eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
363 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بِگو به تمامِ مردمِ شهر كه همه باهم دست به كار شوند... " اسپند دود كنند " " وَ إِن يَكاد بخوانند " تا چشمانِ بد و شور به دور بماند از عاشقانه هايِ من و ... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_113 _پاشو،پاشو بيا اينجا، من بشينم پشت فرمون بريم درمانگاه! و بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم: _تو مطمئني خوبي؟! به سختي چشماش و باز نگهداشته بود: _فقط خوابم مياد و قبل از اينكه چيزي بگم چشماش بسته شد و سرش افتاد روي شونم، مونده بودم بايد چيكار كنم! از طرفي نگران حالش بودم و از طرف ديگه اگه آوا ميومد و ميديد عماد سر به شونه ي من خوابيده چي ميگفت؟! شونه هام و بالا انداختم و با خودم گفتم بيخيال ، كه عماد خودشو جا به جا كرد و سرش و روي پام گذاشت و دراز شد روي مبل! عين يه مرغ گيج بهش نگاه كردم كه حس كردم نفساش منظم شد و اين يعني خوابيده بود! با ديدن عماد كه غرق خواب بود دلم لك زد براي يه خواب راحت و سرم و به عقب بردم و روي پشتي مبل گذاشتم و قبل از اينكه بخوام به چيزي حتي فكر كنم خوابم برد... غرق خواب بودم كه حالا با شنيدن صداهاي اطرافم يه چشمم و باز كردم و با ديدن آوا و عماد كه سر ميز نشسته بودن و صبحونه ميخوردن مثل فنر از جا پريدم... هنوز متوجه من نشده بودن كه صدام و انداختم تو گلوم: _اهم.. با شنيدن صدام هردو به سمتم برگشتن و آوا با با نگاه پر مفهومي در حالي كه ابروهاش و بالا پايين ميكرد گفت: _بالاخره بيدار شدي و لبخند پر معنايي زد كه آب دهنم و به سختي قورت دادم و به عماد نگاه كردم،حالش بهتر بود و ورم روي پيشونيش هم يه كمي خوابيده بود. برگشتم سمت آوا و گفتم: _ ديشب تصادف كرديم،نخواستم بيدارت كنم! ريز ريزك خنديد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
داشتنت را بغل گرفتم و دویدم! کاشکی آدم‌ها، با دور شدن‌شان دوست داشتن‌شان را هم می‌بردند ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_114 با چشماي خمار نگاهم كرد كه ادامه دادم: _تو مطمئني خوبي؟! به س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ خدا رو شكر كه حالا اتفاقي نيفتاده،پاشو يه آبي به دست و صورتت بزن بيا صبحونه بخور سرم و تكون دادم و از جام بلند شدم و چند دقيقه بعد رفتم و روبه روي عماد نشستم و بي هيچ حرفي شروع كردم به خوردن كه صداي عماد و شنيدم: _ دو نون بخور سير شي لبخند مسخره اي زدم و جواب دادم: _ تو دهن كوچولو موچولوي من جا نميشه عزيزم اما واسه تو ممكنه! و زدم زير خنده كه چشماش و چرخوند و بعد مشغول نوشيدن چايش شد آوا كه رفته بود واسه من چاي بياره كنارم نشست و گفت: _خب ديگه چخبر و بعد آروم دستش و گذاشت روي دستم و فشار داد كه آخ ريزي گفتم و بعد با ضربه اي كه به پام زد كاملا خفه شدم! عماد متعجب نگاهم كرد: _ خوبي يلدا؟ سري به نشونه ي تاييد تكون دادم و نيشگوني از رون آوا گرفتم كه اين دفعه آوا جيغ زد و عماد گيج تر از قبل گفت: _ مطمئنيد همه چي خوبه؟ قبل از اينكه آوا بخواد چيزي بگه لبخند گله گشادي زدم و جواب دادم: _ چيزي نيست،خوشگل خاله داره جفتك ميندازه و زدم زير خنده عماد بازم گيج و ويج من و آوا رو نگاه ميكرد كه آوا بلند شد و با معذرت خواهي رفت دستشويي با رفتنش عماد بينيم و گرفت و سرم و كشيد جلو: _تو چرا امروز انقدر پررو شدي؟! دستش و به زور كشيدم و در حالي كه دماغم ميسوخت گفتم: _ به من چه خب حاملست! با چشماي گشاد شده نگاهم كرد: _ جدا؟ سري به نشونه ي تاييد تكون دادم: _عجيبه؟! تك خنده اي كرد و زير لب گفت: _ پس همين اول كاري ٢هيچ از باجناق عزيز عقبيم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
جذابیت یک مرد اینه که:☆❣ بتونی توی بحرانی ترین ♡ شرایط زندگیت☆❣ همه جوره♡ بهش اعتماد کنی☆❣💞❣ ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
‏+ کی فهمیدی دوسم داری؟ - همون وقتی که به نبودت فکر کردم و یهو دنیا برام بی معنی شد!💕💞💕 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_115 _ خدا رو شكر كه حالا اتفاقي نيفتاده،پاشو يه آبي به دست و صورتت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و همين حرف كافي بود براي اينكه لقمه ي تو دهنم بپره تو گلوم و درحالي كه داشتم خفه ميشدم نگاهش كنم كه سريع ليوان آب پرتقال و جلوم گذاشت: _ بخور تا خفه نشدي! و همچنان خنديد كه يهو صداي مهيار تو فضا پيچيد: _خاله يلدا داره ميميري؟ به هر ترتيبي كه بود صبحونه رو خورديم و بعد عماد رفت تا ماشينش و كه فقط يه كمي سپرش داغون شده بود و تعمير كنه. روي تخت دونفره ي آوا و رامين دراز كشيدم... ديشب فقط ٣-٤ساعتي خوابيده بودم و حالا به محض افتادن رو تخت چشمام داشت بسته ميشد كه يهو آوا دست به سينه تو چهارچوبه ي در ايستاد و با حالت خاصي گفت: _ خوب آبروم و برديا! چشمام و بستم و گفتم: _دوباره چيشده؟ دستي به شكمش كشيد و جواب داد: _ حالا اين دومادِ جديد نميفهميد من حاملم نميشد نه؟ نوچي گفتم و ادامه دادم: _ من هيچ چيزي و از همسر دلبندم محفي نميكنم و زدم زير خنده كه با زنگ خوردن تلفن خونه سري واسم تكون داد و درحالي كه ميخنديد ازم فاصله گرفت. چند روز گذشت. و تو اين چند روز فقط يه بار با عماد حرف زده بودم و غير از اون خبري ازش نداشتم، انگار دو روز خوش گذرونيمون تموم شد و حالا همه چيز به روال قبل برگشته بود! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عشق اونجاش خوبه که ❣ وقتی تلفونو قطع کردی ❣ دوباره زنگ بزنه بگه ❣ عه راستی یادم رفت ❣ بگم " دوستت دارم "..😍💕❣💕 ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
دیگر خسته شدم از کنارهم چیدن واژه ها بیان دلتنگی روزهایم از زبان شعرها نه شنبه میخواهم نه یکشنبه یا آخر هفته های عاشقانه هیچ کدام را نمیخواهم فقط ...! لطفا بیا ... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave