💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_318
دیشب از فکر به شریف یا معین،
اسمی که برام غریبه بود اما صمیمی تر و خودمونی تر از شریف ،
هی رو تخت از اینور به اونور غلت خوردم،
هی ذوق کردم و هی دلم گرفت و البته دلگیریم خیلی دووم نیاورد،
ت
صورش رو هم نمیکردم که یه روزی همچین اعتراف عاشقانه ای،
همچین حرفهایی رو از زبون آدمی بشنوم بشنوم که مغرور بود،
حسابی مغرور بود و گاهی فکر میکردم هیچ احساسی نداره اما من شنیده بودم و این اتفاق انقدر خوشحال کننده بود؛
انقدر انرژی بخش بود که خیلی زود دلگیریم و بفرستم پی کارش و لحظه به لحظه دیشب و تو ذهنم مجسم کنم،
حتی بعد از پیاده شدن از آسانسور،
درست وقتی که من تا اتاق همراهی کرد
حتی شب بخیری که گفت
حتی وقتی اسمم و به زبون آورد
همه لحظات دیشب باعث شور وشوق بی نهایتم بود و حالا بعد از پشت سر گذاشتن یه شب رویایی که با بی خوابی به سحر رسونده بودمش،
یه روز تازه از راه رسیده بود،
قرار بود باهم بریم به شرکتی که دیروز باهاشون معامله کرده بودیم که از رو تخت بلند شدم.
میتونستم صبحونم و همینجا تو اتاق بخورم اما دلم میخواست با معین شریف صبحونم و بخورم و بعد هم بریم به اون شرکت که بعد از زدن آبی به دست و صورتم بهش پیام دادم
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_318 دیشب از فکر به شریف یا معین، اسمی که برام غری
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_319
که اگه صبحونه نخورده باهم صبحونه بخوریم و قرار شد تا نیم ساعت دیگه باهم بریم پایین و حالا من در شاد ترین لحظات زندگیم به سر میبردم که یه کمی جلو آینه بندری لرزوندم البته بی سر و صدا چون نمیخواستم شیدای هلاک شده ،
از خواب بپره،
دلم میخواست قرار صبحونه خوردنمون دو نفره باشه که یه آرایش فوری اما تر و تمیز انجام دادم،
موهام و شونه کردم و بعد لباس پوشیدم،
یه شومیز آستین بلند آبی روشن تن کردم و بعد هم دامن سفید رنگ بلندم که تا کمی پایین تر از ساق پاهام میرسید و پوشیدم،
زیپش و کشیدم و نگاهی به خودم انداختم،
بهم میومد و حالا با جمع کردن موهام و دم اسبی بستنشون همه چیز بهتر هم شد و همزمان صدای پیامک گوشیم و شنیدم،
خودش بود و خبر از منتظر بودنش پشت در اتاق و میداد که دست از تماشای خودم برداشتم و بعد از برداشتن کیف سفیدم،
صندل های تختم و پوشیدم و بیرون رفتم.
با دیدنش قبل از اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه ،
لباس ها و آرایش صورتم و از نظر گذروند و بعد گفت:
_صبح بخیر!
جواب صبح بخیرش و با لبخند دادم که کمی کنار ایستاد:
_بریم صبحونه بخوریم؟
سر تکون دادم و راه افتادیم و با هر قدم قند بود که تو دلم آب میشد اما هنوز به آسانسور نرسیده بودیم که صدای آشنایی باعثشد تا جفتمون توهمون قدم بایستیم:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_320
_وایسین منم میام!
و این صدا،
صدای کسی نبود جز یزدانی که خمیازه کشون به سمتمون اومد و شریف مثل دیشب از مزاحمت بد موقعش کفری شده بود که لب زد:
_بر خر مگس معرکه لعنت!
و اما این خرمگس که اصلا خودش ومزاحم نمیدونست خیلی زود خودش وبه ما رسوند وبدین ترتیب گند زد تو همه اون فکر وخیالها برای یه صبحونه دو نفره وعاشقانه و تموم زحماتم برای به خودم رسیدن و حتی بندری لرزوندم رو به باد داد…
بااین حال رفتیم پایین و سه تایی سر میز صبحونه نشستیم.
من و شریف و یزدانی!
برنامه به کلی عوض شد و اون صبحونه رویایی دو نفره ای که تو سرم بود حالا تبدیل به یه صبحونه سه نفره شده بود،
حسابی پکر بودم و شریف هم حالی مشابه حال من داشت که با حرص صبحونش و میخورد و نگاه پر نفرتش و هر چند ثانیه یک بار به یزدانی میدوخت.
من هم که به کل اشتهام کور شده بود به زور یه کمی نوک میزدم و یه چیزایی میخوردم و برخلاف جفت ما یزدانی خیلی شاد و شنگول بود که با نیش باز گفت:
_صبحونشون حرف نداره،
بخور خانم علیزاده!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_321
شریف نگاه معناداری بهش انداخت:
_تو کاریت نباشه،
خودش میدونه چیکار کنه!
بااینکه بابت بودن یزدانی حالش گرفته بود اما به نظرم اینطور حرف زدن باهاش اونهم فقط بخاطر بهم زدن قرار دونفرمون خیلی درست نبود که دستپاچه لبخندی به یزدانی رنگ و رو پریده زدم:
_جناب رئیس امروز خیلی سرحال نیستن
قبل از اینکه حال یزدانی جا بیاد یا بخواد چیزی بگه شریف چشم گرد کرد:
_جناب رئیس دیگه چیه؟
عین همیشه صدام کن!
مات و مبهوت فقط داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:
_مثل همیشه بگو عزیزم،
بگو عشقم،
مثل همیشه!
تموم کرک و پرم ریخت،
من همیشه اینجوری صداش میکردم و روحمم خبر نداشت؟
اخمش و که دیدم نتونستم بیشتر از این فکر کنم و بااینکه اصلا درکش نمیکردم سری تکون دادم:
_یه لحظه فکر کردم جلوی بقیه کارمندا دوست نداری باهم خودمونی حرف بزنیم عزیزم!
و حالا که آروم گرفته بود اخم از صورتش رخت بست و رفت:
_من بعد پیش کارمندا هم باهام راحت باش!
و منی که هاج و واج مونده بودم ترجیح دادم صبحونم و بخورم و آب پرتقالم و بنوشم…
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_321 شریف نگاه معناداری بهش انداخت: _تو کاریت نباش
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_322
تو ذهنم با خودم درگیر بودم،
این حجم از بد بودنش با یزدانی و طبیعی نمیدونستم اما هرچی که بود بالاخره این صبحونه خوردن به اتمام رسید و حالا میتونستم نفس عمیقی بکشم که یزدانی از ما جدا شد و از جایی که قرار بود فقط من و شریف به شرکت طرف خارجی معامله بریم،
راهی شدیم.
ماشینی که قرار بود مارو به شرکت برسونه بیرون هتل منتظرمون بود که سوار شدیم.
نگاهم به بیرون بود و خیابونها که صدای شریف و شنیدم:
_دوست داری بعد از تموم شدن کارمون واسه ناهار بریم یه رستوران خوب؟
سرم به سمتش چرخید،
برخلاف چند دقیقه پیش که زل زده بود تو تخم چشمام و بی خجالت و رودربایستی میخواست جلوی یزدانی عزیزم و...
صداش کنم حالا بااینکه ازم سوال کرده بود اما نگاهم نمیکرد و همون قیافه رئیس همیشگی و به خودش گرفته بود که با صدای آرومی گفتم:
_بریم
تازه یه نگاهی بهم انداخت و سری به نشونه تایید تکون داد،
حس میکردم وقتی باهاش تنها نیستم و بقیه دورمونن خیلی راحت ترم و انگار برای شریف هم همینطور بود و چه بد بود این معذب بودن !
16.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ امام رضایی
🎧 همه خادم الرضاییم
السلطان ابالحسن
چقدر در خونه ات برو و بیایی داری...
🎤 داوود قاضی
#التجای_همگانی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_323
تا رسیدن به شرکت دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و تا پایان کارمون تو اون شرکت و صحبت با مسئولین اون شرکت هم رابطمون دقیقا مثل رابطه کاریمون تو ایران بود و حالا بعد از دوساعت کارمون به اتمام رسید و بیرون زدیم.
نمیخواستیم به هتل برگردیم اما شریف که واسه خودش برو بیایی داشت درخواست یه ماشین و راننده کرد و حالا با خیال راحت داشتیم تو شهر میچرخیدیم،
بااینکه از کنارش بودن معذب بودم اما رابطه با شریف رویایی بود؛
هنوز هم باورش برام سخت بود که من از یه دنیای متفاوت حالا کنار آدمیم که انقدر اعتبار داره انقدر کله گنده است که حتی اینور آب انقدر براش ارزش قائلن که یکی از بهترین ماشین های شرکتشون و در اختیارش گذاشته بودن و شریف این کار و برای من کرده بود...
برای اینکه شهر و نشونم بده و
به یه ناهار دونفره دعوتم کرده بود و این خوب بود...
خوب بود که این احساس بینمون به وجود اومده بود...
…
گارسون که میز ناهار و چید لب و دهنم آب افتاده بود،
یه میز پر از غذاهای لذیذ که بخش عظیمیش گوشت بود و برای منی که عاشق گوشت بودم دیگه بهتر از این نمیشد که نگاه رضایتمندم و رو غذاها چرخوندم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
ادامه پارت جدید و اینجا بخونید فول جذاب و زیبا😍😍👇👇🔥😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/2847342765Ce86d212110
اصلا از دست نده خواهان این پارت میشی 😍🔥
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_324
_چیز دیگه ای هم میخوری سفارش بدم؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم
و شریف شروع کرد به سر دادن ظرفهای غذا به سمت من:
_صبحونه که نخوردی،
حداقل خوب ناهار بخور
زیر چشمی نگاهش کردم و شروع کردم،
حالا دیگه اوضاع متفاوت از قبل بود که با دشواری فراوون سعی کردم با ناز و عشوه غذا بخورم و منی که تند تند غذام و میجوییدم
الان چند دقیقه ای میشد که فقط یه تیکه گوشت تو دهنم بود و با چنان لطافتی غذا میخوردم که اصلا انگار
یه جانای دیگه بود و گویا شریف هم متوجه قضیه شد که تک خنده ای گفت:
_راحت باش،
مثل قبل!
بالاخره اون یه ذره گوشت له شده رو قورت دادم:
_راحتم!
با چشم به غذاها اشاره کرد:
_اگه راحت بودی اینا الان نصف شده بود،
ولی هنوز هیچی نخوردی!
لعنتی تموم سعیم و کرده بودم که این ناز و کرشمه تابلو نباشه اما انگار موفق نبودم و شریف دستم و خونده بود که سریع لیوان آبم و برداشتم:
_شما که میدونی...
نباید اینجوری باهاش حرف میزدم اما هنوز برام عادی نشده بود که دوباره تلاش کردم:
_میدونی که دیشب حالم بد بود،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_325
بخاطر همین دارم آروم آروم غذا میخورم که معده درد نگیرم!
ابرو بالا انداخت:
_دیشب که سرت درد میکرد!
عین شیر حواسش به همه چی بود که دستپاچه گفتم:
_معدم هم یه کمی درد میکرد نگفتم؟
و قبل از اینکه بخواد جوابی بده لیوان بزرگ پر آبم و نزدیک دهنم بردم تا خیر سرم کمی آب بنوشم و این بحث هم تموم شه و بره پی کارش اما همین که لیوان به نزدیکی لبهام رسید دستم تکون خورد و آب توی لیوان خالی شد رو لباسم!
با حس خیس شدن سریع لیوان و رو میز گذاشتم و خواستم بلند شم و به گندی که زده بودم نگاهی بندازم که قبل از بلند شدن من شریف بلند شد،
روی میز خم شد و دستش و به طرفم دراز کرد،
لباسم و که به تنم چسبیده بود و از تنم فاصله داد و با صدای آرومی لب زد:
_این لیوانا سنگین تر از اونیه که تو با یه دست بتونی بلندش کنی و آب بخوری!
گفت و نگاه کوتاهی به چشم هام انداخت،
سکوت کرده بودم و دهن باز نگاهش میکردم،
شریفی که بااین کارهاش داشت باعث از جا کنده شدن قلبم میشد و نگاه کردم و البته اون خیلی زود چشم ازم گرفت و به لباسم دوخت:
_ اگه میخوای برو تو سرویس بهداشتی یه کمی سر و وضعت و مرتب کن!
معطل نکردم، سریع پاشدم و اصلی ترین دلیل این از جا پریدنم این بود که نگران بودم صدای قلبم به گوشش برسه،
اونوقت بود که میفهمید حسی که بهش دارم
چقدر عمیقه!
°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_325 بخاطر همین دارم آروم آروم غذا میخورم که معده د
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_326
به سرویس که رسیدم قبل از هرکاری مشتم و به سینم کوبیدم تا قلبم کمی آروم بگیره و بعد نگاهی به خودم انداختم و با دیدن سر و ضعم رنگ از رخسارم پرید...
خیسی لباس روشنم باعث شده بود تا لباس زیرم کاملا نمایان بشه که قیافم زار شد،
حالا داشتم میفهمیدم چرا شریف بااون سرعت خم شد و لباس و از تنم فاصله داد و بعد هم پیشنهاد کرد که بیام اینجا و حالا حسابی آبروم رفته بود...
اون دیده بود...
اون حالا رنگ صورتی لباس زیرمم دیده بود که دستی تو صورتم کشیدم و کاری ازم برنمیومد جز موندنم تو همین سرویس وتلاش برای کمی خشک کردن شومیزم که بعد از یک ربع یه کمی موفق شدم،
لباسم از اون حالت خیس بودن دراومده بود اما باز هم لباس زیرم پیدا بود که سعی کردم با موهام بپوشونمش و از جایی که چاره ای نبود دیگه باید میرفتم بیرون اما تا خواستم برم بیرون سر و کله شریف پیدا شد،
شریفی که یه تیشرت سفید دستش بود:
_بیا این و بپوش!
و تیشرت سفید مردونه تودستش و تقدیمم کرد:
_این اطراف فقط یه لباس فروشی مردونه بود،کوچیک ترین سایزش و برات گرفتم فکر نمیکنم خیلی بد باشه!
مغزم داشت رگ به رگ میشد بااین حال جواب دادم:
_لازم نبود…
اخم ساختگی ای تحویلم داد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_327
_اینطوری که نمیشد بیای بیرون!
میدونستم منظورش چیه اما خودم و زدم به ندونستن و تکرار کردم:
_لازم نبود!
نگاهش توچشمام متمرکز شد:
_لازم بود چون دلم نمیخواد کسی بخاطر معلوم بودن لباس زیر و پوست تنت نگاهت کنه!
لبم و گاز گرفتم،
داشتم از خجالت میمردم که لبخند شیطنت باری زد:
_هرکسی جز خودم!
و لب زد:
حالا لباست وعوض کن و بیا ناهار بخوریم…
و راه بیرون و در پیش گرفت!
#رویا
نگاهی به عکس ها انداختم،
پوزخند تلخم عمیق تر شد.
شاید اگه این عکس هارو نمیدیدم میتونستم به همه چیز شک کنم و بگم همه اینا یه بازیه اما نبود!
بین معین و این دختره خبرهایی بود!
عکس بعدی و دیدم،
تو کلاب و درحالی که سر جانا روی شونه های معین بود و دیگه اصلا دلم نمیخواست باقی این عکس های لعنتی و ببینم که همه رو یک جا براش فرستادم.
نمیتونستم چشم روهمه چیز ببندم،
نمیتونستم با دیدن این دختره با معین قید همه چیز و بزنم و حتی اگه میتونستم قید احساسم و بزنم،
نمیتونستم قید اون شرکت و کارخونه و هتل و بزنم!