eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_185 چند سال بگذره و دور شم از اين روزاي لعنتي اما اين شدني نبود و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 حرف ميزدم و اشك ميريختم كه از آغوش هم جدا شديم و درحالي كه آوا با نوك انگشتاش مشغول پاك كردن اشكام شده بود،لبخند مهربوني تحويلم داد... از همون لبخندا كه دلم لازم داشت... كه وجودم واسه آروم شدن ميخواست! آخ كه اين لبخند و مهربونيش چه حس امنيتي بهم ميداد! _من نميدونم يلدا دستم و گرفت و هر دو روي تخت نشستم و ادامه داد: _ولي اون عمادي كه من ديدم خوشحال اين نامزدي سوري بود و واسه جشن امشبم خودش از صبح برنامه ريزي كرده بود و ميخواست خوشحالت كنه آه عميقي كشيدم و چشمام و باز و بسته كردم كه شونه اي بالا انداخت: _حالا ديگه نميدونم قضيه همكلاسيت و دوستي باهاش چيه! تو اوج درد با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم: _من همچين دختريم آوا؟ با اخم نگاهم كرد: _اگه همچين دختري بودي كه الان انقدر مهربون باهات حرف نميزدم و منتظر نگاهم كرد كه خودم و با دكمه ي مانتوم مشغول كردم و گفتم: _عماد خواسته بود كسي چيزي نفهمه از نامزديمون،امروز كه رفتم دانشگاه همون چند نفري كه باهام لجن شروع كردن به مزخرف گويي و گفتن كه من دوست دختر عمادم بينيم و بالا كشيدم و با مكث ادامه دادم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_186 حرف ميزدم و اشك ميريختم كه از آغوش هم جدا شديم و درحالي كه آو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 ولي من دوست دختر عماد نبودم و از طرفيم نميخواستم كسي بفهمه كه ما نامزديم، همكلاسيم كه اسمش فرزينه گفت يه دوربين داره كه توش پر از عكساي من و عمادِ اما دوربينش همراهش نبود... من مو به مو ماجرا رو براي آوا تعريف ميكردم و اون با نگاه مبهمي زل زده بود بهم كه بالاخره به ته ماجرا رسيديم: _همين آوا...همش همين بود و بعد سرم و روي شونش گذاشتم كه در كمال تعجب از شونم گرفت تا ازش جدا شم و همين باعث شد تا با تعجب نگاهش كنم و آوا با حالت خاصي بگه: _حالم بهم خورد انقدر لوس بازي در نيار و بعد آروم خنديد كه نميدونم چرا منم خندم گرفت و بين اشك و خنده گفتم: _خيلي بي احساسي كه چپ چپ نگاهم كرد: _دارم بهت روحيه ميدم اسبِ آبي مظلوم نگاهش كردم: _باشه ولي چشماي تو آبيه پس اسب آبي تويي! و با خنده نگاهش كردم كه با اخم ساختگي گفت: _هيس باز بهت رو دادم دوباره وا رفتم كه از رو تخت بلند شد: _اشتباه كردي يلدا اما خب لايق حرفايي كه عماد زد نبودي چون تو حداقل به عماد نه دروغ گفتي و نه بد كردي... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
«تـــو» سکوت♥️ لا به لای حرفهای منی از حرف هایم آنچه نمی گویم «تویی» ... ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
🌿 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
تو همون❣ مرفین ڪشف نشده‌اے❣ ڪہ هیچ پزشڪے❣ قادر بہ ڪشف و پیدایش نشد❣ جز قلب من...♥️😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
قبول داری ؟❣ هیچکسی به اندازه ی من ذوق مرگ ❣ و ❣ 😍😘💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
علاقه مَن به ❣ بے سابِقه تَرين عَلاقه دُنياس ~•~💕❣ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_187 ولي من دوست دختر عماد نبودم و از طرفيم نميخواستم كسي بفهمه كه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 خودم همه چي و واسه مامان اينا ميگم تا بدونن آبجي كوچولوي من دختري نيست كه عماد خان گفته و راه افتاد تا از اتاق بره بيرون كه بلند شدم و صداش زدم: آوا...به نظرت بابا من و ميبخشه؟ نيمرخ صورتش و به سمتم چرخوند: _ميبخشتت اما با حرفايي كه عماد زده فكر نكنم ديگه اين ازدواج سر بگيره و نقشه اي كه اون اول داشتي عملي ميشه زل زده بودم بهش كه ادامه داد: _دوماه نامزدي سوري و بعدشم تورو به خير و مارو به سلامت و نفسش و عميق بيرون فرستاد و قبل از باز كردن در به سمتم چرخيد: _تو...دوستش داري يلدا؟ با خجالت سرم و پايين انداختم كه دوباره گفت: _لوس نشو دوباره سرم و بالا گرفتم كه ادامه داد: _حتي اگه با اتفاقايي كه افتاده بابا راضي نباشه؟! تو فكر فرو رفتم... فكر حرفاي امروز عماد كه مثل ميخ كوبيده ميشد تو سرم و هيچ جوره از يادم نميرفت... فكر اينكه بدجوري دلم و شكوند و بد قضاوتم كرد و بعد از چند ثانيه جواب دادم: _تنها چيزي كه واسم اهميت داره بخشش مامان و باباست،من مامان و بابارو با دنيا عوض نميكنم... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_188 خودم همه چي و واسه مامان اينا ميگم تا بدونن آبجي كوچولوي من د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 همزمان با رفتن آوا صداي زنگ گوشيم باعث شد تا گوشيم و از تو كيفم در بيارم و با ديدن شماره ي عماد بي معطلي گوشي رو خاموش كنم! چه رويي داشت كه با گندي كه زده بود ميخواست باهام حرف بزنه! كلافه گوشي رو روي ميز تحرير انداختم و بعد از عوض كردن لباسام روي تخت ولو شدم... افكارم خسته و پريشون بود.. خسته از همه چيز و فكر به اينكه اگه اتفاقات امروز نميفتاد الان توي كافه ميگفتيم و ميخنديديم بدجوري سرم و به درد مياورد كه چشم هام و بستم و غرق در فكر و خيال نفهميدم كي خوابم برد... با كشيده شدن بينيم از خواب پريدم و مثل جن زده ها صاف سرجام نشستم و اطرافم و نگاه كردم كه آوا دست به سينه جلوم ايستاد و از شدت خنده هي خم و راست شد! با حرص نگاهش كردم و خواستم دوباره بخوابم كه صداي خنده هاش قطع شد و گفت: _پاشو ببينم ميخوام به عنوان گروگان ببرمت خونه خودم چپ چپ نگاهش كردم كه شونه اي بالا انداخت: _والا تضميني نيست مامان واسه اين تو راهيم سيسموني بخره و با حالت بامزه اي نگاهم كرد كه آروم خنديدم و از رو تخت بلند شدم: _بابا خواسته من تو اين خونه نباشم آوا؟ متعجب گفت: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼