eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_413 برخلاف تموم این مدت که عروس این خانواده بودم و بابا بهزاد و مث
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حوالی غروب بود که مامان ایناهم رسیدن و یه شب عالی و گذروندیم و بعد از خوردن شام آقایون رفته بودن چرخی تو شهر بزنن و مجلس تو خونه حسابی زنونه شده بود. مامان آذر و مامان نسرین کنار هن رو مبل نشسته بودن و گرم تعریف بودن و ماهم با فاصله ازشون رو زمین نشسته بودیم و فعلا حرفی نمیزدیم و آوا داشت سانیارو تکون میداد تا بخوابه و ارغوان هم با کرم ریختناش مانع از خوابیدن سانیا میشد که بالاخره بچه کفری شد و زد زیر گریه! با بند نیومدن گریه سانیا روبه ارغوان نق زدم: _همین و میخواستی؟ و شروع کردم به شکلک درآوردن تا اشکش خشک بشه اما به نظرم دلقک بازیام بی ثمر بود و نهایتا سانیا در اثر تکون تکون دادنای پر سرعت آوا، در مرحله اول اشک چشماش خشک شد چون طوری تکونش میداد که انگار بچه زیر باد کولر خوابیده بود و باد میخورد و در مرحله بعد از حال رفت و چشماش بسته شد و آوا که خودش و مادر نمونه سال میدونست با لبخند نگاهی به من و ارغوان انداخت‌: _یه مادر خوب میدونه که بچش و چطوری آروم کنه، این خل و چل بازی شما دوتا فقط باعث رعب ووحشت بچه میشه نه چیز دیگه! ارغوان که انگار خیلی وقت بود قصد خندیدن داشت یهو از خنده ترکید: _آوا جون والا شما انقدر این طفل معصوم و با خشونت اینور اونورش کردی که به نظرم نفس کم آورد و از حال رفت! و زیر چشمی نگاهش کرد و ادامه داد: _البته ببخشیدا! حسابی خنده ام گرفته بود که دستم و گرفتم جلو دهنم و بی صدا خندیدم و از خنده لرزیدم که آوا جری شد و از جایی که اونقدری با ارغوان راحت نبود که بخواد خشونتی علیهش اعمل کنه، اسباب بازی سانیارو پرت کرد سمتم و اسباب بازی پلاستیکی محکم خورد تو شکمم که صدای خنده هام خفه شد و دستم و رو شکمم گذاشتم که ارغوان با نگرانی پرسید: _یلدا چیزی که نشد!؟ با اینکه بدجوری دردم گرفته بود اما نباید تابلو بازی درمیاوردم که لبم و گاز گرفتم تا ارغوان چیزی نگه و با قیافه گرفتم نگاهی به آوا انداختم: _پرخاشگره دیگه دست خودش نیست... آوا با خندا گفت: _آخه با جقله اسباب بازی به شکم وا مونده تو چی میخواد بشه‌ که هندیش میکنی! و دستش و واسه لمس شکمم جلوتر آورد و همینطود که میخندید دستش و رو شکمم کشید: _اوه چه شکمی هم درآوردی! با این حرفش با دلهره آب دهنم و قورت دادم و زل زدم به ارغوانی که مضطرب تر از من بود که آوا سرش و آورد بالا و روسریم و از رو لباسم کنار زد و نگاهی به صورت و شکمن انداخت و انگار زبونش بند اومد که با دهان باز نگاهم کرد دریغ از حرفی و بعد چند ثانیه بالاخره زبون باز کرد: _پس ننه سروناز راست میگفت؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط این عقد و‌ازدواج برای همیشه منتفیه، برو واسه همیشه از زندگیم برو بیرون… و بهش فرصت ندادم تا بخواد چیز دیگه ای بگه و‌به سمت مامان که تو اون شلوغی داشت با مهمون ها حرف میزد و‌ به خیال خودش آبرو داری میکرد،رفتم… دیگه نمیتونستم اینجا و‌تو این فضا بمونم ، میخواستم برم… سوار آژانس شدم،فکر میکردم تنها ناراحتی همه امروزم فقط بخاطر منتفی شدن قرار عکاسیمونه اما نه.. غمی که تو دلم رخنه کرده بود خیلی عمیق تر از این حرفها بود ... با خودم فکرکردم شاید همه این دیر رسیدنهاش،همه اون کاری که بخاطرش نتونست بیاد دنبالم مربوط به رویا بود، احتمالا پاپیچش شده بود و معین تا لحظه آخر باهاش درگیر بوده هرچند آخرش هم رویا به مراسم اومد و همه چیز و گفت! چشمام مدام پر و خالی میشد و نگاه های گاه و بیگاه راننده از تو آینه ماشین برام اهمیتی نداشت ،دیگه هیچ چیز برام مهم نبود... هیچ چیز برام معنایی نداشت و تصور با هم بودن معین و رویا داشت دیوونم میکرد... نمیدونستم از اینکه قبل از عقد متوجه رابطه اش با رویا شده بودم باید خوشحال میبودم یا از بهم خوردن همه چیز ناراحت اما حتم داشتم اگه بعد از عقد همه چیز و میفهمیدم حالم آشفته تر از الان میشد!