد بیای بیرون! میدونستم منظورش چیه اما خودم و‌ زدم به ندونستن و تکرار کردم: _لازم نبود! نگاهش تو‌چشمام متمرکز شد: _لازم بود چون دلم نمیخواد کسی بخاطر معلوم بودن لباس زیر و پوست تنت نگاهت کنه! لبم و گاز گرفتم، داشتم از خجالت میمردم که لبخند شیطنت باری زد: _هرکسی جز خودم! و لب زد: حالا لباست و‌عوض کن و بیا ناهار بخوریم… و راه بیرون و‌ در پیش گرفت! نگاهی به عکس ها انداختم، پوزخند تلخم عمیق تر شد. شاید اگه این عکس هارو نمیدیدم میتونستم به همه چیز شک کنم و بگم همه اینا یه بازیه اما نبود! بین معین و این دختره خبرهایی بود! عکس بعدی و دیدم، تو کلاب و درحالی که سر جانا روی شونه های معین بود و دیگه اصلا دلم نمیخواست باقی این عکس های لعنتی و ببینم که همه رو یک جا براش فرستادم. نمیتونستم چشم روهمه چیز ببندم، نمیتونستم با دیدن این دختره با معین قید همه چیز و بزنم و حتی اگه میتونستم قید احساسم و بزنم، نمیتونستم قید اون شرکت و کارخونه و هتل و بزنم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اگه خانواده شریف با چنگ و دندون سعی در حفظ ریاست داشتن ، ماهم این حق و داشتیم و من ساده از این حق نمیگذشتم، من باید با معین ازدواج میکردم تا صاحب همه چیز بشم، همه اون شرکت و بند وبساط و نمیخواستم همه چیز و مفت از دست بدم، میخواستم بی هیچ کشمکشی و تنها با یه ازدواج ساده همه چیز برای خودم و در آینده نه چندان دور برای پسرم باشه و اینجوری هیچکس ضرر نمیکرد، نه معین نه من و نه پدرهامون و حالا تو ذهنم با خودم درگیر بودم... درگیر خوب پیش نرفتن ماجرا... درگیر پیدا شدن سر و کله اون دختره غربتی که داشت کار و سخت میکرد که باعث شده بود تا همه چیز به سادگی قبل نباشه! با به صدا دراومدن زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم، همونی که منتظرش بودم باهام تماس گرفته بود که جواب دادم: _بله صدای عصبیش گوشم و پر کرد: _این عکسها فتوشاپه، محاله... محاله جانا بااین مرتیکه رابطه ای داشته باشه.. جانا فقط با اون کثافت و چندتا از همکاراش رفته سفرکاری و به زودی هم برمیگرده نفس عمیقی کشیدم: _باور کن من بیشتر از تو دلم میخواست اینا فتوشاپ باشه ولی نیست، اونا باهمن، این سفر کاری هم بهونه بوده که چند روزی تو دبی خوش بگذرونن صدا کلفت کرد: _غلط کردن خوش بگذرونن، مگه من مرده باشم و جانا بااون عوضی خوش بگذرونه... لب زدم: _اسمت چی بود؟ یادم رفت... عصبی داد زد: _رضا... رضای بی غیرت رضای خاک برسر... اگه ولش میکردم همینجوری ادامه میداد که پریدم بین حرفهاش: _ببین آقا رضا راهش این نیست که الان داد و بیداد راه بندازی، مگه نمیگی معین عشقت و ازت دزدیده؟ مگه نگفتی اول تو عاشقش بودی؟ تایید کرد: _چرا گفتم الانم میگم جواب دادم: _پس عشقت و پس بگیر، لازم نیست خودت و سرزنش کنی، هرچیزی راهی داره!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_328 اگه خانواده شریف با چنگ و دندون سعی در حفظ ریا
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 تن صداش کمی پایین اومد: _چیکار باید کنم؟ چیکار میتونم بکنم؟ برم به باباش بگم بااین پسرست شاید یه دعوای حسابی با جانا راه بندازه اما تهش راضی میشه اون بچه مایه دار پفیوز دومادش بشه نه من آس و پاس! آروم خندیدم: _همه چی به این سادگیا که تو فکر میکنی نیست! منتظر شنیدن ادامه ی حرفهام سکوت کرده بود که گفتم: _تو شرکت هیچکس نمیدونه که جانا کیه، همه خیال میکنن پدر و مادرش دکترن و خارج از ایران زندگی میکنن، حتی خانواده معین و تنها کسی که همه چیز و میدونه منم که اگه اون روز نمیومدم جلوی در اون خونه و نمیدیدمت مثل بقیه از هیچی باخبر نمیشدم و فکر میکردم جانا واقعا همون دختریه که معین به بقیه گفته، نه دختری که تو اون خونه زندگی میکرد! آه عمیقی سر داد: _پس برنامه هاشونم چیدن... پس فکر همه جاشم کردن... زیرلب آره ای گفتم: _و به خیال خودشون هیچکس بویی از ماجرا نبرده از سر حرص خندید: _بیچارشون میکنم، اول اون مرتیکه رو بیچاره میکنم و بعد جانارو آدم میکنم همین بود… همین و‌ میخواستم،
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم نظاره گر باشم و از این پسره که کله اش بدجوری بوی قرمه سبزی میداد به عنوان یه مهره، نهایت استفاده رو ببرم که جواب دادم: _من بهت میگم که چیکار باید بکنی، منتظر تماس دوباره ام باش… تو ورودی در ایستاده بود و من هنوز کارم با لپ تاپم تموم نشده بود که غر زد: _حالا نمیشد این کارتون و... نگاهم به سمتش چرخید: _بازم عین وقتایی که رئیستم حرف زدی؟ دست ظریف و کوچولوش و رو لبهاش گذاشت و بعد از چند ثانیه جواب داد: _حواسم نبود، خب من هنوز عادت نکردم به اینکه جناب رئیسم الان مردیه که عاشقمه! ابرو بالا انداختم: _هنوز عادت نکردی یا هنوز باورت نشده؟ نگاه چپ چپی بهم انداخت: _من باورم نشده؟ اتفاق به نظرم تویی که هنوزم موقع خواب با خودت فکر و خیال میکنی که چیشد همچین دختری اومد تو زندگیم ؟ که جانا پاداش کدوم کار خیرمه! بیشتر از هرچیزی علاقه مند به سر به سرش گذاشتن بودم، اصلا یکی از دلایلی که دلم و برده بود همین اخلاق متمایزش از بقیه بود... این بود که از همون روز اول با اینکه من رئیسش بودم اما یه جوری رفتار میکرد که انگار برای کار تو این شرکت هیچ نیازی به من و جلب اعتماد من نداره!