💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_854
چجوری بگم که بفهمی دیگه این زندگی و نمیخوام که میخوام ازت جدا شم؟
تن صداش پایین اومد:
_حرف زدن با تو مثل کوبیدن میخ تو سنگه،
همونقدر بی فایده!ً
با چشم به ماشینش اشاره کردم:
_پس سوار شو برو،
تلاش بیخودی هم نکن!
و با مکث ادامه دادم:
_به حرفهامم فکر کن،
بیا اون طلاق و به سرانجام برسونیم لطفا!
سوار ماشین شد و قبل از بستن در گفت:
_تو به حرفهای من فکر کن،
فقط تا فردا بهت مهلت فکرکردن میدم و بعد
خودم میام با خانوادت حرف میزنم و اگه مجبور شم حتی ممکنه به زور با خودم ببرمت!
در ماشین و براش بستم و گفتم:
_با خودت فکر و خیال کن...
خیال کن میتونی من و ببری خونه ات...
به همین خیال باش!
گفتم و این بار دیگه جوابی از معین نگرفتم...
معین چند لحظه ای نگاهم کرد و بعد هم راهش و کشید و رفت...
حرفهای معین انقدر ذهنم و درگیر کرده بود که با گذشت یک ساعت از رسیدنم به خونه همچنان ساکت بودم و خیره به یه نقطه نامعلوم فقط درحال کلنجار رفتن با خودم بودم که حالا با شنیدن صدای مامان به خودم اومدم: