[دلتنگی ینی تو صفحه چتش منتظرش باشی ولی پی امی نیاد ♡]🥀🍁
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
" ᴏɴᴇ ᴅᴀʏ
ʏᴏᴜ ᴡɪʟʟ
ᴍɪss ᴍᴇ "
يه روزی دلت برام تنگ ميشه..
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
بِگو به تمامِ مردمِ شهر
كه همه باهم دست به كار شوند...
" اسپند دود كنند "
" وَ إِن يَكاد بخوانند "
تا چشمانِ بد و شور به دور بماند
از عاشقانه هايِ من و #تُ ...
#ندانم
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_113 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_114
با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم:
_تو مطمئني خوبي؟!
به سختي چشماش و باز نگهداشته بود:
_فقط خوابم مياد
و قبل از اينكه چيزي بگم چشماش بسته شد و سرش افتاد روي شونم،
مونده بودم بايد چيكار كنم!
از طرفي نگران حالش بودم و از طرف ديگه اگه آوا ميومد و ميديد عماد سر به شونه ي من خوابيده چي ميگفت؟!
شونه هام و بالا انداختم و با خودم گفتم بيخيال ،
كه عماد خودشو جا به جا كرد و سرش و روي پام گذاشت و دراز شد روي مبل!
عين يه مرغ گيج بهش نگاه كردم كه حس كردم نفساش منظم شد و اين يعني خوابيده بود!
با ديدن عماد كه غرق خواب بود دلم لك زد براي يه خواب راحت و سرم و به عقب بردم و روي پشتي مبل گذاشتم و قبل از اينكه بخوام به چيزي حتي فكر كنم خوابم برد...
غرق خواب بودم كه حالا با شنيدن صداهاي اطرافم يه چشمم و باز كردم و با ديدن آوا و عماد كه سر ميز نشسته بودن و صبحونه ميخوردن مثل فنر از جا پريدم...
هنوز متوجه من نشده بودن كه صدام و انداختم تو گلوم:
_اهم..
با شنيدن صدام هردو به سمتم برگشتن و آوا با با نگاه پر مفهومي در حالي كه ابروهاش و بالا پايين ميكرد گفت:
_بالاخره بيدار شدي
و لبخند پر معنايي زد كه آب دهنم و به سختي قورت دادم و به عماد نگاه كردم،حالش بهتر بود و ورم روي پيشونيش هم يه كمي خوابيده بود.
برگشتم سمت آوا و گفتم:
_ ديشب تصادف كرديم،نخواستم بيدارت كنم!
ريز ريزك خنديد:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#دوست داشتنت
را بغل گرفتم و دویدم!
کاشکی آدمها، با دور شدنشان
دوست داشتنشان را هم میبردند
#سیدمحمد_مرکبیان
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_114 با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم: _تو مطمئني خوبي؟! به س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_115
_ خدا رو شكر كه حالا اتفاقي نيفتاده،پاشو يه آبي به دست و صورتت بزن بيا صبحونه بخور
سرم و تكون دادم و از جام بلند شدم و چند دقيقه بعد رفتم و روبه روي عماد نشستم و بي هيچ حرفي شروع كردم به خوردن
كه صداي عماد و شنيدم:
_ دو نون بخور سير شي
لبخند مسخره اي زدم و جواب دادم:
_ تو دهن كوچولو موچولوي من جا نميشه عزيزم اما واسه تو ممكنه!
و زدم زير خنده كه
چشماش و چرخوند و بعد مشغول نوشيدن چايش شد
آوا كه رفته بود واسه من چاي بياره كنارم نشست و گفت:
_خب ديگه چخبر
و بعد آروم دستش و گذاشت روي دستم و فشار داد كه آخ ريزي گفتم و بعد با ضربه اي كه به پام زد كاملا خفه شدم!
عماد متعجب نگاهم كرد:
_ خوبي يلدا؟
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم و نيشگوني از رون آوا گرفتم كه اين دفعه آوا جيغ زد و عماد گيج تر از قبل گفت:
_ مطمئنيد همه چي خوبه؟
قبل از اينكه آوا بخواد چيزي بگه لبخند گله گشادي زدم و جواب دادم:
_ چيزي نيست،خوشگل خاله داره جفتك ميندازه
و زدم زير خنده
عماد بازم گيج و ويج من و آوا رو نگاه ميكرد كه آوا بلند شد و با معذرت خواهي رفت دستشويي
با رفتنش عماد بينيم و گرفت و سرم و كشيد جلو:
_تو چرا امروز انقدر پررو شدي؟!
دستش و به زور كشيدم و در حالي كه دماغم ميسوخت گفتم:
_ به من چه خب حاملست!
با چشماي گشاد شده نگاهم كرد:
_ جدا؟
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم:
_عجيبه؟!
تك خنده اي كرد و زير لب گفت:
_ پس همين اول كاري ٢هيچ از باجناق عزيز عقبيم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
جذابیت یک مرد اینه که:☆❣
بتونی توی بحرانی ترین ♡
شرایط زندگیت☆❣
همه جوره♡
بهش اعتماد کنی☆❣💞❣
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣