°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_4 صداي قدم هاش روحم رو آزار ميداد، با اين حال روبه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_5
نه اينكه از خودراضي باشم نه،
اما همه بهم ميگفتن اون چشم هاي سبزت سگ داره و آدم و ميگيره.
پس چي بهتر از يه چشم و ابرو اومدن واسه اين استاد جديد كه هيچ جوره دلم نميخواست از اولين جلسه باهام لج بيفته!
با چشم هاي روشنم كه بدجوري مظلوميت بهش مي اومد نگاهش كردم:
_ من كه چيزي نگفتم!
انگار ديگه كم آورده بود كه تك خنده اي كرد:
_ برو بشين ميخوام درس رو شروع كنم!
خب واسه شروع بد نبود،
فكر كنم چشم هام كار خودشون رو كرده بودن و حالا ميتونستم با خيال راحت برم و كنار پونه بشينم...
پونه كه چه عرض كنم؛
انقدر خنديده بود كه حالا از شدت خنده فقط بي صدا ميلرزيد و خودش يه فيلم كمدي بود براي اكران تو بهترين سينما هاي كشور!
با فكر به حرفم يه لبخند گله گشاد زدم و كنار پونه نشستم:
_ چته فقط داري ميلرزوني؟!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_5
با وجود کمر درد شدیدی که سر وکلش پیدا شده بود بدو بدو دنبال راهی واسه ندیدن این یارو که رئیس صداش میزدن از این راهرو به اون راهرو و از این طبقه به طبقه دیگه در حال فرار بودم و از همه جالب تر این بود که اون بیخیالم نمیشد و هرکی نمیدونست فکر میکرد کتش از طلاست که اینجوری دنبالم میومد!
واسه چندمین بار داد زد:
_بهت میگم وایسا!
توطبقات بالا بودیم وخبری از خدمه و کارمندهای دیگه هم نبود که این بار صداش و از فاصله نزدیک تری شنیدم:
_وایسا!
نفس کم آورده بودم وسرعتم کم شده بود ،
انگار دیگه جون دویدن بااین حال و نداشتم که رفته رفته از حرکت ایستادم،
حالا تو یه قدمیم حسش میکردم که چرخیدم سمتش و بااینکه صدام در نمیومد بریده بریده گفتم:
_ مانتوم...
مانتوم پاره شده...
گفتم این کت و...
کت وبراتون میارم فقط...
فقط دنبالم نیاید!
اون هم به نفس نفس افتاده بود اما کوتاه نمیومد:
_دیدم مانتوت هیچی نشده بود،
کت وپس بده!
عقب عقب رفتم:
_نمیتونم نمیشه!
تکرار کرد:
_کت وبده!
اگه کت وبهش میدادم آبرو حیثیت برام نمیموند که بازهم مقاومت کردم و دو دستی کت و چسبیدم وسری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_گفتم که نمیشه
گام بلندی به سمتم برداشت:
_منم نمیتونم این کت و بسپارم به تو!
و تو یه حرکت سریع خودش و بهم رسوند و دستش و جلو آورد واسه پس گرفتن کتش اما من نباید میزاشتم این اتفاق بیفته که دو دستی کت و چسبیدم،
صورت گندمیش از شدت زور زدن روبه سرخی میرفت و از چشمهای مشکیش خون میچکید: