eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_395 چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم. ساعت از 2نصفه شب گذشته بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم. انگار آوا واسه اینکه بقیه بیدار نشن بچه رو آورده بود تو اتاق من تا آرومش کنه! بالشتم و رو سرم گذاشتم و محکم فشار دادم بلکه صدای گریه کمتر به گوشم برسه: _من چه گناهی کردم که باید نق نقای این توله رو بشنوم کله سحری همینطور که میزد پشت بچه تا بخوابه جواب داد: _ببخشید حواسم نبود خانم دیشب شب کار بودن الان خستن! زیر بالشت خندیدم: _شب کاری چیه؟من که نمیفهمم نزدیک شدنش و حس نکردم اما با ضربه ای که به ماتحتم زد از جام پریدم: _آی چیکار میکنی بین گریه های بچه، خندید: _یه قسمت از شب کاری همین حرکته! دستم و گذاشتم رو قسمت ضربه دیده و با نفس عمیقی گفتم: _من که سر در نمیارم از این کارای خاک بر سری! و با آروم گرفتن بچه بالشتم و درست کردم و سرم و گذاشتم رو بالشت که چشمم به نگاه چپ چپ آوا افتاد: _بمیرم، پس تموم اون شبایی که بابل بودین تا صبح ذکر و دعا میخوندین؟ آرنجم و به بالشت تکیه دادم و سرم و رو دستم گذاشتم: _اوهوم،اکثرا هم دعای توسل! و مظلومانه نگاهش کردم که زد زیر خنده و رو لبه ی تخت نشست و همینطور که به بچه شیر میداد جواب داد: _وای خاک تو سرم انقدر چشم و گوش بسته ای که اصلا موندم میدونی ازدواج چیه یا نه! با چشمای ریز شده به یه نقطه نامعلوم زل زدم و گفتم: _اوم،ازدواج یعنی یه دختر و یه پسر باهم یه خونه میگیرن و کنار هم غذا میخورن مسافرت میرن سینما میرن و... پرید وسط حرفم: _و لک لک ها هم براشون بچه میارن چشمام و به نشونه تایید حرفش باز و بسته کردم: _به تعداد دلخواه! نیشگونی از بازوم گرفت: _اینارو به یکی بگو که گردن کبودت و هزار بار ندیده باشه آبجی کوچیکه! و لبخند خبیثانه ای زد که نشستم تو جام و جواب دادم: _اونارو که سرم از بالشت افتاده بود اونطور شده بود،تو که میدونی من چقدر بد میخوابم! و همینطور که میخواستم بهش حرفم رو عملا ثابت کنم، دوباره دراز کشیدم: _ببین الان من سرم و میذارم رو این بالشته و میخوابم ولی چند دقیقه بعد سرم میفته! و چشمام و بستم. صدای قهقهه آوا فضای اتاق و پر کرده بود و حتی نمیتونست حرفی بزنه که در اتاق باز شد و صدای رامین باعث شد تا چشمام و باز کنم: _پاشو آوا،ننه سروناز اومده خونه مامان اینا و در به در دنبال منه! با شنیدن این حرفا سرم و بلند کردم و نگاهم و بین آوا و رامین چرخوندم: _همون مامان بزرگت که اصرار داشت من زنت شم؟ رامین خندید: _خودشه! با خنده سری تکون دادم که رامین ادامه داد: _یلدا توام پاشو حاضر شو،میترسم برم اونجا تورو ازم بخواد! آوا با چشمای گرد شده نگاهش کرد: _چشمم روشن!خیانت در ملا عام! رامین شونه ای بالا انداخت: _مامان سرو نازِ دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره! آوا چپ چپ نگاهم کرد: _از شانس گند منم باید فکر کنه این عتیقه خانم زن توعه! و طلبکارانه نگاهش و روم نگهداشت که ابرویی بالا انداختم: _به من چه!ننه بزرگ خودتونه،من چی کارم! و همگی پوکیدیم از خنده که آوا بلند شد و همزمان با بیرون رفتن رامین ،گفت: _پاشو یه آبی به دست و روت بزن بریم اونجا یه کم روح و روانمون شاد و تازه شه! از رو تخت بلند شدم: _ای مردم آزار... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_396 صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم. انگار آوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه مامان رامین. از همون لحظه که رسیدیم ننه سروناز زوم کرده بود روم و با لبخندی که من و به خنده مینداخت اما ناچارا باید سرکوبش میکردم،زل زده بود بهم. سانیا رو تو بغلم جا به جا کردم وسعی کردم خودم و مشغول کنم که صداش به گوشمون رسید: _اینو کی زاییدی؟! با شنیدن این حرف آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و منتظر به آوا و رامینی نگاه کردم که در حال انفجار بودن! در انتظار حرف و سخنی از آوا و رامین بودم که ننه ادامه داد: _حالا دیگه زنت میزاد و به من نمیگی! رامین متعجب زد زیر خنده و صورتش و چرخوند سمت ننه سرو ناز که این کارش همزمان شد با کوبیدن دست ننه تو فرق سر رامین نتونستم جلو خودم و بگیرم و دستم و گرفتم جلو دهنم و آوا هم مثل من از خنده به لرزش افتاده بود که عصاش و سمت آوا دراز کرد و کوبید رو پاش: _آی مارمولک به چی میخندی؟ آوا خنده رو لباش خشک شد و به من و من افتاد که مامان رامین که مشغول آشپزی بود اومد پیشمون: _باز داری اذیتشون میکنی ننه؟ و کنار من نشست و سانیارو از بغلم گرفت: _این دختره آوا و رامینه! و به رامین و آوا اشاره کرد که ننه پوفی کشید و بلند شد سرپا: _تو هیچوقت نسبت اینارو باهم نفهمیدی! و بین خنده های ما که انگار اصلا براش مهم هم نبود رفت تو آشپزخونه. با رفتن ننه دستم و گذاشتم رو شکمم از شدت خنده و روبه آوا گفتم: _پات چطوره؟ آوا همینطور که مشغول ماساژ دادن پاش بود نگاهم کرد: _فکر کنم از کله رامین بهتر باشه! و همه خیره به رامین منتظر بودیم حرفی بزنه که ننه سرش و از اوپن آشپزخونه بیرون آورد و عصاش و به سمتم دراز کرد: _هوی تو پاشو بیا اینجا اطرافم و نگاه کردم و گفتم: _من؟ با چشمایی که خط و چروک اطرافش و گرفته بود چشمکی زد: _آره!بیا میخوام ببینم رامین چی گرفته! گیج راه افتادم سمت آشپزخونه که آوا زد رو پیشونیش: _بیچاره شدی یلدا،الان وایمیسه کنارت و تو باید غذایی که ننه میگه رو درست کنی! با این حرف آوا وسط راه موندم و به من من کردن افتادم که ننه جیغ جیغ کنان صدام زد: _کجا موندی؟عروسم انقد تنبل! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave
🖤🥀 ┄•●❥ @Cafe_Lave