°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_395 چند دقیقه ای که گذشت قصد رفتن کردیم. ساعت از 2نصفه شب گذشته بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_396
صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم.
انگار آوا واسه اینکه بقیه بیدار نشن بچه رو آورده بود تو اتاق من تا آرومش کنه!
بالشتم و رو سرم گذاشتم و محکم فشار دادم بلکه صدای گریه کمتر به گوشم برسه:
_من چه گناهی کردم که باید نق نقای این توله رو بشنوم کله سحری
همینطور که میزد پشت بچه تا بخوابه جواب داد:
_ببخشید حواسم نبود خانم دیشب شب کار بودن الان خستن!
زیر بالشت خندیدم:
_شب کاری چیه؟من که نمیفهمم
نزدیک شدنش و حس نکردم اما با ضربه ای که به ماتحتم زد از جام پریدم:
_آی چیکار میکنی
بین گریه های بچه، خندید:
_یه قسمت از شب کاری همین حرکته!
دستم و گذاشتم رو قسمت ضربه دیده و با نفس عمیقی گفتم:
_من که سر در نمیارم از این کارای خاک بر سری!
و با آروم گرفتن بچه بالشتم و درست کردم و سرم و گذاشتم رو بالشت که چشمم به نگاه چپ چپ آوا افتاد:
_بمیرم، پس تموم اون شبایی که بابل بودین تا صبح ذکر و دعا میخوندین؟
آرنجم و به بالشت تکیه دادم و سرم و رو دستم گذاشتم:
_اوهوم،اکثرا هم دعای توسل!
و مظلومانه نگاهش کردم که زد زیر خنده و رو لبه ی تخت نشست و همینطور که به بچه شیر میداد جواب داد:
_وای خاک تو سرم انقدر چشم و گوش بسته ای که اصلا موندم میدونی ازدواج چیه یا نه!
با چشمای ریز شده به یه نقطه نامعلوم زل زدم و گفتم:
_اوم،ازدواج یعنی یه دختر و یه پسر باهم یه خونه میگیرن و کنار هم غذا میخورن مسافرت میرن سینما میرن و...
پرید وسط حرفم:
_و لک لک ها هم براشون بچه میارن
چشمام و به نشونه تایید حرفش باز و بسته کردم:
_به تعداد دلخواه!
نیشگونی از بازوم گرفت:
_اینارو به یکی بگو که گردن کبودت و هزار بار ندیده باشه آبجی کوچیکه!
و لبخند خبیثانه ای زد که نشستم تو جام و جواب دادم:
_اونارو که سرم از بالشت افتاده بود اونطور شده بود،تو که میدونی من چقدر بد میخوابم!
و همینطور که میخواستم بهش حرفم رو عملا ثابت کنم، دوباره دراز کشیدم:
_ببین الان من سرم و میذارم رو این بالشته و میخوابم ولی چند دقیقه بعد سرم میفته!
و چشمام و بستم.
صدای قهقهه آوا فضای اتاق و پر کرده بود و حتی نمیتونست حرفی بزنه که در اتاق باز شد و صدای رامین باعث شد تا چشمام و باز کنم:
_پاشو آوا،ننه سروناز اومده خونه مامان اینا و در به در دنبال منه!
با شنیدن این حرفا سرم و بلند کردم و نگاهم و بین آوا و رامین چرخوندم:
_همون مامان بزرگت که اصرار داشت من زنت شم؟
رامین خندید:
_خودشه!
با خنده سری تکون دادم که رامین ادامه داد:
_یلدا توام پاشو حاضر شو،میترسم برم اونجا تورو ازم بخواد!
آوا با چشمای گرد شده نگاهش کرد:
_چشمم روشن!خیانت در ملا عام!
رامین شونه ای بالا انداخت:
_مامان سرو نازِ دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره!
آوا چپ چپ نگاهم کرد:
_از شانس گند منم باید فکر کنه این عتیقه خانم زن توعه!
و طلبکارانه نگاهش و روم نگهداشت که ابرویی بالا انداختم:
_به من چه!ننه بزرگ خودتونه،من چی کارم!
و همگی پوکیدیم از خنده که آوا بلند شد و همزمان با بیرون رفتن رامین ،گفت:
_پاشو یه آبی به دست و روت بزن بریم اونجا یه کم روح و روانمون شاد و تازه شه!
از رو تخت بلند شدم:
_ای مردم آزار...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_396 صبحم و با شنیدن صدای گریه کوچولوی خانواده شروع کردم. انگار آوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_397
هر طوری که بود نهایتا من رو همراه خودشون واسه ناهار بردن خونه مامان رامین.
از همون لحظه که رسیدیم ننه سروناز زوم کرده بود روم و با لبخندی که من و به خنده مینداخت اما ناچارا باید سرکوبش میکردم،زل زده بود بهم.
سانیا رو تو بغلم جا به جا کردم وسعی کردم خودم و مشغول کنم که صداش به گوشمون رسید:
_اینو کی زاییدی؟!
با شنیدن این حرف آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و منتظر به آوا و رامینی نگاه کردم که در حال انفجار بودن!
در انتظار حرف و سخنی از آوا و رامین بودم که ننه ادامه داد:
_حالا دیگه زنت میزاد و به من نمیگی!
رامین متعجب زد زیر خنده و صورتش و چرخوند سمت ننه سرو ناز که این کارش همزمان شد با کوبیدن دست ننه تو فرق سر رامین نتونستم جلو خودم و بگیرم و دستم و گرفتم جلو دهنم و آوا هم مثل من از خنده به لرزش افتاده بود که عصاش و سمت آوا دراز کرد و کوبید رو پاش:
_آی مارمولک به چی میخندی؟
آوا خنده رو لباش خشک شد و به من و من افتاد که مامان رامین که مشغول آشپزی بود اومد پیشمون:
_باز داری اذیتشون میکنی ننه؟
و کنار من نشست و سانیارو از بغلم گرفت:
_این دختره آوا و رامینه!
و به رامین و آوا اشاره کرد که ننه پوفی کشید و بلند شد سرپا:
_تو هیچوقت نسبت اینارو باهم نفهمیدی!
و بین خنده های ما که انگار اصلا براش مهم هم نبود رفت تو آشپزخونه.
با رفتن ننه دستم و گذاشتم رو شکمم از شدت خنده و روبه آوا گفتم:
_پات چطوره؟
آوا همینطور که مشغول ماساژ دادن پاش بود نگاهم کرد:
_فکر کنم از کله رامین بهتر باشه!
و همه خیره به رامین منتظر بودیم حرفی بزنه که ننه سرش و از اوپن آشپزخونه بیرون آورد و عصاش و به سمتم دراز کرد:
_هوی تو پاشو بیا اینجا
اطرافم و نگاه کردم و گفتم:
_من؟
با چشمایی که خط و چروک اطرافش و گرفته بود چشمکی زد:
_آره!بیا میخوام ببینم رامین چی گرفته!
گیج راه افتادم سمت آشپزخونه که آوا زد رو پیشونیش:
_بیچاره شدی یلدا،الان وایمیسه کنارت و تو باید غذایی که ننه میگه رو درست کنی!
با این حرف آوا وسط راه موندم و به من من کردن افتادم که ننه جیغ جیغ کنان صدام زد:
_کجا موندی؟عروسم انقد تنبل!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼