eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
367 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگر خسته شدم از کنارهم چیدن واژه ها بیان دلتنگی روزهایم از زبان شعرها نه شنبه میخواهم نه یکشنبه یا آخر هفته های عاشقانه هیچ کدام را نمیخواهم فقط ...! لطفا بیا ... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
یا درد و غمی که داده‌ای بازش گیر یا جان و دلی که برده‌ای بازم ده ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دل‌ افروز خوش است از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است.... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_116 و همين حرف كافي بود براي اينكه لقمه ي تو دهنم بپره تو گلوم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 به همون روزايي كه عمادي نبود و زندگي اين بار بدون خل و چل بازي ها و اون حجم از خنده و شادي،فقط ميگذشت! موهام و با سشوار خشك كردم و خواستم يه زنگي به پونه بزنم كه يهو اسم عماد افتاد رو صفحه ي گوشي و همين باعث شد تا ابرويي بالا بندازم و جواب بدم: _ بله؟ صداش توي تلفن پيچيد: _ خانم ديگه افتخار نميدن بيان سركلاس؟ گيجِ گيج داشتم تاريخ امروز و به ياد مياوردم اما هرچي فكر ميكردم ميديدم امروز اصلا كلاسي نبوده كه بي هوا خنديد: _ حالا خيلي خودت و درگير نكن،فردا كلاس داريم نشستم رو صندليِ ميز مطالعه ام و گفتم: _ خيلي بي مزه اي! كه پوفي كشيد: _ آماده شو كه مامان دستور داده شب توفيق و دعوت كنم خونه واسه شام! از اينكه بهم ميگفت توفيق بدجوري حرصي ميشدم و بي هوا آمپرم ميرفت بالا: _ توفيق خودتي،عمته...كس و كارته بين خنده جواب داد: _ رحم كن يلدا بسه،برو حاضر شو يه ساعت ديگه ميام دنبالت و بعد قبل از اينكه جوابي بدم تلفن و قطع كرد! دوباره رفتم جلوي آينه، نگاهي به خودم انداختم كه مثل هميشه خسته بودم و بعد شروع كردم به آماده شدن... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
احساساتمون و مخفی میکنیم.. اما یادمون میره که چشامون حرف میزنن..! ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_117 به همون روزايي كه عمادي نبود و زندگي اين بار بدون خل و چل باز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 يه كوچولو به صورتم رسيدم و بعد از اتاق زدم بيرون. بابا خونه نبود و مامان داشت تلويزيون ميديد، كنارش روي مبل نشستم و بوسه اي به گونش زدم كه صداي تلويزيون و كم كرد و به سمتم برگشت: _دوباره چي ميخواي كه داري با يه بوس گولم ميزني؟ لبام رو آويزون كردم و با حالت لوسي گفتم: _گول چيه اخه؟..من هميشه يه ارادت خاص بهت دارم مادر عزيزم _آره آره ميدونم و همينطور كه شبكه هارو بالا و پايين ميكرد ادامه داد: _منتظرم...بگو نفسي گرفتم و تند تند بدون مكث شروع كردم: _عماد من و شب شام دعوت كرده خونشون،منم بايد برم و بعد لبخند مسخره و دندون نمايي زدم كه با اين بار كلا تلويزيون و خاموش كرد و درحالي كه كنترل و روي پام ميكوبيد جواب داد: _عماد غلط كرده با تو! با شنيدن اين حرفش وا رفتم و با حالت بامزه اي گفتم: _إ مامان با خشونت تمام برگشت سمتم : _مامان و درد،چه خبره هر روز اونجايي،تو بودي نميخواستي شوهر كني؟ شونه اي بالا انداختم: _كجا هرروز از اونشب كه باهم دعوت بوديم نرفتم خونشون، بعدشم خب خوشم اومده ازش... و با يه لبخند گله گشاد ادامه دادم: _به هر حال من امشب ميرم خونه ي مادر شوهر خوشگلم،گفتم در جريان باشي و قبل از اينكه باز بخواد خشونت اعمال كنه خنديم و در رفتم، كه صداش و شنيدم: _دوباره شب نخوابي اونجا دست به كمر به سمتش برگشتم و جواب دادم: _ قول نميدم! و همين حرف كافي بود براي اينكه صندلش و دربياره و به سمتم پرت كنه و من با سرعت اسب برم سمت اتاق و پرتابش ناكام بمونه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بیا وداع کنیم اگر بنا باشد کسی از ما بماند همان به که تو بمانی "کینه ی" به کار این دنیا بیشتر می آید تا "عشق"ِ من... ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
این بار، خوب میدانم, که نه تو برای من شاملو میشوی ، و نه من برای تو آیدا . فقط خوب میدانم، که عشقت مثل خون در رگ های من جاریست . ‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_118 يه كوچولو به صورتم رسيدم و بعد از اتاق زدم بيرون. بابا خونه نب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 رفتم تو اتاق و همين طور كه به در اتاق تكيه داده بودم لباس هام و از نظر گذروندم تا ببينم چي بپوشم كه بالاخره تصميم گرفتم و به سمت كمدم رفتم و بعد از برداشتن يه تيشرت آستين كوتاه ارتشي با شلوار نود سانتي مشكي خواستم شروع به پوشيدن كنم كه صداي گوشيم در اومد و با ديدن پيام عماد كه گفته بود جلوي درِ سريع شروع كردم به حاضر شدن ، دير بود و وقتي نبود واسه تيپ آنچناني يه مانتوي ساده ي جلوباز پوشيدم و بعد از خداحافظي با مامان سريع از خونه زدم بيرون... در و بستم و براي عماد كه ماشينش و روبه روي خونه نگهداشته بود دستي تكون دادم و راه افتادم به سمتش كه پياده شد و دست به سينه به ماشين تكيه داد. موشكافانه نگاهم ميكرد و با چشماش از نوك كفشم تا فرق سرم و ديد ميزد كه روبه روش ايستادم و گفتم: _چيه نگا داره؟ شونه اي بالا انداخت: _البته كه ديدن خر صفا داره! و شروع كرد به خنديدن كه با حالت با نمكي بينيم و جمع كردم : _خيلي بي مزه اي صداي خنده هاش كم شد و قبل از اينكه بخوام بشينم تو ماشين گفت: _راستي اين چه تيپيه؟ يه لحظه ماتم برد! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼