صبح که میشود...
قلبم ♥️را از نوبرایِ کنارِ تُو تپیدن ،
کوک می کنم...
این یعنی خودِ خودِ زندگی !
💋صبحتون عاشقانه💋
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
یه وقتا
نگاه کردن به چشماش
وقتی داره لبخند میزنه
از هزارتا حرف عاشقانه دل نشین تره!💚
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
You are the only reason for the smile on my face
تو تنها دلیل لبخند روی صورت منی💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ⁱ ᵐⁱˢˢ ᵧₒᵤ
شوخیه مگه بذاری بری نمونی ..
تو یار منی نشون به اون نشونی 😍
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دعوا با تورو به خندیدن❣
با بقیه ترجیح میدم 😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_262 با جيغ فرا بنفشي به هر سختي كه بود از رو زمين بلند شدم و بالاخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_263
_هيس،يه شهر و گذاشتي رو سرت!
اما من حالم بدتر از اوني بود كه بتونم آروم شم پس در حالي كه ميلرزيدم و از چشمام اشك جاري شده بود دستش و پس زدم و با صداي گرفته اي گفتم:
_رواني!نزديك بود از ترس بميرم!
لبخند گله گشادي زد:
_فعلا كه زنده اي!
نميدونم چم شده بود اما بغض گلوم سنگين تر شد:
_تو كه مردنم و ميخواي اينكارا لازم نيست بي تعارف به خودم بگو كه يه فكري واسش كنم!
و از كنارش رد شدم تا بشينم و منتظر اومدن آوا و رامين بمونم و بعدهم برم خونه كه پشت سرم راه افتاد:
_ديوونه شدي يلدا؟!
بدون اينكه برگردم يا حتي وايسم جواب دادم:
_حرف نزن عماد،حرف نزن!
و به راهم ادامه دادم كه با دو خودش و رسوند به پشت سرم و يه دفعه دستم و كشيد:
_يعني من حق ندارم زنم و اذيت كنم؟!
نفس عميقي كشيدم و با عصبانيت صورتم و به سمتش چرخوندم:
_من زن تو نيستم!
انقدر رك و عصبي گفتم كه انگار تموم انرژيش تحليل رفت و انگشتاش دور دستم شل شد!
ثانيه ها بي هيچ حرفي ميگذشت كه حالا دستم و رها كرد و سري به نشونه تاييد تكون داد:
_آره تو راست ميگي!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
وقتے تو هستے ڪنارم❣
انگار هیج غمے ندارم...😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ⁱ ᵐⁱˢˢ ᵧₒᵤ
حاضرم همه دنيامو بدم
و با اون دستات رويامو بسازم...❤️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
دورے...❣
اما نزدیڪ ترینے بہ قلبم!😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_263 _هيس،يه شهر و گذاشتي رو سرت! اما من حالم بدتر از اوني بود كه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_264
و اين بار اون قهر كرد و خواست بره كه من دستش و گرفتم!
دستش و محكم گرفتم،
قاطع تر از هر وقتي نميخواستم تو اوج عصبانيت يا هر وقت ديگه اي از دستش بدم!
خودمم پشيمون بودم از حرفم و نميدونستم چطور ازش معذرت خواهي كنم كه بي هوا خودم و بهش نزديك تر كردم و كمي بعد دستام و دور گردنش حلقه كردم...
روي پنجه پا ايستادم و بعد از شكار لب هاش در حالي كه موج تعجب و توي چشم هاش ميديدم عاشقانه بوسيدمش و وقتي ديدم يخ كرده و همراهيم نميكنه يه لحظه ازش دل كندم و گفتم:
_يعني من حق ندارم شوهرم و بوس كنم؟
و با شيطنت نگاهش كردم كه اين بار عماد لبخند كجي گوشه ي لباش نشست و بي هيچ مكثي يه دستش و زير زانوهام انداخت و با دست ديگش از پشت كمرم گرفت و به اين ترتيب بغلم كرد و با صداي خماري تو گوشم گفت:
_حالا شوهرت و ببوس!
و منتظر نگاهم كرد كه صورتم و به صورتش نزديك كردم و قبل از اينكه لب هام روي لب هاش فرود بياد گفتم:
_چشمات و ببند تا عشق و بيشتر حس كني!
و با خنده بوسه اي به لب هاش زدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼