°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_261 _آدم چيز بخوره جلو تو يه سوتي بده يا حرفي بزنه! همزمان با قرمز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_262
مث یه موش ترسو آب دهنمو صدا دار قورت دادم که چشم های مامان ریز شد و جوری نگاهم کرد که دلم میخواست داد بزنم غلط کردم ولی سکوت و ترجیح دادن به هر حال و با لبخندی احمقانه گفتم: مامان من خیلی خسته ام میشه ولم کنی برم بخوابم ابروهاش بالا پرید:
_چرا خسته ای؟! از این حرف مامان ناخوداگاه پره های دماغم باز شدن و چشمام توی کاسه چرخیدن: پونه رو که میشناسی،آدمو دیوونه میکنه،خستگی مال یه دقیقه اشه.. نگاهش هنوز مشکوک بود
که با ریتم بندری شروع کردم به خوندن و لرزش شونه و دست هام:
_مشکوکم..مشکوکم به تو..
یکی زد توی سرم:
_آرزو به دل موندم که آدم شی و نشدی..
و رفت نفسمو پر استرس مو بیرون فرستادم و بدو بدو به سمت اتاقم رفتم...
در اتاق و بستم و بعد خودم و ولو كردم روي تخت، تموم تنم و بيش تر از همه پاهام خسته شده بود و بدجوري بي حال بودم و همين شد كه نفهميدم كي خوابم برد...
#عماد
مشغول خوردن شام بوديم،
سنگيني نگاه بابارو خيلي خوب حس ميكردم اما سرم و بالا نمياوردم كه نگاهمون بهم گره نخوره...
لعنتي يه جوري نگاه ميكرد كه اصلا اشتهام كور شد و چند تا قاشق بيشتر نتونستم بخورم:
_من ميرم بخوابم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼