دیگر خسته شدم از کنارهم
چیدن واژه ها
بیان دلتنگی روزهایم از زبان شعرها
نه شنبه میخواهم
نه یکشنبه یا آخر هفته های عاشقانه
هیچ کدام را نمیخواهم
فقط #تُ ...!
لطفا بیا ...
#فرهاد_فرهادی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
یا درد و غمی
که دادهای بازش گیر
یا جان و دلی
که بردهای بازم ده
#رهی_معیری
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است....
#خیام
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_116 و همين حرف كافي بود براي اينكه لقمه ي تو دهنم بپره تو گلوم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_117
به همون روزايي كه عمادي نبود و زندگي اين بار بدون خل و چل بازي ها و اون حجم از خنده و شادي،فقط ميگذشت!
موهام و با سشوار خشك كردم و خواستم يه زنگي به پونه بزنم كه يهو اسم عماد افتاد رو صفحه ي گوشي و همين باعث شد تا ابرويي بالا بندازم و جواب بدم:
_ بله؟
صداش توي تلفن پيچيد:
_ خانم ديگه افتخار نميدن بيان سركلاس؟
گيجِ گيج داشتم تاريخ امروز و به ياد مياوردم اما هرچي فكر ميكردم ميديدم امروز اصلا كلاسي نبوده كه بي هوا خنديد:
_ حالا خيلي خودت و درگير نكن،فردا كلاس داريم
نشستم رو صندليِ ميز مطالعه ام و گفتم:
_ خيلي بي مزه اي!
كه پوفي كشيد:
_ آماده شو كه مامان دستور داده شب توفيق و دعوت كنم خونه واسه شام!
از اينكه بهم ميگفت توفيق بدجوري حرصي ميشدم و بي هوا آمپرم ميرفت بالا:
_ توفيق خودتي،عمته...كس و كارته
بين خنده جواب داد:
_ رحم كن يلدا بسه،برو حاضر شو يه ساعت ديگه ميام دنبالت
و بعد قبل از اينكه جوابي بدم تلفن و قطع كرد!
دوباره رفتم جلوي آينه،
نگاهي به خودم انداختم كه مثل هميشه خسته بودم و بعد شروع كردم به آماده شدن...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
احساساتمون و مخفی میکنیم..
اما یادمون میره که چشامون حرف میزنن..!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_117 به همون روزايي كه عمادي نبود و زندگي اين بار بدون خل و چل باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_118
يه كوچولو به صورتم رسيدم و بعد از اتاق زدم بيرون.
بابا خونه نبود و مامان داشت تلويزيون ميديد،
كنارش روي مبل نشستم و بوسه اي به گونش زدم كه صداي تلويزيون و كم كرد و به سمتم برگشت:
_دوباره چي ميخواي كه داري با يه بوس گولم ميزني؟
لبام رو آويزون كردم و با حالت لوسي گفتم:
_گول چيه اخه؟..من هميشه يه ارادت خاص بهت دارم مادر عزيزم
_آره آره ميدونم
و همينطور كه شبكه هارو بالا و پايين ميكرد ادامه داد:
_منتظرم...بگو
نفسي گرفتم و تند تند بدون مكث شروع كردم:
_عماد من و شب شام دعوت كرده خونشون،منم بايد برم
و بعد لبخند مسخره و دندون نمايي زدم
كه با اين بار كلا تلويزيون و خاموش كرد و درحالي كه كنترل و روي پام ميكوبيد جواب داد:
_عماد غلط كرده با تو!
با شنيدن اين حرفش وا رفتم و با حالت بامزه اي گفتم:
_إ مامان
با خشونت تمام برگشت سمتم :
_مامان و درد،چه خبره هر روز اونجايي،تو بودي نميخواستي شوهر كني؟
شونه اي بالا انداختم:
_كجا هرروز از اونشب كه باهم دعوت بوديم نرفتم خونشون، بعدشم خب خوشم اومده ازش...
و با يه لبخند گله گشاد ادامه دادم:
_به هر حال من امشب ميرم خونه ي مادر شوهر خوشگلم،گفتم در جريان باشي
و قبل از اينكه باز بخواد خشونت اعمال كنه
خنديم و در رفتم،
كه صداش و شنيدم:
_دوباره شب نخوابي اونجا
دست به كمر به سمتش برگشتم و جواب دادم:
_ قول نميدم!
و همين حرف كافي بود براي اينكه صندلش و دربياره و به سمتم پرت كنه و من با سرعت اسب برم سمت اتاق و پرتابش ناكام بمونه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بیا وداع کنیم
اگر بنا باشد کسی از ما بماند
همان به که تو بمانی
"کینه ی"
#تُ به کار این دنیا
بیشتر می آید تا "عشق"ِ من...
#محمود_دولت_آبادی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
این بار، خوب میدانم,
که نه تو برای من شاملو میشوی ،
و نه من برای تو آیدا .
فقط خوب میدانم، که عشقت
مثل خون در رگ های من جاریست .
#رومینا_معین_زاده
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_118 يه كوچولو به صورتم رسيدم و بعد از اتاق زدم بيرون. بابا خونه نب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_119
رفتم تو اتاق و همين طور كه به در اتاق تكيه داده بودم لباس هام و از نظر گذروندم تا ببينم چي بپوشم كه بالاخره تصميم گرفتم و به سمت كمدم رفتم و بعد از برداشتن يه تيشرت آستين كوتاه ارتشي با شلوار نود سانتي مشكي خواستم شروع به پوشيدن كنم كه صداي گوشيم در اومد و با ديدن پيام عماد كه گفته بود جلوي درِ سريع شروع كردم به حاضر شدن ،
دير بود و وقتي نبود واسه تيپ آنچناني يه مانتوي ساده ي جلوباز پوشيدم و بعد از خداحافظي با مامان سريع از خونه زدم بيرون...
در و بستم و براي عماد كه ماشينش و روبه روي خونه نگهداشته بود دستي تكون دادم و راه افتادم به سمتش كه پياده شد و دست به سينه به ماشين تكيه داد.
موشكافانه نگاهم ميكرد و با چشماش از نوك كفشم تا فرق سرم و ديد ميزد كه روبه روش ايستادم و گفتم:
_چيه نگا داره؟
شونه اي بالا انداخت:
_البته كه ديدن خر صفا داره!
و شروع كرد به خنديدن كه با حالت با نمكي بينيم و جمع كردم :
_خيلي بي مزه اي
صداي خنده هاش كم شد و قبل از اينكه بخوام بشينم تو ماشين گفت:
_راستي اين چه تيپيه؟
يه لحظه ماتم برد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼